به یاد سردار دل‌ها

سحر یخ‌زده


آمنه اسماعیلی
نویسنده  

انگشت پاهایم هنوز یخ بود. رفتم یک تکه‌فرش پیدا کردم که بنشینم و گوش کنم؛ به خیلی چیزها که در شهر خودمان و در روزمرگی‌هایم دیگر پیدایشان نمی‌کنم.دقیقاً آن شب داشتم فکر می‌کردم که اگر روزمرگی را با «ر» مشدّد نخوانی، می‌شود روزمرگی...‌ و چقدر ما روزمَرگی داریم به‌جای روزمرّگی.
زمزمه‌ها گاه من را از خودم جدا می‌کرد و محو فضا می‌شدم. شب سردی بود. حیاط‌ها و صحن‌ها و بست‌ها خلوت بود و نفس‌ها گره نمی‌خورد به هم‌.
یک بوی آشنا اطرافم بود؛ نمی‌دانستم دقیقاً دارد کجای خاطراتم را نگاه می‌کند اما حال کودکی‌هایم را داشتم در آغوش مادربزرگم در مسجد.
ساعت از سه گذشته بود. دفتر و خودکارم را بیرون آوردم تا چیزی بنویسم؛ از آن جمله‌ها که فکر می‌کنم بعداً یادم نخواهد ماند: «در آیینه‌های حضورت همه‌چیز رو به ابدیت روشن است.» خودکار از دستم افتاد. در صحن‌ها بسته ‌شد. سرم را چرخاندم طرف کفشداری ۱۷، انگار ولوله افتاده بود به آمدن و رفتن. خودکارم زیر چادر سرمه‌ای گلدار زن جوان عینکی که روبه‌رویم به سجده رفته بود، سر خورد. انگشت پاهایم یخ بود. صدای همهمه به صدایی مثل صدای گریه دسته‌جمعی تبدیل شد. سردی پاهایم داشت به طرف دست‌هایم حرکت می‌کرد وقتی عده‌ای هروله‌کنان می‌خواندند: «دامن‌کشان رفتی شبم زیر و رو شد...».
پیرزنی که با خودش یک بغل هوای سرد آورده بود داخل و گونه‌هایش سرخ شده بود و با ناخن‌های حنابسته به سرش می‌کوبید ایستاد کنار من و به زبان خودش ویله می‌کرد. گفتم: «مادر جان چی شده؟» گفت: «حاجی قاسمو تیر زدن.»
صدا بلندتر شد: «بیا برگرد خیمه‌ای کس و کارم...  .»
گفتم: «پسرتون بود؟ آب بیارم براتون؟ می‌خواین ببرمتون... ،حاج قاسم چی مادر؟» خانم عینکی جوان برگشت و گفت: «سلیمانی؟» پیرزن گفت: «ها...» و صدای ‌ضجه‌های مادر فرزندمرده از حنجره‌اش بیرون می‌آمد.
از جایم بلند شدم و به طرف خادم مسنی دویدم که اشک از چانه‌اش می‌چکید و ایستاده بود بدون اعتنا به بی‌نظمی و مبهوت نگاه می‌کرد. گفتم: «چی شده؟ گفت الان خبر رسیده که حاج قاسم سلیمانی شهید شده...». لبخند زدم و گفتم: «نه بابا... تکذیب می‌شه ایشالا... بازم گفتن از این چیزا... مگه همین‌طوریه که حاج قاسم شهید 
بشه؟»
«چشم حرامی با حرم روبه‌رو شد...».
نفهمیدم این همه عزادار آن وقت سحر کی مطمئن شدند و سیاهپوش شدند... همه ‌ضجه‌ها خیلی مطمئن بود.
«بیا برگرد خیمه...».
همه ایستاده بودند و دیگر کسی ننشسته بود. ترسیده بودم. نمی‌دانم از چه و چرا، ولی ترسیده بودم. مثل همان شب‌هایی که بابا مرده بود و اگر عمو می‌رفت خانه‌شان، توی دلم خالی می‌شد...، درها باز شده بود. پالتویم را پوشیدم. کیفم را برداشتم.
«تو که پیرم کردی ای پناه من/ زمین‌گیرم کردی ای سپاه من»
 رفتم به طرف کفشداری ۱۷ و جانماز و دفتر و خودکارم را زیر پا لمس کردم و نشناختمشان و بیرون بدون اینکه برف باریده باشد، انگار بهمن آمده بود.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/8096/8/639211/1
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها