میزگرد «ایران»؛ گفتوگوی جواد طوسی با هادی حجازیفر درباره ویژگیهای اولین فیلمش
دوست دارم «موقعیت مهدی» یادآور «دیدبان» باشد
نرگس عاشوری
خبرنگار
بازیگر ناآشنای «ایستاده در غبار» طی این سالها به بازیگری قابل اعتماد و آشنا تبدیل شده است و حضورش در هر اثر سینمایی در کانون توجه قرار میگیرد. هادی حجازیفر امسال در قامت کارگردان و با ساخت فیلم «موقعیت مهدی» کنجکاویها را به خود معطوف کرد. او در یکی دو سال اخیر مشغول ساخت سریال «عاشورا» بود. یک مینیسریال 7 قسمتی که به همرزمان مهدی باکری در لشکر 31 عاشورا میپردازد و داستانهای آن را دنبال میکند. «موقعیت مهدی» اما بر شهید مهدی باکری تمرکز دارد. آن طور که حجازیفر تأکید میکند، از ابتدا رویکرد برای ساخت فیلم متفاوت از سریال بوده و در واقع فیلم با کنار هم قرار دادن بخشهایی از سریال ساخته نشده است. او معتقد است این کار توهین به مخاطب است. «موقعیت مهدی» در 6 پرده روایت میشود. فیلم با خواستگاری مهدی باکری از همسرش آغازو با تنهایی تلخ و دامنهدار همسرش تمام میشود. «موقعیت مهدی» یک قهرمان دیگر هم دارد: حمید باکری. تا جایی که فیلم میتوانست «موقعیت حمید» هم باشد؛ همان رمزی که بعد از شهادت حمید باکری در این لشکر باب شد و تعبیری برای شهادت فرماندهان این لشکر بود. به دعوت روزنامه ایران، جواد طوسی درباره این تجربه هادی حجازیفر با او گفتوگویی انجام داده است که در ادامه میخوانید:
جواد طوسی: اولین فیلم بلند شما نسبت و ارتباط تنگاتنگی با یکی از مهمترین ژانرهای سینمایی بعد از انقلاب دارد؛ ژانر جنگ که علی رغم تمام اوج و فرودهایش، موقعیت انکارناپذیر تشخص یافته خودش را پیدا کرده است. چه در مراحل تکوینی اولیه که با فیلمسازانی مثل ابراهیم حاتمیکیا و رسول ملاقلیپور و احمدرضا درویش شروع شد و رفته رفته به هویتمندی تثبیت شده تبدیل شد و چه در دورانی که بر حسب شرایط و دوران بعد از جنگ با وضعیت آمیخته به فترت مواجه هستیم. به نظر میرسد تمایل شما به این نوع سینمایی که در قالب مستند داستانی موقعیت پرتره را درست تعریف میکند، علاوه بر ادای دین به این گونه سینمایی بهزعم بنده نگاه کنایهآمیزی به شرایط دگرگون شده دارد و انگار از طریق آدمهایی که جایگاه تاریخی خودشان را به درستی پیدا کردند تذکر تاریخی میدهد. گویا آنها حلقه مفقوده این دوران هستند.
هادی حجازیفر: پیشنهاد اولیه تلویزیون بازی در نقش شهید مهدی باکری در سریال «عاشورا» بود. گفتم این یک مورد را برای کسی بازی نمیکنم مگر اینکه خودم کارگردانی کنم. هم میشناسمش و هم دوستش دارم. لشکر 31 عاشورا را با همه وجود میشناختم. پدرم، عموها و معلمهایمان همگی بسیجی همین لشگر بودند. سیما فیلم برای مذاکره دعوت کرد و به طرز عجیب و غریبی پذیرفته شد هر چند مصیبتهای زیادی برای آن کشیدیم و باورم نمیشود که فیلم ساخته شده است. حدود 700-800 قصه فوقالعاده جذاب از واقعیتها راستیآزمایی شد. قصهها شبیه به هم را در بستههای دهتایی دستهبندی کردیم. برای حدود 30 الی 40 مخاطب معمولی که شاید سالی یکی دو بار به سینما برود قصهها را تعریف کردیم و آنها به این قصهها امتیاز دادند. قصههایی که بالاترین نمره را گرفتند به سریالمان آوردیم. هر قصه پتانسیل تبدیل به یک اثر مستقل را داشت. قصههایی که میشنیدیم پر از موقعیتهای هولناک انسانی بود که برای ما عجیب به نظر میرسد؛ البته نه در وجه حماسی و قهرمانه، بلکه در وجه انسانی. این سریال و فیلم از نظر من رجعت است. رجعت به قراری که داشتیم. رجعت به الگوهایی که داشتیم. شاید خیلی از این آدمها هنوز سر کار هستند شاید فرزندان خیلی از آنها مشغول کار هستند.
طوسی: این افراد تبدیل به سیاهی لشکر نشدهاند؟ رسول ملاقلیپور در «نجات یافتگان» میگفت جنگ که تمام شود، ما سه دسته میشویم یکسری در شرایط موجود حل میشوند. یکسری فرصتطلبان روز میشوند و اما سومیها! خدا به داد سومیها برسد، در برزخی گیر میکنند که نه راه پیش دارند و نه راه پس. دعا کن بمیریم. آنهایی که دعایشان این بود، الان در جهت شناسایی درست و بها دادن، در جهت نمودار شدن جایگاه واقعی تاریخیشان محلی از اعراب دارند؟
حجازیفر: به واسطه نوع زندگی که داشتم و شرایطی که تجربه کردم، چارهای نداشتم جز اینکه از هوای خالی هم امید استخراج کنم. به خاطر اینکه بتوانم ادامه دهم. نه حمایت آنچنانی داشتم، نه عقبه مالی و نه عقبه خانوادگی. برای اینکه از پا نیافتم و کم نیاورم، همیشه آدم امیدواری بودم و هنوز هم هستم. اما وقتی برای پژوهش دنبال این آدمها رفتم - چون خیلی از مصاحبههای آن سالها آمیخته به هیجان و غلو است و بعضیها فراموش شده - دیدم آدمها هر چه به خط مقدم نزدیک بودند، گوشه گیرتری شدهاند. آدمهایی که از 20 متری عراقیها برگشتند را تنهاتر دیدم. خستهتر بودند. این برای من دردناک بود. البته اسثتنا هم وجود داشت. آدمهایی هستند که دارند تلاش میکنند تا آن آرمانها زنده بمانند. امیدوارم حاصل کار یادآوری آن دستهای باشد که منسوب به حمید باکری هم هست که باید خودم جلو بروم و به گردانم بگویم بیا، نه اینکه از دور فرمان بدهم برو. من آن دسته از آدمها را میپرستیدم. کسی مثل پدرم که وقتی رئیس آموزش و پرورش بود، با وجود تمام کمبودها و نبود اضافه کاری و... در مدرسه میخوابید که دزد نیاید. این به خاطر مردم، مردم در ذهن من پررنگ است. پدر من در 52 سالگی در اثر سکته مغزی فوت کرد. همیشه سردرد داشت. مردم که برای مراجعه به خانهمان میآمدند با روی گشاده میرفت و حرفهایشان را گوش میکرد و دوباره به خانه که میآمد سرش را میان دو دستش میگرفت و کنار بخاری کز میکرد. من این آدمها و برای دیگران زندگی کردن را دیده بودم. امیدوارم ذهن آدمهایی که منشأ اثر هستند، حتی شده برای دو روز تکانی بخورد. کاش قبل از اینکه به مردم چیزی بگوییم خودمان عمل کنیم چون مردم درجه یک ما خودشان را ثابت کردهاند، دیگران باید خودشان را ثابت کنند.
طوسی: از گفتههای اخیرت وام میگیرم که یک نوع فرهنگسازی هم در دستور کارت هست یعنی بدون اینکه بخواهی شعار بدهی، بدون اینکه اثرت را به بیان و اجرای مبلغانه و پروپاگاندا تبدیل کنی، داری خلأ موجود در جامعه را از طریق یکسری مفاهیمی که انگار غبار گرفته و حالت ناپیدایی دارد، آرام آرام نشان میدهی.
حجازیفر: هرگز به خودم اجازه نمیدهم جز چیزی که آنها گفتند را تحویل بدهم. هرگز، ممکن است ناخواسته چنین کنم ولی خود خواسته هرگز. آنها را به اهداف غیرمشروع و دور از نگاه خالصشان آلوده نمیکنم. اینکه از آنها پلی بسازیم برای رد شدن آدمهایی که به آن آرمانها وفادار نیستند عین رذالت است.
طوسی: به سری قصههایی که به صورت پیش زمینه در نظر گرفتید، اشاره کردی. چقدر این قصهها میتوانست با واقعیت رئالیسم عینی سازگاری و درهم آمیختگی منطقی داشته باشد و در عین اینکه خدشهای به آن نمیخورد زمینه پذیرش توأم با جذابیت برای مخاطب بیحوصله، منفعل و بدعادت شده زمانه ایجاد کند. میخواهم از فیلم شما به آسیب شناسی سینمای جنگ برسم. در جامعهای که به دلایل مختلف دوز سیاست زدگیاش غالب شده و بخشی از مفاهیم یک جور دافعه ایجاد کرده اگر بخواهیم این مفاهیم را به بیان متقاعدکننده تبدیل کنیم هوشمندی و تمهیداتی میخواهد تا مخاطب را جذب کند. به تصور من این اتفاق در مورد فیلم شما افتاده است. این را بر اساس دریافت خودم در زمان تماشای فیلم میگویم. سکوتی که در سالن حاکم بود، همراهی و پل ارتباطی حسی و عاطفی که با پرده برقرار شد حاصل تمهیدات و کارآمدی شماست که بخشی از آن میتواند برگرفته از تئوری و پژوهش و تحصیلاتتان باشد و بخشی هم برآمده از نگاه مردمشناسانه شما در آن منطقه اقلیمی. به عنوان مثال برگ برنده فیلم شما در مقایسه تطبیقی با بقیه فیلمهای سینمای جنگ، اهمیت و تشخص خانواده است. وظیفه و رسالت مبتنی بر آن آرمانخواهی سر جای خودش اما خانواده هم تعریف مستقل خودش را دارد. آغاز و پایان بندی فیلم با خانواده است. همسر شهید باکری نقشی مؤثر دارد و این عاشقانگی بدون تصنع در همان جایگاه خانوادگی، طبقاتی و آن یونیفرمی که به تن دارد، سمپاتیک است. عاشقانهای که نه توی ذوق میزند و نه آن را درگیر ممیزی میکند. اینکه فیلم در روزهای پنجم و ششم جزو آرای منتخب مردمی است دلیل متقنی برای شکل گرفتن این پل ارتباطی با مخاطب است. چطور به این شناخت رسیدی؟
حجازیفر: یکی از کشفهای جالب من در تئاتر همین است. اصلاً انگار یک جور آزمایشگاه انسانی است. مشکلی که همیشه در تئاتر بخصوص در شهرستان احساس میکردم اختلاف درون گروهی بود که کار را با تمام شایستگیهایش نابود میکرد. سالهاست به این دریافت رسیدم که چطور آدمها میتوانند یکدیگر را بیشتر دوست داشته باشند؟ از جلسات دوم تا پنجم تمرین هیچگونه کاری با متن نداریم و از غمهای بزرگ زندگیمان میگوییم. اعتقاد دارم آگاهی از غمهای بزرگ یکدیگر، ما را به هم نزدیکتر میکند و بیشتر همدیگر را دوست خواهیم داشت. من دیگر شما را فارغ از آن غم و بحرانی که پشت سر گذاشتید، نمیبینم. شنیدهام برخی حالا به واسطه نقشها یا هر چیز دیگری میگویند که هادی خشن و غُد است اما همینها وقتی میبینند هادی با شنیدن اسم پدرش و یادآوری رنجی که برای مرگ او کشیده بغض میکند و صدایش میلرزد دیگر گاردشان را کنار میگذارند چون بحث کاملاً انسانی است. قضاوت برخی از آدمها که به هر دلیلی از فضای آدمهای جنگ دور بودند، همیشه من را آزار میدهد. راجع به زبانم هم همین تعصب را دارم. در مقابل هر تمسخری در قالب شوخی دوستانه و صمیمی واکنش نشان میدهم. اینکه عموی من بگوید جنگ بعد از خرمشهر نباید ادامه پیدا میکرد، ایرادی ندارد، باید محققان حرف بزنند و تحقیق کنند و فضای آزاد گفتوگو شکل بگیرد تا یکهو با چنین تصوری مواجه نباشیم که جوانهای ما الکی رفتند جنگ. عموی من فوق لیسانس فلسفه غرب داشت. نمیشود که چنین آدمی جَوزده شده باشد. مسلماً او انتخاب کرده است. من دارم راجع به ایمان حرف میزنم؛ گمشده معاصر. ادعای داشتناش را ندارم اما تحسینش میکنم. آرزو میکنم بتوانم چنین ایمانی داشته باشم. دوست داشتم مخاطب ببیند جمعه صبحها که بامزی قویترین خرس جهان در حال پخش بود، در هوای 20 درجه زیر صفر خوی، وقتی مارش عملیات پخش میشد و مردم خوشحال میشدند که عملیات و پیروزی در راه است، پس چرا حال ما بد بود؟ تعبیر این مارش عملیات برای ما این بود که از فردا شهید میآورند. ممکن است بابای من هم جزو همانها باشد. بعد از ظهرها وسط بازی گروهی کودکانهمان، یکهو کوچه خلوت میشد، چون پدرها که از تدریس و مدرسه برمیگشتند همه میرفتند به خانههایشان و ما میماندیم چون قرار نبود پدرمان بیاید. هر وقت هم میآمد مدام سؤال ذهنیمان این بود که کی قرار است برگردد. من خودم همین پرده «لباس خیس» را دیدهام. این ترسها، اضطرابها، تنهاییها و... را ببینیم و تصویر کنیم، نه فقط لایههای بیرونی را. مثلاً همین مصاحبه خانوادههای شهدا به نظرم یکی از بدترین کارهایی است که انجام شده است. آدمها را در موقعیتی قرار میدهیم که میخواهد حرفهایش دشمن شادکن نباشد و آن را تبدیل به یک رفتار و روش گفتاری میکنیم. بعد از شهادت عموهایم بارها از پدرم شنیدم که آرزوی مرگ دارد. بله در مراسم گریه نمیکردند، گریهها برای نیمه شب و زیرزمین خانه بود. چهار، پنج خواهر و برادر هم را بغل میکردند و هایهای گریه میکردند. اینها را مخاطب نمیدید اما در تلویزیون و رسانه جمعی میدید که مادر شهید میگوید، باعث افتخار است و سه فرزند دیگرش را هم راهی شهادت میکند. همیشه حتی الان هم این گریهها برای خفاست. من خودم را کشتم تا بگذارند بگویم خواهر مهدی باکری هم میتواند تصدق مهدی برود و در عین حال گلایه کند که چرا نگذاشتی جنازهاش را بیاورند. برای هر طیفی و هر نوع نگاهی، این آدمها قهرمان هستند اگر ما خرابشان نکنیم.
ادامه در صفحه 14
گاهشمار جشنواره
بیست و یکمین دوره بهمن 1381
ایـــلــــیـــا داوودی: در بیست و یکمین دوره از جشنواره فجر اتفاق عجیبی افتاد و آن تغییر معاون سینمایی در آخرین لحظات بود. در حالی که کاتالوگ جشنواره با پیام «محمدحسن پزشک» بهعنوان معاون سینمایی چاپ شده بود، «محمدمهدی حیدریان» با حکم احمد مسجدجامعی (وزیرفرهنگ و ارشاد اسلامی) جایگزین او شد. مهمترین فیلمهای حاضر در این دوره عبارت بودند از: اینجا چراغی روشن است (رضا میرکریمی)، بهشت جای دیگری است (عبدالرسول گلبن حقیقی)، دیوانهای از قفس پرید (احمدرضا معتمدی)، رقص در غبار (اصغر فرهادی)، روز کارنامه (مسعود کرامتی)، شبهای روشن (فرزاد مؤتمن)، صورتی (فریدون جیرانی)، عروس خوش قدم (کاظم راست گفتار)، عشق فیلم (ابراهیم وحیدزاده)، فرش باد (کمال تبریزی)، کولی (علی شاه حاتمی)، گاهی به آسمان نگاه کن (کمال تبریزی) و واکنش پنجم (تهمینه میلانی). سیمرغ بلورین بهترین فیلم به «دیوانهای از قفس پرید» ساخته احمدرضا معتمدی رسید و رضا میرکریمی کارگردان «اینجا چراغی روشن است» برنده سیمرغ بهترین کارگردانی شد. سیمرغ بهترین فیلمنامه نیز به پرویز شهبازی برای فیلم «نفس عمیق» اهدا شد. حبیب رضایی بازیگر «اینجا چراغی روشن است» سیمرغ بلورین بازیگر نقش اول مرد و نیکی کریمی بازیگر فیلم «دیوانهای از قفس پرید» سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن را دریافت کردند. از دیگر اتفاقات عجیب این دوره نیز عدم اهدای سیمرغهای نقش مکمل مرد و زن بود و در مجموع شش سیمرغ کمتر از دوره پیش به برگزیدگان تعلق گرفت. در بیست و یکمین جشنواره، کمال تبریزی با دو فیلم «فرش باد» و «گاهی به آسمان نگاه کن» در جشنواره عنوان پرکارترین کارگردان را به خود اختصاص داد. همچنین رضا کیانیان با 4 فیلم و مریم بوبانی و فقیهه سلطانی هم هریک با 3 فیلم در این دوره حاضر شدند. دبیری این دوره از جشنواره را همانند دوره قبل، محمدمهدی عسکرپور برعهده داشت.