احــــــــــزاب جانی


فاجعه ۲۳ تیر ۵۸ مریوان به روایت شهید چمران: جدا کردن سر با موزائیک
مصطفی چمران به عنوان یکی از اعضای هیأت اعزامی‌ به مریوان، واقعه ۲۳ تیرماه را این چنین توصیف کرده است: در شهر مریوان ۲۵ پاسدار کرد محلی زندگی می‌کردند که اهل مریوان بودند و در آنجا خانه داشتند و تنها گناه آنها این بود که به انقلاب اسلامی‌ ایران معتقد بودند و نمی‌خواستند از احزاب چپ متابعت کنند. در تاریخ ۲۳ تیرماه ۵۸ صد‌ها نفر از مسلحان احزاب چپ وارد مریوان شدند و پاسداران را محاصره کردند و نیمی ‌از آنها را کشتند و بقیه را مجروح کردند. یکی از مجروحان پاسدار را با موزائیک سر بریده  و پیکر او را روی سنگفرش‌ها و اتاق‌ها کشیده بودند و نواری پهن از خون او همه جا را گلگون کرده بود. بدنش را با آتش سیگار سوزانده و سرش را با موزائیک جدا کردند. آنها دهان پاسداران را با نارنجک منفجر کرده و ریش‌های آنها را سوزانده بودند.



تجاوز به دختران کومله
رحیم صفوی در خاطرات خود می‌گوید: درباره مردم باید بگویم وقتی بعد از آزادی سنندج به روستاها رفتیم، روستاییان از ما استقبال می‌کردند و می‌گفتند ضدانقلاب از ما مالیات می‌گرفت و مثلاً هر خانه به نسبت تعداد گاو و گوسفندی که داشت باید به ضدانقلاب مالیات می‌داد. علاوه‌ بر آن هر روستایی باید به ضدانقلاب به‌ زور سرباز می‌داد که برای آنها بجنگد. بعضاً اگر دخترهای روستا یا شهر به اینها می‌پیوستند هیچ پدر و مادری حق نداشت برود آنها را از گروهک‌ها جدا کند. وقتی ما شهر سنندج را آزاد کردیم یک دختر ۱۴ساله را که با گروهک‌ها بود دستگیر کردیم. پدرش دنبالش آمده بود و می‌گفت: «من ننگ دارم، این دختر من نیست.»
ما دخترهای عضو گروهک‌ها را می‌گرفتیم، اول به پزشکی قانونی می‌فرستادیم تا ببینیم سالم هستند یا نه. متأسفانه به بیشترشان تجاوز شده بود. یک دختری در بازجویی‌ها می‌گفت: «هر روز چند نفر به من تجاوز می‌کردند و کارد روی شکم من می‌گذاشتند و تهدید می‌کردند اگر به تجاوز تن ندهم مرا می‌کشند.»
آنها مقرهایی داشتند که به آن بَلَکه می‌گفتند. وقتی مقرهایشان را می‌گرفتیم انواع قرص‌های ضد حاملگی در آنها وجود داشت. دختر و پسر در این مقرها با هم مخلوط بودند و اصلاً رعایت مسائل انسانی و اخلاقی را نمی‌کردند.
آنچه من گفتم مربوط به شهر سنندج است. خبیث‌ترین گروه‌های ضدانقلاب در آن دوره هم کومله بودند.



بمباران افراد دست بسته و زندانی
محمود صلاحی در کتاب خاطرات خود روایت کرده است که «بین جاده سردشت به پیرانشهر، تقریباً میانه مسیر دو شهر، روستایی به نام میرآباد بود. انتهای مسیر روستا به سمت مرز عراق منطقه‌ آلواتن نام داشت که زندان دوله‌تو در آنجا قرار داشت. هریک از رزمندگان جان بر کف در منطقه از سرباز و بسیجی گرفته تا پاسدارانی که به دست ضدانقلاب افتاده و به رژیم بعث عراق تحویل داده می‌شدند، در این زندان به سر می‌بردند.
در هر جای دنیا وقتی کسی زندانی می‌شود، حتی اگر به حبس ابد محکوم شود، امید آن دارد که روزی ورق برگشته، بخشیده و آزاد شود. زندانیان این زندان اما از ابتدای ورودشان با همه فرق داشتند. از بدو ورود بازجویی‌های وحشیانه شروع  می‌شد و با شکنجه‌های ددمنشانه و غیر قابل تصور ادامه می‌یافت و به پایانی دردناک می‌رسید. البته این پایان برای برخی از زندانیان به صورتی آسان‌تر به نظر می‌رسید. پایان خوب و آسان در این زندان به معنی عفو یا آزادی نبود بلکه پایانی بود که به اعدام ختم می‌شد. این یکی از برنامه‌های مداوم زندان دوله‌تو بود که هر شب تعدادی از اسرا را به شهادت می‌رساندند.
هنوز تا درک کامل تفاوت این زندان با سایر زندان‌ها قدری فاصله است. عمق این فاجعه، از فحوای تصمیم نحس صدام ملعون و رژیم بعث عراق درک خواهد شد؛ تصمیمی‌ که با کمک جنایتکاران حزب دموکرات عملی شد و آن عملیات اینچنین بود: در یک شب ناآرام و شوم در حالی که دست و پای همه‌ زندانیان غل و زنجیر شده بود، همه‌ زندانبانان درهای زندان را قفل کرده و به بالای ارتفاعاتی که در آن نزدیکی قرار داشت، رفتند. بعد از گذشت چند دقیقه هواپیماهای عراقی بر فراز آسمان ظاهر شده و زندان دوله‌تو را با همه‌ اسیرانش بمباران کردند. عمق مظلومیت و معصومیت را باید در این رزمندگان اسیر سراغ گرفت که بعد از تحمل آن همه سختی و مشقت و جنگ و دفاع در کوه‌ها و جنگل‌ها، در سرما و گرما، اکنون با دستان و پاهای بسته، پشت در زندان بسته، در آتش ناجوانمردی سوختند. این واقعیت تلخ را می‌شنویم و می‌خوانیم اما تصور آن همه ددمنشی غیرممکن است. آن شب ضدانقلاب بالای ارتفاعات در کمال بی‌رحمی، موج این آتش و بمباران را دید، اما هیچ‌یک از ما حال کسانی را که با دست و پای بسته در غل و زنجیر بمباران شدند، آتش گرفتند و سوختند درک نمی‌کنیم. 
به دنبال این اقدام وحشیانه‌ رژیم بعثی عراق بسیاری از اسرا به شهادت رسیده و تعدادی از آنها هم که مجروح شدند، از آنجا که کسی برای رسیدگی به آنها نبود، اغلب پس از گذشت مدتی به شهادت رسیدند.»
 


ذبح شیعه و سنی در مراسم عروسی
بخشی از سخنرانی امام جمعه اسبق سنندج، ماموستا سید صلاح‌الدین حسامی: «در یکی از روستاها که حزب منحله دموکرات برای یکی از اعضایش عروسی داشته، عرف است در آن منطقه جلوی پای عروس و داماد حیوانی را قربانی می‌کنند که به جای حیوان، یک نفر از برادران سپاهی اهل تشیع با یک نفر از برادران پیشمرگ مسلمان اهل سنت در کردستان را می‌آورند و در جلوی پای عروس و داماد ذبح می‌کنند، اما کسی نیست، کسی نبوده که این را به سمع مسلمانان جهان برساند.»



محکوم به شکنجه مرگ
آقا بالا رمضایی درجه‌دار بازنشسته ارتش روایت کرد: قبلاً اسمی‌ از برادر سعید وکیلی برده بودم. ماجرایی را که بر سر این برادر آورده شده است نقل می‌کنم ولی از تمامی‌ خانواده آن شهید مظلوم پوزش می‌طلبم. همان‌طور که    در بالا هم  گفتم تنها برای ثبت در تاریخ و اعلام آن به تمامی‌ دنیا است، شاید بشنوند و برای دلخوشی تنها همین یک عمل را محکوم کنند؛ هرچند به تعبیر قرآن:«اولئک کالانعام بل هم اضل.» از مقاوم‌ترین افراد سعید وکیلی، سرگرد محمد قربانی، سرگروهبان جدی و دو خلبان هوانیروز بودند که اغلب اوقات اینها زیر شکنجه بودند.
سعید ۷۵ روز زیر شکنجه بود. ابتدا به هر دو پایش نعل کوبیده و به همین ترتیب برای آوردن چوب و سنگ به بیگاری می‌بردند. پس از دادگاهی شدن محکوم به شکنجه مرگ شد بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند هر دو دستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز که کمی ‌بهبود یافته بود، آوردند و مجدداً اعتراف گرفتن شروع شد. همان‌طور که گفتم این بهداری بردن و معالجه‌ کردن‌هایشان به خاطر این بود که مدت بیشتری بتوانند شکنجه کنند والا حیوانات وحشی را با ترحم هیچ سنخیتی نیست.
پس از آن معالجه سطحی، با دستگاه‌های برقی تمام صورتش را سوزاندند. پوست تنها مقدمه شکنجه بود به این معنی که مدتی می‌گذرد تا پوست‌های نو جایگزین پوست سوخته شود. آن وقت همان پوست‌های تازه را می‌کندند که درد و سوزندگی‌اش بسیار بیشتر از قبل است و خونریزی شروع می‌شد و تازه آن وقت نوبت آب نمک بود که با همان جراحات داخل دیگ آب نمک می‌انداختند. تمام این مراحل را سعید وکیلی با استقامتی وصف‌ناپذیر تحمل می‌کرد و لب به سخن نگشود. او از ایمانی بسیار بالا برخوردار بود و مرتب قرآن را زمزمه می‌کرد. استقامت این جوان، آن شقی را بیشتر جری می‌کرد. انگار مسابقه بود بین تمامی ‌مردانگی، با تمامی‌ نامردی‌ها و شقاوت‌ها. هرچند که سعید را با سنگدلی هرچه تمام‌تر به شهادت رساندند اما در این مسابقه تنها سعید بود که تاج افتخار پیروزی را بر سر گذاشت و بر بال ملائک به ملکوت اعلی پیوست.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/8096/23/639244/1
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها