درباره ترجمه های درخشان از مترجمان سرشناس
شکوه یک ترجمه
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
همین ماه مردادی که داخلش هستیم ماه عجیبی است. هرچه به این صفحه ویکیپدیا رجوع میکنم میبینم یکی از نویسندههای خودمان یا آنوری در این ماه متولد شده و همهشان هم از این تراز یکها هستند که وقتی با نوشتههایشان روبهرو میشوی باید عمیق بخوانی و در آنها دقیق بشوی.مثلاً همین امروز که 12 مرداد است تولد محمد قاضی، مترجم و نویسنده بسیار درجه یک است که وقتی نامش به میان میآید انبوه ترجمههایی که کرده جلوی چشممان رژه میرود و مهمترینش هم همین رمان عجیب و غریب «دن کیشوت» است که یک کتاب عادی نیست، یک کتاب است برای همه وقت.تا ته مرداد وضعیت همین است، اما این نوشته را میخواهم به احترام یکی دیگر از مترجمان و روشنفکران ایرانی بنویسم که 11 مرداد روز تولدش بود. کسی که هیچکاری در زندگیاش نکرده باشد و فقط «مکبث» ویلیام شکسپیر را ترجمه کرده باشد برای ما تئاتریها کافی است که دیگر سراغ هیچ ترجمه دیگری از مکبث نرویم.داریوش آشوری وقتی پا به مکبث گذاشته فکر کرده که باید تمام قد عین شکسپیر باشد و همه تلاشش را کرده تا این اتفاق رخ بدهد و انگار از موفق هم موفقتر بوده است. این است که هربار به داریوش آشوری فکر میکنم مکبث در ذهنم میآید و هر وقت به مکبث فکر میکنم داریوش آشوری در ذهنم راه پیدا میکند و البته هفتهای نیست که به مکبث فکر نکنم.آن سالها که دانشجوی تئاتر بودیم و جوانیمان را در دانشگاه میگذراندیم تنها اتفاق خوب این بود که کلاسهایمان را یکی در میان میرفتیم و بیشتر سر تمرین تئاتر بودیم. استادهایی که درجه یک بودند مثل پرویز تأییدی، شمس لنگرودی یا محمد صالحعلا و عبدالحی شماسی را نمیشد از دست داد و از دست هم نمیدادیم ولی باقی وقتها پلاتوهای دانشگاه بودیم و مشغول تمرین. آن سالها رفیقی داشتیم که معتقد بود تا دانشجو هستیم باید کارهای بزرگ انجام دهیم وگرنه وقتی از دانشگاه خارج شدیم معلوم نیست بتوانیم این تئاترها را به صحنه ببریم یا نه یا اصلاً خودمان تئاتر کار کنیم یا نکنیم. همانطور هم شد، از آن جماعت دانشگاهی چند نفری هستند که کار میکنند و باقی یا مدیر یا اداری شدهاند یا هم هرکدام شغلی برگزیدهاند که مپرس.این است که یکی از این تئاترها، «مکبث» بود. یکی از خونبارترین نمایشنامههایی که در زندگیتان میخوانید. این نمایش را حداقل با سه نسخه اجرا کردیم. یکی نمایشنامهخوانی، یکی اقتباس و یکی هم عروسکی. این یعنی چقدر این نمایشنامه شگفتانگیز است و میشود هربلایی سرش آورد، اما از آن اجراها بیشترین چیزی که در ذهنم مانده دیالوگهایی است که داریوش آشوری ترجمه کرده و وقتی در دهان میغلتند میبینید چه شعری ساخته آشوری از این نمایشنامه. هنوز هم گاهی وقتها آن دیالوگی که میگوید: «مکبث میوهای است رسیده و آماده تکان دادن» را با خودم تکرار میکنم یا آن تکه که خود شعر است و میگوید: «زندگی افسانهای است کز لب شوریده مغزی گفته آید سربه سر خشم و خروش و غرش و غوغا...» ادامه و عقبه دارد این تکه که وقتی میشنوی خود شعر است و آدم دلش میرود برای این همه توانایی در گزینش کلمات که آشوری برای این کتاب خرج کرده است. وقتی این کتاب را میخوانید با یک نثر یا شعر یا درام روبهرو نیستید بلکه دارید دایره لغاتتان را هم بیشتر میکنید برای مایی که کلماتمان اندک است و از اندک هم اندکتر.
داستاننویس
همین ماه مردادی که داخلش هستیم ماه عجیبی است. هرچه به این صفحه ویکیپدیا رجوع میکنم میبینم یکی از نویسندههای خودمان یا آنوری در این ماه متولد شده و همهشان هم از این تراز یکها هستند که وقتی با نوشتههایشان روبهرو میشوی باید عمیق بخوانی و در آنها دقیق بشوی.مثلاً همین امروز که 12 مرداد است تولد محمد قاضی، مترجم و نویسنده بسیار درجه یک است که وقتی نامش به میان میآید انبوه ترجمههایی که کرده جلوی چشممان رژه میرود و مهمترینش هم همین رمان عجیب و غریب «دن کیشوت» است که یک کتاب عادی نیست، یک کتاب است برای همه وقت.تا ته مرداد وضعیت همین است، اما این نوشته را میخواهم به احترام یکی دیگر از مترجمان و روشنفکران ایرانی بنویسم که 11 مرداد روز تولدش بود. کسی که هیچکاری در زندگیاش نکرده باشد و فقط «مکبث» ویلیام شکسپیر را ترجمه کرده باشد برای ما تئاتریها کافی است که دیگر سراغ هیچ ترجمه دیگری از مکبث نرویم.داریوش آشوری وقتی پا به مکبث گذاشته فکر کرده که باید تمام قد عین شکسپیر باشد و همه تلاشش را کرده تا این اتفاق رخ بدهد و انگار از موفق هم موفقتر بوده است. این است که هربار به داریوش آشوری فکر میکنم مکبث در ذهنم میآید و هر وقت به مکبث فکر میکنم داریوش آشوری در ذهنم راه پیدا میکند و البته هفتهای نیست که به مکبث فکر نکنم.آن سالها که دانشجوی تئاتر بودیم و جوانیمان را در دانشگاه میگذراندیم تنها اتفاق خوب این بود که کلاسهایمان را یکی در میان میرفتیم و بیشتر سر تمرین تئاتر بودیم. استادهایی که درجه یک بودند مثل پرویز تأییدی، شمس لنگرودی یا محمد صالحعلا و عبدالحی شماسی را نمیشد از دست داد و از دست هم نمیدادیم ولی باقی وقتها پلاتوهای دانشگاه بودیم و مشغول تمرین. آن سالها رفیقی داشتیم که معتقد بود تا دانشجو هستیم باید کارهای بزرگ انجام دهیم وگرنه وقتی از دانشگاه خارج شدیم معلوم نیست بتوانیم این تئاترها را به صحنه ببریم یا نه یا اصلاً خودمان تئاتر کار کنیم یا نکنیم. همانطور هم شد، از آن جماعت دانشگاهی چند نفری هستند که کار میکنند و باقی یا مدیر یا اداری شدهاند یا هم هرکدام شغلی برگزیدهاند که مپرس.این است که یکی از این تئاترها، «مکبث» بود. یکی از خونبارترین نمایشنامههایی که در زندگیتان میخوانید. این نمایش را حداقل با سه نسخه اجرا کردیم. یکی نمایشنامهخوانی، یکی اقتباس و یکی هم عروسکی. این یعنی چقدر این نمایشنامه شگفتانگیز است و میشود هربلایی سرش آورد، اما از آن اجراها بیشترین چیزی که در ذهنم مانده دیالوگهایی است که داریوش آشوری ترجمه کرده و وقتی در دهان میغلتند میبینید چه شعری ساخته آشوری از این نمایشنامه. هنوز هم گاهی وقتها آن دیالوگی که میگوید: «مکبث میوهای است رسیده و آماده تکان دادن» را با خودم تکرار میکنم یا آن تکه که خود شعر است و میگوید: «زندگی افسانهای است کز لب شوریده مغزی گفته آید سربه سر خشم و خروش و غرش و غوغا...» ادامه و عقبه دارد این تکه که وقتی میشنوی خود شعر است و آدم دلش میرود برای این همه توانایی در گزینش کلمات که آشوری برای این کتاب خرج کرده است. وقتی این کتاب را میخوانید با یک نثر یا شعر یا درام روبهرو نیستید بلکه دارید دایره لغاتتان را هم بیشتر میکنید برای مایی که کلماتمان اندک است و از اندک هم اندکتر.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه