شب برنزی
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
دیشب سینما بودم و مدام توی سینما به این فکر میکردم که یک ایده مرکزی چطور میتواند یک داستان را نجات دهد؟ مثلاً همین موضوعی که فیلم سینمایی «شب طلایی» ساخته یوسف حاتمیکیا انتخاب کرده و دور سرش هی چرخ خورده تا بالاخره فیلم تمام شود. اینکه شما بتوانید یک داستان با یک ایده را در یک فیلم سینمایی پیش ببرید خیلی سخت است. دقیقاً کاری که حاتمیکیا انجام داده و از میانه ماجرا آدم را به این فکر وادار میکند که خب بعدش چه؟ بعدش چه کاری میخواهی انجام بدهی که تا حالا انجام ندادهای؟
اگر هم بگوییم فیلمساز خواسته روابط آدمها را نشان دهد که در همان ابتدای داستان این روابط به ما نشان داده میشود و تیپهای ساخته شده بخوبی معرفی میشوند اما چیزی که پیش نمیرود داستان است. داستان شمشهای گم شده آنقدر ادامه پیدا میکند که میانه فیلم میگویید باید از سینما بیرون بیایم و قید فیلم را بزنم. اما خب این بازیهاست که آدم را نگه میدارد و لطافتی که در بازی مریم سعادت بهعنوان مادر و محور خانواده وجود دارد. یا حسن معجونی که با آن بازی همیشگیاش متفاوت ظاهر شده و مسعود کرامتی که همیشه بازیاش را دوست دارم. این خانواده ایرانی که همهمان بهنوعی درگیرش هستیم محور روایتپردازی است. همان جملهای که به مادر گفته میشود که چقدر در زندگیات تلاش کردهای مشکلات این خانواده را لاپوشانی کنی. البته نقل به مضمون کردم این جمله را، اما این تمامی قصهای است که در این فیلم جریان دارد. درست عین بهناز جعفری بهعنوان دختر خانواده که چیزهایی برای پنهان کردن دارد یا شمش طلایی که پنهان شده و گم میشود. اما بر میگردم به پرسشی که در پیشانی مطلب مطرح کردم و گفتم یک ایده مرکزی چطور داستان را سرپا نگه میدارد؟ این بار را خرده روایتها بر دوش خواهند کشید. خرده روایتهایی که عمدتاً باید بر محور روایت اصلی حرکت کنند و در این فیلم خرده روایتهای خانوادگی ریز به ریز طراحی شده که متأسفانه از یک جای ماجرا میلی برای دنبال کردن برایتان نمیگذارد. یک فیلم دیگر همین اواخر در سینما دیدم که خودش را به زحمت نینداخته بود و چندین داستان را در یک فیلم گنجانده بود تا شاید کسری ایده مرکزی را جبران کند که اتفاقاً اشتباه کرده بود. چون ایده مرکزی خودش آنقدر جای کار داشت که نیازی به ایدههایی دیگر نبود. دارم از فیلم «علفزار» حرف میزنم که در همین ستون دربارهاش نوشتم. اما همین روزها دارم یک کتاب هم میخوانم که یک کتاب پلیسی است. کتابی که با صحنهای درخشان شروع میشود و آدم فکر میکند همین صحنه کافی است تا رماننویس با همان پیش برود و داستان شکل بگیرد اما میبینید این تنها یک صحنه از هزاران اتفاقی است که قرار است در ادامه ماجرا رخ بدهد و کمیسر قصه درگیر آن بشود. حالا درست که همین رمان هم که جایزه برده است یک جاهایی میرود روی اعصاب آدم و پیش نمیرود اما همین کتاب هم نمونهای است از داستانهایی که مرا با همان پرسش پیشانی این نوشته روبهرو کرد. البته نمیدانم چرا آدم باید در فیلم دیدن یا کتاب خواندن به این چیزها فکر کند اما خب بعضیها مثل من بهوقت تماشا یا خواندن مدام فکر میکنند که اگر اینجا را اینطوری طراحی میکرد بهتر بود یا آخ چه حیف که این صحنه اینطور نیست. این است که فکر میکنم این «شب طلایی» بیشتر از آنکه طلایی باشد «برنزی» است.
داستاننویس
دیشب سینما بودم و مدام توی سینما به این فکر میکردم که یک ایده مرکزی چطور میتواند یک داستان را نجات دهد؟ مثلاً همین موضوعی که فیلم سینمایی «شب طلایی» ساخته یوسف حاتمیکیا انتخاب کرده و دور سرش هی چرخ خورده تا بالاخره فیلم تمام شود. اینکه شما بتوانید یک داستان با یک ایده را در یک فیلم سینمایی پیش ببرید خیلی سخت است. دقیقاً کاری که حاتمیکیا انجام داده و از میانه ماجرا آدم را به این فکر وادار میکند که خب بعدش چه؟ بعدش چه کاری میخواهی انجام بدهی که تا حالا انجام ندادهای؟
اگر هم بگوییم فیلمساز خواسته روابط آدمها را نشان دهد که در همان ابتدای داستان این روابط به ما نشان داده میشود و تیپهای ساخته شده بخوبی معرفی میشوند اما چیزی که پیش نمیرود داستان است. داستان شمشهای گم شده آنقدر ادامه پیدا میکند که میانه فیلم میگویید باید از سینما بیرون بیایم و قید فیلم را بزنم. اما خب این بازیهاست که آدم را نگه میدارد و لطافتی که در بازی مریم سعادت بهعنوان مادر و محور خانواده وجود دارد. یا حسن معجونی که با آن بازی همیشگیاش متفاوت ظاهر شده و مسعود کرامتی که همیشه بازیاش را دوست دارم. این خانواده ایرانی که همهمان بهنوعی درگیرش هستیم محور روایتپردازی است. همان جملهای که به مادر گفته میشود که چقدر در زندگیات تلاش کردهای مشکلات این خانواده را لاپوشانی کنی. البته نقل به مضمون کردم این جمله را، اما این تمامی قصهای است که در این فیلم جریان دارد. درست عین بهناز جعفری بهعنوان دختر خانواده که چیزهایی برای پنهان کردن دارد یا شمش طلایی که پنهان شده و گم میشود. اما بر میگردم به پرسشی که در پیشانی مطلب مطرح کردم و گفتم یک ایده مرکزی چطور داستان را سرپا نگه میدارد؟ این بار را خرده روایتها بر دوش خواهند کشید. خرده روایتهایی که عمدتاً باید بر محور روایت اصلی حرکت کنند و در این فیلم خرده روایتهای خانوادگی ریز به ریز طراحی شده که متأسفانه از یک جای ماجرا میلی برای دنبال کردن برایتان نمیگذارد. یک فیلم دیگر همین اواخر در سینما دیدم که خودش را به زحمت نینداخته بود و چندین داستان را در یک فیلم گنجانده بود تا شاید کسری ایده مرکزی را جبران کند که اتفاقاً اشتباه کرده بود. چون ایده مرکزی خودش آنقدر جای کار داشت که نیازی به ایدههایی دیگر نبود. دارم از فیلم «علفزار» حرف میزنم که در همین ستون دربارهاش نوشتم. اما همین روزها دارم یک کتاب هم میخوانم که یک کتاب پلیسی است. کتابی که با صحنهای درخشان شروع میشود و آدم فکر میکند همین صحنه کافی است تا رماننویس با همان پیش برود و داستان شکل بگیرد اما میبینید این تنها یک صحنه از هزاران اتفاقی است که قرار است در ادامه ماجرا رخ بدهد و کمیسر قصه درگیر آن بشود. حالا درست که همین رمان هم که جایزه برده است یک جاهایی میرود روی اعصاب آدم و پیش نمیرود اما همین کتاب هم نمونهای است از داستانهایی که مرا با همان پرسش پیشانی این نوشته روبهرو کرد. البته نمیدانم چرا آدم باید در فیلم دیدن یا کتاب خواندن به این چیزها فکر کند اما خب بعضیها مثل من بهوقت تماشا یا خواندن مدام فکر میکنند که اگر اینجا را اینطوری طراحی میکرد بهتر بود یا آخ چه حیف که این صحنه اینطور نیست. این است که فکر میکنم این «شب طلایی» بیشتر از آنکه طلایی باشد «برنزی» است.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه