هفت بلند و یک کوتاه!

با اینا زمستون رو سر بکنید لطفاً البته!

ویژه‌نامه زمستانی ما از صفحه قبل و در بخش کودک و نوجوان شروع شده است و لازم است ذکر کنم که تیتر باید به هفت بلند و یک کوتاه و دو کودک و دو نوجوان تغییر کند اما چون این تیتر زیادی یک‌جوری است به همین تیتر ساده بالای مطلب بسنده کرده‌ایم. در این دو صفحه من و همکارانم کتاب‌هایی را به شما معرفی می‌‌کنیم که ارتباط مستقیمی با برف و زمستان دارند؛ یا در برف رخ داده‌اند، یا در داستانشان برف و زمستان نقش محوری داشته‌اند و یا از لحاظ جغرافیایی در مکان‌هایی با هوای برفی و زمستانی واقع شده‌اند. هفت اثر بلند را در این صفحه به شما معرفی ‌کرده‌ایم. یک داستان کوتاه را هم در همین مطلب به شما معرفی می‌کنم. گستره و تنوع کتاب‌هایی که در این دو صفحه به شما معرفی شده‌اند احتمال اینکه حداقل یکی از این پیشنهادها را بپسندید بالا خواهد برد و ما امیدواریم شما از این راهنمای جمع و جور استفاده کنید و وقتی از مدرسه، دانشگاه، محل کار و هر جای دیگری به خانه برگشتید همزمان که با یک لیوان چای داغ در کنج گرم خانه لم داده‌اید و از گرمای دلچسب درون منزل لذت می‌برید چند صفحه‌ای هم از این کتاب‌ها بخوانید و یک غروب زمستانی دلنشین را برای خودتان بسازید. نکته آخر قبل از معرفی داستان کوتاه هم اینکه این دو صفحه توسط الهام اشرفی، فاطمه منصوری نصرآباد، علی‌اکبر شعیبی و محمدعلی یزدانیار نوشته شده است.

شنل، ردایی که همه از زیر آن بیرون آمدند

شنل برای برخی از منتقدین بهترین داستان کوتاهی است که نوشته شده است و من هم با آن منتقدین بسیار هم عقیده‌ام. شنل برای من بهترین داستان کوتاهی است که خوانده‌ام. قبل از اینکه این را بنویسم نگران بودم که ذکر این نکته باعث بشود انتظار شما از شنل بالا برود اما بعد به خودم گفتم که اتفاقاً شنل را باید با انتظار بالا خواند. شنل نوشته نیکلای گوگول نویسنده و نمایشنامه‌نویس صاحبنام روس و در مورد کارمندی ساده است که با یک مرارت اقتصادی بزرگ موفق به تهیه یک شنل نو و زیبا می‌شود. گوگول در این داستان با یک روایت نمکین، گزنده و در عین حال بسیار تلخ ماجرایی را تعریف می‌کند که در نگاه اول هیچ جذابیتی برای کسی نخواهد داشت. اما... اما باید بخوانید و غرق لذت بشوید تا باور کنید چه می‌گویم. شنل در مجموعه داستان‌های زیادی منتشر شده که من کتاب «یادداشت‌های یک دیوانه» منتشر شده توسط نشر نی را به شما توصیه می‌‌کنم.



جاده، روایتی سرد از فروپاشی جهان و هرچه در آن است
یک مرد لاغر و نحیف، یک پسربچه کوچولوی پنج شش‌ساله، یک چرخ‌دستی فروشگاهی حاوی مقادیری آب و غذای کنسروی، یک جاده بی‌انتها، بارش مداوم خاکسترهایی از آسمان، برف و سرما و آدم‌های غارتگر و آدم‌خواری که ممکن است هر لحظه بر سر راه این پدر و پسر سبز شوند و جان و مالشان را بگیرند. یک رمان آخرالزمانی.
از زمان تولد پسربچه دنیا به دلیلی به هم ریخته، دلیلی اتمی یا اقلیمی. از نور و گرمای خورشید خبری نیست و از انسان‌ها و تمدن و تکنولوژی نیز.
پدر و پسر باید فقط بروند، زیر بارش برف و باران و در تاریکی‌های شبانه بی‌نور و سردتر از روز، در خفا و نگران از کمین آدم‌خواران، آن‌ها باید بروند، چون پدر فکر می‌کند دیگر چیزی از زندگی‌اش نمانده و باید پسرک را به جایی در جنوب و به نزدیک ساحل که فکر می‌کند لااقل گرم‌تر است برساند.
«وقتی در تاریکی و سرمای شبانه در جنگل از خواب می‌پرید، دستش را به طرف پسرش که کنارش خوابیده بود دراز می‌کرد که او را لمس کند. شب‌هایی که تاریکی‌شان تاریک‌تر از تاریکی و روزهایی که خاکستری‌تر از روزهای پیش بود.»
این جملات آغازین کتاب است، قرار نیست در طول خواندن کتاب با حادثه و ماجرای خاصی روبه‌رو شویم، در واقع آن اتفاق بزرگ قبلاً افتاده است و ما جز اشاراتی اندک چیز زیادی درباره‌اش نمی‌خوانیم. اما قرار است ما به‌عنوان خواننده با این مواجه شویم که اگر دنیا و همه تجهیزات و مواد غذایی و آب‌هایش از بین رفتند، چه باید بکنیم.
دنیایی که مک‌کارتی متصور شده سراسر سردی و پلیدی ا‌ست. در واقع بعد از سرما و کمبود غذا تهدید مهم بشر همنوعانشان است. شاید هم تهدیدی فراتر از گرسنگی و سرما.
در این میان تنها نقاط نورانی و گرم کتاب آموزش‌های انسانی پدر به کودک است. کودکی که هیچ تصوری از دنیای متمدن قبلی و انسان‌های مهربان ندارد و هرچه دیده سردی و پلیدی بوده است. پدر در همان اندک مکالمات‌شان سعی در آموزش مهر و عقاید دینی و انسانی به پسر دارد و این از زیبایی‌های معصومانه کتاب در میان آن‌همه سردی و خشونت فضای رمان است.


نگهبان، رمانی که باید زیر پتو خواند!
سال‌ها پیش از «پیمان اسماعیلی» مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» را خوانده بودم. همان‌طور که از اسم مجموعه هم روشن است، تمام شخصیت‌های داستان‌ها به‌طریقی در برف و سرما و مه گیر می‌کنند، همان وقت‌ها هم یادم است که موقع خواندنش، لرزیدم؛ هم از سرما و هم از ترس!
رمان «نگهبان» از پیمان اسماعیلی همان حال‌وهوای اثر دیگرش «برف وسمفونی ابری» را دارد. موقع خواندنش، علاوه بر ترس و لرز، حیرت نیز بر حس‌هایم اضافه شد؛ ماجرای رمان تکان‌دهنده ا‌ست و 
تکان‌دهنده‌تر اینکه گویا درونمایه رمان برپایه واقعیت است.
شخصیت اصلی رمان سیامک است، که خواننده با دیدگاه سوم‌شخص محدود به ذهن راوی، از سرگذشتش از بچگی تا بزرگسالی مواجه می‌شود. راوی یک فصل در میان از اتفاقات کودکی تا زمان حال سیامک را روایت می‌کند.
فضا و لوکیشن رمان بیشتر در برف و سرمای مناطق مرزی غرب ایران (سرزمین کُردها) است. سیامک که اصالتاً از اهالی غرب ایران است، بعد از گذراندن زندگی و دوره تحصیلاتش در تهران و با وجود حضور زنی به اسم روشنک در زندگی‌اش برای کار، در واقع به بهانه کار راهی غرب می‌شود (به‌قول روشنک اصلاً سیامک آدم نماندن است).
سیامک به‌خاطر گذراندن اتفاقاتی که در کتاب شرحش روایت می‌شود، مجبور به فرار کردن از کشور می‌شود، به‌خاطر همین او باید مدتی را در مناطق صفر و یخ مرزی بماند، تا راهنما به‌سراغش بیاید برای بردنش به آن‌طرف مرزها.
«نگهبان» روایت سرد خواب‌گرفته‌هاست. «سردخواب» نام بیماری و یا بهتر است بگویم حالتی ا‌ست که بر انسانی که بیش از حد در سرمای زیاد و در طبیعت می‌ماند غالب می‌شود، یعنی انسان خوی وحشی و بدوی می‌گیرد! اهالی غرب می‌گویند «سردخواب» واقعاً وجود دارد، مواردی دهان‌به‌دهان نقل شده است از کسانی که کاملاً شبیه انسان معمولی‌ بوده‌اند و مثلاً راننده‌ای در میان راه آنها را سوار کرده و بعد در نیمه‌های راه آن شخص صدایش تغییر کرده و حمله کرده به راننده!
فضاسازی رمان بسیار عالی ا‌ست، نشان‌ به آن نشان که رمان را باید زیر پتو خواند! شخصیت‌پردازی‌های مردهای داستان هم خیلی حرفه‌ای‌ است، اما زن‌های داستان نه، روشنک و ندا تنها زنان رمانند؛ دو نفر زن غرغرو و خائن! گویا دغدغه نویسنده تم اصلی رمان که همان «سردخواب» است بوده، نه پرداختن به زن‌های کتابش.
با اینکه رمان رسماً در میان اقلیم خاصی از ایران می‌گذرد، اما دریغ از به‌کاربردن کمی لهجه و گویش مردم آن اقلیم، لااقل در حد چند کلمه. صارم و رازان و آن راهنمای آخر رمان و کپرنشینان و حتی ادریس همه شهری حرف می‌زنند، بی‌کوچک‌ترین لهجه‌ای. ولی درکل رمانی نیست که به‌راحتی بشود زمین بگذاریدش و نخوانید.


یخ، روایت یک شب بسر بردن در وحشت و بی‌اعتمادی
خوب به خاطر دارم که خواندن رمان «یخ» از «سینا حشمدار» را در یک شب چهارشنبه‌سوری شروع کردم، با همراهی صدای ترقه و بوی گوگرد موجود در هوا، ولی ماجرای کتاب آن‌قدر برایم کشش داشت که نیمی از کتاب را همان شب خواندم و البته باز هم لرزیدم و ترسیدم!
راوی در یک شب بسیار سرد در پمپ بنزینی از سرما و بی‌بنزینی همراه تعدادی مسافر دیگر که در ماشین‌هایشان هستند، در جاده‌ای بین‌شهری گیر کرده است. این وسط پیرمرد مسئول جایگاه بنزین حرف‌ها و داستان‌های غریب و ترسناکی از آن بیابان و جاده و روستاهای نزدیک تعریف می‌کند و از طرفی مرد مغازه‌داری با راوی وارد گفت‌وگو می‌شود و حرف‌های پیرمرد را قصه و افسانه می‌خواند.
سرما و ترس و بی‌اعتمادی به مسافران و مرد مشکوک مسئول جایگاه بنزین و دیگر راننده‌ها در سراسر رمان جاری ا‌ست، خواننده مدام نگران است که مبادا راوی به بقیه اطمینان کند و بلایی سرش بیاید. در عین حال سراسر رمان منتظر ناجی‌ای هستیم که به راوی کمک کند، بلکه از آن سرما و جاده بی‌انتها و آدم‌های مشکوک دور و برش نجات پیدا کند.
در مصاحبه‌ای که از نویسنده خواندم، نویسنده ترس و وحشت درون داستان را ناشی از ترس و وحشت اجتماعی‌ این دوران می‌داند. انگار که یک جوان، در اجتماعی بی‌انتها و وسیع و سرد و ترسناک گیر کرده، جوانی که نمی‌داند به چه کسی می‌شود اعتماد کرد و با چه کسی می‌شود برای برون رفتن از این وحشت همراه شد؟
نگاه اجتماعی به اصطلاح دارک و تلخی‌ است، ولی حسی ا‌ست که نویسنده و البته خیلی‌ها به‌لحاظ اجتماعی تجربه کرده‌اند.
ایده‌های داستانی همیشه از عمیق‌ترین زیرلایه‌های ذهن پیدا می‌شوند و وقتی اعماق ذهن سرد و تاریک و بی‌اعتماد به اشخاص است، ایده داستانی هم می‌شود رمان «یخ».
امتیازی که رمان «یخ» دارد دیالوگ‌محور بودن روایت است. تمام ماجرای رمان با گفت‌وگو پیش می‌رود. دیالوگ‌های پیرمرد، عمو سابق و منصور با راوی پشت‌ سرهم حس ترس و ابهام و در نتیجه سرمای محیط را بیشتر و بیشتر می‌کند.
غیر از ترس و سرما، بیشترین لحن و حسی که در این رمان جاری‌ است، حس بی‌اعتمادی پررنگی است که بین شخصیت‌ها وجود دارد. راوی نزد هرکدام از شخصیت‌ها که می‌رود، تا بلکه راه برون‌رفتی از این مهلکه‌ای که در آن گیر کرده پیدا کند، آن شخصیت گفته شخصیت دیگر را نقض می‌کند. این حس بی‌اعتمادی اجتماعی را به‌گمانم بیشترمان تجربه کرده‌ایم. زمانه و اجتماعی را تجربه می‌کنیم که ممکن است با خیلی‌ها به گفت‌وگو بنشینیم، اما هنگام عمل، تردید مثل پرده‌ای سیاه می‌افتد روی همه گفت‌وگوهای پیشینمان و ناگهان همه‌چیز «یخ» می‌زند.


نگاهی کوتاه به کتاب شهر خرس ، هاکی همه‌چیز است!
بنگ، بنگ، بنگ، بنگ! صدایی که در «بیورن اِستاد» همیشه به گوش می‌رسد. بیورن اِستاد شهری کوچک است که در آن بیشتر سال برف می‌بارد بنابراین اینجا هاکی همه‌چیز است. تیم باشگاه هاکی چندوقتی است که بازی‌هایش را باخته و مردم شهر را ناامید کرده است. بچه‌های هاکی از صبح زود شروع به تمرین می‌کنند بعد از تمرین به زندگی‌شان می‌رسند. هاکی خودش زندگی است، البته در این شهر. مدیر باشگاه هاکی شهر خیلی وقت است نتوانسته تیم را برنده کند، اما روزی که قرار است به او خبر بدهند هیأت‌مدیره قصد اخراج کردن او را دارند یک استعداد جدید کشف می‌کند. بازیکنی که می‌تواند نتیجه این چندوقت اخیر را تغییر دهد. او را وارد بازی می‌کند و تیم به مسابقات می‌رود. این بازیکن جدید با همراهی بازیکن ستاره تیم می‌تواند به بهترین شکل حمله کنند و برای تیم امتیاز بگیرند. داستان کتاب تا اینجا شیرین پیش می‌رود اما این کتاب اصلاً کتاب شیرینی نیست برعکس تاریک است. داستانی افسرده‌کننده مانند غروب زمستان بیورن اِستاد. درست قبل از بازی مهم تیم هاکی یکی از بچه‌های تیم میهمانی‌ای می‌گیرد. دختر مربی تیم همراه دیگر دوستانش در این میهمانی شرکت می‌کند در آنجا اتفاقی می‌افتد که برای همیشه تغییری در زندگی این دختر ایجاد می‌کند، البته نه تنها در زندگی این دختر بلکه در سرنوشت تیم هاکی و زندگی تمام مردم بیورن استاد! فردریک بکمن برخلاف دیگر داستان‌هایش که معمولاً بعد از خواندنشان احساس خوبی درون مخاطب ایجاد می‌شود در این داستان با بی‌رحمی تمام به مسأله تجاوز می‌پردازد. بی‌رحم چون بکمن در این داستان شخصیت‌هایی قرار داده که دختر قربانی را ملامت می‌کنند. کسانی را به تصویر کشیده که جز هاکی به چیز دیگری فکر نمی‌کنند و سرنوشت و حال این دختر قربانی برایشان ذره‌ای اهمیت ندارد. تنها چیزی که مهم است بردن در مسابقه هاکی است. از نظر این افراد بدون فرد متجاوز برد امکان‌پذیر نیست پس این پسر نباید پشت میله‌های زندان یا درحال بازجویی باشد. اینجا است که خانواده دختر تصمیم می‌گیرند هر طور شده به‌خاطر دخترشان محکم جلوی دیگران بایستند و متجاوز را به سزای اعمالش برسانند. فردریک بکمن توانسته با قلم روان و ساده‌اش داستانی بنویسد که خواننده با خواندن آن هم عاشق هاکی شود هم متنفر. کاری کرده است که خواننده با خواندن این کتاب با حقیقت بی‌رحم دنیا آشنا شود. بنگ، بنگ، بنگ، بنگ! این صدای مشت‌های دختری است که بیورن اِستاد با او بی‌رحم بود.



نگاهی به رمان آوای وحش، شبح سگی بی‌باک در قطب شمال
آوای وحش رمانی است که با انتشار آن در سال 1903 باعث شهرت و محبوبیت نویسنده‌اش جک لندن شد. این رمان داستان زندگی سگی به نام باک است. سگی بین خانواده یک قاضی زندگی می‌کند. در این زندگی او آموخته است که صاحبانش برتر از او هستند و هرآنچه آنها می‌کنند از اهمیت برخوردار است. باک در اینجا زندگی خوبی دارد و دارای قدرت است. اما همه چیز این‌گونه نمی‌ماند. در بحبوحه یافتن طلا در سرزمین‌های برفی نیاز جویندگان طلا به سگ‌های قوی مانند باک زیاد می‌شود. باغبان این خانواده وقتی این موضوع را می‌فهمد به‌خاطر پول باک را می‌فروشد و این آغاز زندگی جدیدی برای این سگ است. باک در این بین با افرادی آشنا می‌شود که به او نشان می‌دهند زندگی همیشه همان‌گونه که در خانه قاضی بوده پیش نمی‌رود. او در این سفر با قانون چوب چماق آشنا می‌شود و می‌فهمد که برای زنده ماندن باید تلاش کند، مطیع صاحبانش باشد، وظایفش را انجام دهد، قوی باشد و حتی اگر لازم شد هم‌خویشانش را بکشد. اما در انتهای داستان باک به ذات اصلی خود برمی‌گردد و مانند برادران وحشی خود وارد مسیری جدید در زندگی خود می‌شود. جک لندن به خوبی در این داستان رابطه بین طبیعت وحشی و تمدن را بیان کرده است. شخصیت اصلی داستان یک سگ است و ما معمولاً در این داستان با صاحبان مختلف باک آشنا نمی‌شویم چون ذاتاً این موضوع حائز اهمیت نیست. خود سگ و داستان زندگی او مهم است، مسیری که باک طی می‌کند تا به ذات اصلی خود برسد اهمیت دارد. جک لندن طوری شخصیت پردازی کرده که مخاطب به‌خوبی می‌تواند خودش را جای شخصیت اصلی بگذارد و از جانب او زندگی کند. رنجی که باک تحمل می‌کند تا در قطب شمال زنده بماند و توسط سگ‌های دیگر کشته نشود. باک در این تجربه خود در زندگی با صاحبان مختلف می‌آموزد که هرگونه ضعف باعث از بین رفتن او می‌شود و این‌گونه می‌شود که باک در انتها با گرگ‌ها همراه می‌شود و از انسان‌ها انتقام می‌گیرد. مخاطب درک می‌کند باک چه مسیری را طی می‌کند تا بتواند در طبیعت وحشی زنده بماند. خواندن این داستان فرصت خوبی ایجاد می‌کند که مخاطب سؤالاتی اساسی را از خود بپرسد. رفتار انسان‌ها با حیوانات چه تأثیراتی برروی آنها و خلق و خوی آنها خواهد گذاشت؟ اینکه ما تا چه حد حق داریم حیوانات را تحت سلطه دربیاوریم؟ و سؤالاتی از این قبیل که جوابشان قطعاً روی رفتار آدمی تغییراتی ایجاد می‌کند.


ردای پادشاهان، قاتل نه،  ژان والژان خطابش کنید
رمان «خون بر برف» اثر جنایی‌نویس مشهور نروژی «یو نسبو» و اولین بخش از مجموعه دو قسمتی اولاف یوهانسن است. خون بر برف در فضای سرد و برفی شهر «اسلو» در روزهای منتهی به کریسمس سال 1977 می‌گذرد و زندگی اولاف یوهانسن را روایت می‌کند که به‌عنوان حسابرس به استخدام یکی از دو قاچاقچی و تبهکار بزرگ شهر یعنی «دانیل هافمن» درآمده است. اولاف همیشه به بهترین شکل مأموریت‌های خود را انجام داده اما این بار کار متفاوتی به او سپرده می‌شود. دانیل هافمن که به تازگی خبردار شده همسرش «کرینا» به او خیانت می‌کند، اولاف را فرامی‌خواند تا همسرش را به قتل برساند اما او در این مأموریت مسیر دیگری را در پیش می‌گیرد.
نمی‌توان آثار جنایی و نوآر را دوست داشت و از خواندن کتاب‌های یو نسبو لذت نبرد، خون بر برف یک نوآر تمام‌عیار است، یک رمان جنایی ساده، سرراست و در عین حال بسیار جذاب. خون بر برف تقریباً از تمام قواعد رمان‌های نوآر پیروی می‌کند، از آغاز، داستان خود را روی یک شخصیت خاکستری بنا می‌کند، شخصیتی که ضعف‌های بی‌شماری دارد و این ضعف‌ها مانند اکثر آثار نوآر با نقب زدن به گذشته اولاف و به‌صورت اول شخص از زبان خود او روایت می‌شود. در همین نقاط است که وجوه مختلف شخصیت اولاف تعریف می‌شود، با قواعدی که او برای کار و زندگی خود تعریف کرده آشنا می‌شویم و به تنهایی شخصیتش پی می‌بریم. در نقطه مقابل اولاف، به یک زن اغواگر قدرتمند یعنی کرینا پرداخت شده است، زنی که به خوبی نقاط ضعف قهرمان قصه را برجسته کرده و آنها را به بازی می‌گیرد. درکنار شخصیت‌پردازی به لحاظ روایت، چفت‌وبست رمان و نکته‌سنجی نویسنده کم‌نظیر است، ضرباهنگ تند اثر باعث شده داستان تا پایان از ریتم نیفتد. همچنین پیچش‌های داستانی که در جای جای رمان جاگذاری شده به خوبی مخاطب را غافلگیر می‌کند و نشان می‌دهد یو نسبو تا چه حد بر ساختار پیرنگ آثار نوآر تسلط دارد.
برای نوشتن این یادداشت مجبور شدم که برای بار دوم کتاب را بخوانم و باید اعتراف کنم بیشتر از بار قبل از آن لذت بردم، هر چند ممکن است خون بر برف برای بسیاری شاهکار عجیب و غریبی نباشد اما برای خواننده‌ عاشق سینما و از آن مهمتر مخاطب عاشق نوآر، می‌تواند در حد یک شاهکار بدرخشد. لازم به ذکر است قسمت دوم این مجموعه با عنوان «خورشید نیمه‌شب» نیز با ترجمه «نیما م. اشرفی» مترجم «خون بر برف» از سوی نشر چترنگ منتشر شده است.


برادرکشی در فصل سرد
نوشتن از سمفونی مردگان آسان است و سخت. آسان چون یکی از معدود کتاب‌های معاصر ماست که به‌راحتی صفت «شاهکار» را به خودش می‌گیرد و سخت چون نوشتن از یک شاهکار، بدون طرفداری یا دشمنی سوگیرانه بسیار سخت است. سمفونی مردگان قله ، قلم مرحوم عباس معروفی است که جایزه‌های زیادی برده و در چندین جای دیگر هم مورد تقدیر قرار گرفته ‌است. معروفی در مورد دلیل نامگذاری کتاب به این نام می‌گوید: «از همان ابتدا نام کتاب را «سمفونی مردگان» نامیدم چون همان موقع که این را می‌نوشتم به فرم سمفونی درمی‌آمد و شخصیت‌های داستان در ذهنم سازبندی شده بود. مثلاً می‌دانستم که کدام شخصیت ویولن است، کدام ساز بادی می‌نوازد و کدام طبل است.» در جای دیگر معروفی می‌گوید: «رمان به‌صورت سمفونی نوشته شد چراکه هر سمفونی چهار موومان دارد و یک اورتور یا مقدمه. آیه‌های قرآن در ابتدای سمفونی مردگان برای زینت یا دل نیست بلکه اورتور می‌باشد.»
سمفونی مردگان روایت بیست ساله از زندگی یک خانواده است، روایتی با چند ناظر و چند نگاه. داستان در اردبیل اتفاق می‌افتد، در اردبیل سرد و برفی و قندیل بسته. سمفونی مردگان داستان زندگی خانواده اورخانی است. پدر، جابر اورخانی یک تاجر موفق است که در کاروانسرا حجره آجیل‌فروشی دارد و با همسر و چهار فرزند خود در اردبیل زندگی می‌کند. خانواده‌ای که هم آبستن حوادث است و هم تضاد عقیدتی هسته‌‌اش را چنان از هم می‌پاشد که حتی یک دهم درصد هم در مخیله جابر، پدر خانواده نمی‌گنجید که ممکن است خانواده‌اش به چنین روزی بیفتد. و اما برف و زمستان... در این رمان برف و زمستان نقش زیادی ندارند، اما نقش بسیار مهم محوری دارند. داستان کتاب در همین هوای برفی شروع می‌شود و همانجا هم به پایان می‌رسد. معروفی به قدری در توصیف این حال و هوای برفی و سنگین موفق عمل کرده است که با خواندن توصیفاتش سردتان خواهد شد. برف در این داستان پیک مرگ است. زمستان در سمفونی  مردگان، شیپوری است که مرگ را فرا می‌خواند. از برفی که لبخند به لب کودکان می‌آورد در سمفونی خبری نیست.
هوشمندی معروفی استفاده از راوی‌های مختلف است. این نوع روایت خوانش را جذابتر کرده و در عین حال از سوگیری داستان هم جلوگیری کرده است. گرچه منتقدین این اثر او را به خشم و هیاهو شبیه دانسته‌اند اما رگه‌هایی از روایت راشومون هم در سمفونی مردگان دیده می‌شود. در هر صورت، به خودتان لطف کنید و اگر تا الان سمفونی مردگان را نخواندید، حتماً به سراغش بروید.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/8096/6/639208/1
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها