بـاد ســروها را خـواهد بـــرد
علی نیکزاد
نویسنده
یک ساعتی میشد که از مردنم گذشته بود، درست همینجا که الان رها و بیخیال ایستادهام و شب چشمهایم را بسته است و دارم با پاهایم شاخههایشان را میسابم، روی پلِ سرویِ آخرِ خیابان جامهدران، جایی که بهترین جای جهان بود برایم، مردهام.
افشار چشمهایش را روی هم فشار میداد و خیلی ناراحت و برافروخته زل زده بود به زمین، ابروهای در هم فرو رفتهاش دردی شبیه به درد از دست دادن آفتاب برای روزهای کوتاهِ زمستان بود که پشتشان برف نشسته است، درد از پشت چشم-های بسته هم پیداست. چشمهای بستهام درست روبهروی چشمهای افشار بود، هرچه بود الان وقتش رسیده بود که بگویم، کمی ترسیده بودم، دهانم خشک شده بود، تنم سنگین شده بود، شب آمده بود و با وجود تاریکیای که با خودش آورده بود و تمام جهان را بغل کرده بود و همینطور مردنم، میتوانستم خیلی خوب حس کنم خونی که از سرم رفته به دلیل سردی هوا، دلمه بسته و لکه قرمز بزرگی دور تا دور جنازهام و روی کفِ سبز رنگ پل انداخته است. تندی باد آرامم را بریده است. باد مردهها را میبرد.
امروز صبح خیلی جدی تصمیم گرفتم بمیرم که اگر مرده باشم، شاید بهتر بتوانم افشارِ همیشه سخت را نرم کنم و خودم را به او بقبولانم تا بلکه از خودم بگذرم و دور شوم و با آنها یکی شوم و پلی شوم بر گذشتن مردم، نزدیکترین راهش آن بود که در ساعتهای اول روز از روی پل میگذشتم، سروهای رونده ذاتاً از باد گریزانند و باد گویی اینرا فهمیده و امانشان را بریده بود، باد سروها را هم با خودش میبرد، من اما هرگز از باد بدم نیامده بود. مردم فقط شبها از روی پلِ سروی میگذشتند و تابه حال در روز هرگز کسی از روی آن عبور نکرده بود. محلیها گفته بودند: اگر در روز، وقتی که آفتاب هنوز سرخ است و کامل سر بر نیاورده از روی پل بگذری، سروها تاب تحملات را نمیآورند و بیتاب میشوند و از هم باز میشوند و یکمرتبه دهانی به بزرگی دهان سه تمساح بالا میآید و تو را از شر جهان خلاص میکند، باید انجامش میدادم.
در همین یک ساعت اول مردنم فهمیده بودم که حواس پنجگانه مردگان بشدت قویتر از حواس زندهها کار میکند، سنگینی زیادی روی بدنم حس میکردم، چیزی شبیه به ضربه زدن کفِ پا روی کمرم، دستهایم هم لحظه به لحظه طرف جلو کشیده میشد، انگار دسته دسته مردم دارند از روی آدم رد میشوند، پیشتر که زنده بودم و هزار بار هزار آدمیزاد را روی پلِ سروی زندگی کرده بودم و آرزو کرده بودم که کاشکی روزی برسد که خودِ پل باشم، هرگز هیچ بویی از مشامم رد نشده بود و هربار با تعجب رهایش کرده بودم و رفته بودم، حتی بوی خود سروها هم نمیآمد، یا بوی شب! یا بوی خودم! اما حالا که مردهام بوی چسبناک سرو همه وجودم را پر کرده است، بوی آب، بوی روح هزار آدمیزادی که سروها آنها را بلعیده و در خود جمع کردهاند، بوی بادی که عصرها شروع میشد و تا صبح یک بند دور سروها میچرخید، بوها همه را در خود گرفته بودند.
مردهها موجودات عجیبی هستند، با خودم فکر میکنم اگر مردهها هم میمردند حواس پنجگانه در آنها پس از مرگ از بین میرفت یا شدیدتر میشد؟ شاید شدیدتر میشد. روی پل هنوز خلوت بود و مردم نیامده بودند تا شبشان را صبح کنند. باد شروع کرده بود و داشت لجبازی قدیمیاش را خالی میکرد، گویی هزار سال است با ما دشمنی دارد. قبلترها شنیده بودم که 11 درخت سرو رونده در یک شب برفی تصمیم گرفته بودند یکی شوند و پلی بسازند و هر دو طرف خیابان شهر را که به هیچ جا نمیرسید به هم برسانند. از برپا شدن پل پیدا بود که یکی از سروها دهتای دیگر را قانع کرده که تن به این کار بدهند، چون درست مثل یک ستون فلزی پهن و بزرگ دوطرف پل ایستاده بود و دهتای دیگر ستونهای کوچکی شده بودند که کفه پل را به پایه اصلی متصل کرده بودند و یکی شده بودند، کفهای که شاخ و برگهایشان بود، در این لحظه از ته قلبم آرزو کردم که ای کاش سرو رونده بودم و بعد از چند تلاش نافرجام برای ارتباط گرفتن و پیوستن به گروه آنها، بالاخره روزی سروِ رونده رئیس که لابد اسمش هم افشار بود با بیتفاوتی مرا کنار میکشید و میپرسید: که چرا میخواهم با آنها یکی شوم و لابد من هم گفته بودم که؛ «کدام سرو به بالای دوست مانند است.» همین الان که باد شروع کرده به چرخیدن روی پل و من ایستادهام و پای چپم را روی شاخه کلفت و سبزِشان گذاشتهام و میسابمشان و دارم اینها را برایتان میگویم هنوز نمردهام، راستش را بخواهید هرگز نمردهام، اما برای شروع داستان چیزی تکاندهندهتر از مردنم نداشتم که بگویم.

مختصری درباره سریال «کارآگاه حقیقی»
کارآگاهی که هر تماشاگری را مرعوب میکند
فرهنگی/ وفور شبکههای کابلی اجازه داده تا داستانهای متنوعی در شکلهای متفاوت تعریف شود و دوران طلایی سریالسازی شکل بگیرد. در یک دهه اخیر سریالها کیفیت خوب خود را حفظ کردهاند. کمپانیهای بزرگ با تولید وعرضه سریال برای مخاطبان در سراسر جهان ذائقهسازی کردهاند تا پیگیری فراز و نشیب مهیج داستانهای دنبالهدار به دغدغه میلیونها مخاطب بدل شود. بهلطف نپیوستن ایران به قوانین کپیرایت بسیاری از همین سریالها در دسترس مخاطب ایرانی است و تولیدات نتفلیکس، HBO و دیگر شبکههای تلویزیونی بهصورت همزمان در ایران هم پیگیری میشود. اگر سراغ علاقهمندان جدی این آثار بروید و از آنها بخواهید فهرستی کوتاه از سریالهای پرکشش این شبکهها یا به طور خاص شبکه HBO را معرفی کنند به طور حتم فصل اول «کارآگاه حقیقی» در این فهرست قرار میگیرد. این سریال در فصل اول تحقیقات دو پلیس برای یافتن یک قاتل سریالی را در بازه زمانی 17 سال روایت میکند. طبق گفته خالق «کارآگاه حقیقی»، داستان این سریال از روی داستانی واقعی اقتباس شده است. در منطقه پانچواِلا در ایالت لوئیزیانا پروندهای قضایی براساس یک رسوایی اخلاقی در کلیسایی بهنام Hosana شکل گرفته بود که گروهی از افرادی که دارای مشکلات روانی بودند از آن کلیسا برای انجام جنایاتی علیه کودکان و حیوانات استفاده میکردند. مدیر و کشیش وقت آن کلیسا در اعترافات خود بیان کرده که جنایات این گروه که در قالب مراسم مذهبی انجام میشدند در راستای موضوعات شیطانپرستی قرار داشتهاند. بخش عمده جذابیت این سریال بهطور حتم حضور و بازی متیو مککانهی در نقش راست کول است. او از یکسو میل به مرموز بودن دارد و از سوی دیگر اهل نقش بازی کردن است و با همین شیوه بهترین اعترافها را از سرسختترین مجرمان میگیرد. شیوه بازیگری او هر تماشاگری را مرعوب میکند. سریال خوش ساخت «کارآگاه حقیقی» با روایت داستان در چند خط زمانی، از آن دست سریالهایی است که تنها با یک قسمت هر بینندهای را ترغیب به پیگیری داستان میکند. میشل موناهن، مایکل پاتس، کوین دان و توری کیتلز دیگر بازیگران فصل اول «کارآگاه حقیقی» هستند که محبوبترین فصل این سریال است. علاوه بر داشتن دو ستاره سینمایی معتبر (متیو مک کانهی و وودی هارلسون) در نقشهای اصلی، عمده موفقیت این سریال وحدت نگاهی است که بر سریال حاکم است و حاصل کارگردانی همه قسمتهای آن توسط یک نفر است. تا جایی که این سریال 8 قسمتی را تبدیل به یک فیلم بلند سینمایی کرده است. نیک پیزولاتو فیلمنامه تکتک قسمتها را نوشته و کری فو کوناگا آن را کارگردانی کرده است. این سریال به سبک آنتولوژی ساخته شده است، یعنی در انتهای هر فصل، داستان خاتمه یافته و فصل بعد با داستانی متفاوت و تیم بازیگری جدید ساخته شده است.

کوتاه درباره نمایش عروسکی «خانه برناردا آلبا» به کارگردانی زهرا صبری
همزیستی عروسکها و انسانها
محسن بوالحسنی
خبرنگار
امسال زهرا صبری با نمایش «خانه برناردا آلبا» که پیش از این بارها در ایران و چندین کشور دیگر روی صحنه رفته و از آثار قابل توجه این کارگردان کهنهکار است در بخش میهمان هجدهمین جشنواره عروسکی تهران مبارک حضور دارد. مروری به کارنامه صبری به عنوان کارگردان، نویسنده، طراح عروسک و صحنه ما را به سی سال پیش برمیگرداند یعنی زمانی که «مروارید مرمری» را در تالار شماره ۲ مجموعه تئاترشهر روی صحنه برد؛ در دهه هفتاد یعنی سال ۱۳۷۳ و وقتی جشنواره نمایش عروسکی تهران- مبارک، پنجمین دوره خود را تجربه میکرد صبری اولین حضورش را در این جشنواره با نمایش «چرا؟» به عنوان اثری برای مخاطب بزرگسال تجربه کرد و حالا و در هجدهسالگی این جشنواره او بهعنوان شناختهشدهترین کارگردان ایرانی تئاتر عروسکی در حوزه بینالمللی، باز هم با نمایشی که بزرگسالها مخاطبان اصلیاش خواهند بود و با نمایش «خانه برناردا آلبا» در جشنواره هجدهم حضور دارد؛ نمایشی که اولینبار ۱۰ سال پیش، یعنی دقیقاً، مرداد ۱۳۸۹ در تالار سایه مجموعه تئاترشهر روی صحنه رفت و سال ۱۳۹۰ هم ۵ اجرای عمومی در لندن داشت و آنجا هم بسیار مورد استقبال و توجه قرار گرفت. او درباره تفاوت این کار با آنچه 10 سال پیش روی صحنه برده در گفتوگو با خبرنگار «ایران تئاتر» میگوید: «طبیعتاً 10 سال از آن اجرا گذشته و حالا میشود گفت که تنها شمایلی از آن «خانه برناردا آلبا» باقی مانده است. گذر عمری ۱۰ ساله بر من و بازیگرانم که همان بازیگران اجرای سال ۸۹ هستند بر جسم و جان همهمان مشخص و در ایدهپردازیها و نتایج حاصل از کنشها و واکنشها، نمودار است. مثلاً دیدار با «خانه برناردا آلبا»ی سال ۹۹ مانند دیدار با کسی است که آخرین تصویرتان از او، مربوط به ۳۰ سالگیاش بوده و حالا ۴۰ ساله است و قطعاً طرز تفکر و شیوه نگاهش به جهان، بسته به کیفیت تجربه زیستهاش، تغییر کرده است.» او در اجرای عروسکی «خانه برناردا آلبا» که یکی از آثار شناخته شده و مشهور فدریکو گارسیا لورکاست تعریفی درست از دراماتورژی ارائه میدهد و در واقع با تلفیق انسان و عروسک نمایشنامه صحنهای را به نمایشی عروسکی تبدیل میکند. در روایت صبری از «خانه برناردا آلبا» برناردا یک موجود هولناک و بیرحم است که هیچ لذتی از زندگیاش نبرده و به انسانی سرکوبشده توسط خود و دیگران تبدیل شده که حالا قصد دارد با بستن زندگی و جریان معمول و طبیعی تلافی آنچه بر او گذشته را مثل انتقامی نرم، از دیگران بگیرد. برای برناردا تفاوتی ندارد که دختربزرگترش با 39سال سن، قدم به مرز ویرانی بگذارد و یا دختر 20 سالهاش همین اول زندگی از سرکوب میل و عطشهای درونش ویران شود و در نهایت خود را بکشد. در نمایش «خانه برناردا آلبا» به کارگردانی زهرا صبری، رکسانا بهرام، ندا هنگامی، مهرنوش بلمه، مهدی شاه پیری ایفای نقش میکنند و علاقهمندان میتوانند این اثر را نیز مثل سایر آثار هجدهمین جشنواره عروسکی تهران - مبارک در پلتفرمهایی مثل «تلویزیون تئاتر ایران»، «تیوال»، «نمایشنت» و «هاشور» به تماشا بنشینند.