برای اولین بار منتشر می شود؛خاطرات خواندنی رزمنده بسیجی نادر پاشنا از جنگ تن به تن بامتجاوزان بعثی و تصمیم بزرگ نجات جان یک همرزم برغم مخاطرات بسیار

دوراهی نجات جان خود یا نجات جان یک مجروح



اسماعیل علوی
دبیر گروه پایداری
گاهی در جبهه‌ها قهرمانی‌هایی اتفاق می‌افتاد که لازمه آن مهارت های آموزش داده شده در دوره های بسیار دشوار رنجری و یا مشابه آن بود، ولی بسیجیان با توان های برآمده از ایمان معنوی همان قهرمانی ها را بدون گذراندن آن دوره ها انجام می دادند. عملیات بیت المقدس 6 یکی از این بزنگاه‌هاست که به دلیل کوهستانی بودن منطقه، نفرات دشمن به راحتی می توانستند درکمین نیروهای ما بنشینند و راه را برآنان ببندند و به دلیل استقرار در موقعیت بهتر، دست بالا را داشته باشند. پیش از این در بخش نخست خاطرات برادر بسیجی نادر پاشنا که در صفحه پایداری 6 اسفند ماه 1398 انتشار یافت، نحوه پیوستن این بسیجی در دوران نوجوانی به جمع رزمندگان و مناسبات انسانی میان وی با سایر رزمندگان منتشر شد. اینک بخش دوم و پایانی این خاطرات شامل شرح جنگ‌های تن به تن و نحوه پیشروی و باز ماندن گردان قمر بنی هاشم از ادامه این عملیات، همچنین نجات جان یکی از مجروحان نیمه جان  را پیش رو دارید.

درعملیات بیت المقدس 6 من و تعدادی از بچه های بسیج محل در ترکیب گردان قمر از لشکر 10 به خط اعزام شدیم. طلبه ای هم به نام حاج آقا نبیانلی به همراه سه طلبه دیگر در گردان ما حضور داشتند که از شهر ری اعزام شده بودند. با اعلام رمزعملیات، گردان ما پیشروی به سمت ارتفاعات شیخ محمد را آغاز کرد.
گردان ما موظف بود ارتفاعات شیخ محمد را که بلند ترین قله  در آن محور بود را بگیرد. صدا های تیر و ترکش و انفجار یک لحظه قطع نمی شد و با ناله زخمی ها و الله اکبر رزمندگان درهم پیچیده بود . منطقه مثل روز روشن شده بود از بس عراقی ها منور می زدند. هم ما هم عراقی ها بی هدف شلیک می کردیم.  آمدیم برویم بالا دیدیم از نیروهای  خودی کسی در جناحین ما نیست. به همین دلیل از پیش روی به سمت قله باز ایستادیم. اما چند نفر به صورت دشتبان شروع به پیشروی کردیم. چون نزدیک عراقی‌ها شده بودیم و ممکن بود با پرتاب نارنجک از ما تلفات بگیرند. به همراهانم گفتم کسی رگبار نزند تا مهماتمان تمام نشود. از هم فاصله گرفتیم و خوابیدیم. بعد گفتم هر وقت علامت دادم بلند شده و با شلیک تک تیر به سمت قله هدف حرکت کنیم. چون اگر رگبار می زدیم فشنگ کم می آوردیم. وقتی بلند شدیم الله اکبر گفتیم تا در دل دشمن رعب ایجاد کنیم. با اولین خیز چند متری جلو رفتیم. وقتی ما الله اکبر گفتیم بچه های خودمان که پایین ارتفاعات بودند فکر کردند خط شکست. بنابراین با انگیزه بیشتری حمله کردند و عراقی ها را مجبور کردند تا مواضع خودشان را ترک  و فرار کنند. ما هم جلوکشیدیم و شروع کردیم به پاکسازی کردن، همینطور که پیش روی و پاکسازی می کردیم، تامین هم داشتیم. هوا داشت کم کم روشن می شد ، دوشبانه روز بود که پیاده روی کرده و نخوابیده بودیم، همه خسته بودیم. بر اثر خستگی گاهی نیروهای خودی اشتباهی همدیگر را به رگبار می بستند. هوا داشت روشن می شد و آن محلی که به عنوان سنگر انتخاب کرده بودیم دیدرس تک تیراندازهای دشمن بود. در این اثنی فرمانده گروهان من را صدا کرد تا من از سنگر بیرون آمدم، تک تیر انداز ابتدا جایی که من موضع گرفته بودم را زد بعد احمد فتاحی یکی از بچه های محل را هدف قرار داده و به شهادت رساند. وقتی جلو رفتم دیدم حاج آقا نبیانلی بد جایی گیر افتاده و نمی تواند تکان بخورد. سینه خیز به نزدیکش رفتم، زمین هم برف نشسته بود، عراقی ها با تیربار آن موضع را آتش تراش می زدند و اجازه یک متر جابجایی را هم نمی دادند. از سه طرف هم به سمت ما آر.پی .جی شلیک می شد. وقتی آر.پی جی ها به سمت ما می آمد بوضوح پره هایش را می دیدیم که می خورد به صخره ها و صدها قطعه سنگ را به صورت ترکش به اطراف پرتاب می کرد. عراقی ها در آن موضع نفس ما را بریده بودند. یک عراقی هم تک تیر انداز بود که تک تک بچه ها را هدف قرار می‌داد و همان جا چند نفر از بچه های ما را زده بود. برادر میانسالی بود که همیشه به من می گفت تو خیلی قشنگ می جنگی! به من گفت هرچه می خواهی بگو برایت بیاورم تا از شر تک تیر انداز خلاص شویم. گفتم یک تفنگ ژ-3 با مقداری فشنگ برایم بیاور، چون کلاشنیکف خیلی اثرگذار نبود. فشنگ و مهماتمان هم در حال اتمام بود. او رفت و با زحمت تفنگ ژ-3 برایم آورد و چند نوبت هم فشنگ آورد، به حاج آقا نبیانلی گفتم شما تک تک تیر اندازی کن تا من موضع بگیرم وهر وقت تک تیرانداز سرش را بلند کرد بزنم.حاج آقا نبیانلی چند تیر که شلیک کرد، بعد گفتم قطع کن، تا قطع کرد آرپی جی زن عراقی بلند شد تا به سمت ما شلیک کند که او را هدف گرفتم . هر سه آر.پی. جی زن های عراقی را با این شیوه زدم. ماند تک تیر انداز، در چند مرحله سعی کردم او رابزنم اما نشد. تک تیر انداز فرد زیرک و باهوشی بود. در این حین فرمانده گروهان بغلی آمد و نسبت به اینکه پیش روی نمی کنیم اعتراض داشت. به او گفتم بنشین که الان هدف قرار می گیری ولی قبل از هر عکس العملی تیری به صورتش اصابت کرد و افتاد. با خود گفتم تک تیرانداز عراقی نسبت به این موضع هوشیار شده بهتر است جایم را عوض کنم. به حاج آقا نبیانلی گفتم من می خواهم بروم بیرون سنگر و از بیرون سنگر او را بزنم. چون چند بار سعی کردم ولی نتوانستم او را بزنم. ابتدا گفتم هرچه می توانید برایم فشنگ ژ-3 بیاورید، چون کم دارم. حاج آقا نبیانلی رفت وتعدادی فشنگ ژ.3آورد. من در یک فرصت سریع جابجا شدم  وکنار تخته سنگی موضع گرفتم، خشاب ژ-3 را تکیه دادم به تخته سنگ که دستم نلرزد  بعد نشانه روی کردم ومنتظر تک تیرانداز شدم تا سرش را بالا بیاورد. آنقدر منتظر ماندم که خسته شدم، بعداز مدتی طولانی دیدم سرش را کمی بالا آورد که یکی از ما را بزند، فورا شلیک کردم، تیر خورد به سرش و دیگر تک تیراندازی تعطیل شد و محورما تا اندازه ای امن شد. حالا نوبت تیربارچی بود.
به همرزمانم گفتم می خواهم جابجا شوم، آتش تهیه بریزید. حاج آقا نبیانلی به همراه یک بسیجی دیگر شروع به شلیک کردند. من با یک نارنجک تفنگی زاویه گیری و شلیک کردم قشنگ خورد پشت سرتیربار چی و پالان تیربار رفت روی هوا، بچه ها با دیدن این صحنه فریادی از روی خوشحالی کشیدند و الله اکبر گفتند، به این ترتیب تیر بارعراقی هاهم خاموش شد.
در این حین یکی از بچه های شهر ری آمد و با تیر بار گرینوف شروع کرد به رجز خواندن و اینکه عراقی ها کجایند؟ عراقی ها کوشند؟ وهمزمان شروع کرد به تیر اندازی بی هدف. از آنجایی که تیربار موقع شلیک می رقصد، هرچه گفتم تیربار را بکار بعد شلیک کن، ولی توجهی نمی کرد، گویا صدای مرا نمی شنید! درهمان حال که تیربار را می رقصاند یک تیر خورد صخره بعد کمانه کرد و  خورد پشت سرحاج آقا نبیانلی و افتاد. با عصبانیت سرش داد زدم وگفتم مگر نمی‌گویم تیر بار را بکار و نرقصان جوان مردم را زدی او که ترسیده بود تیربار را گرفت طرف من و با عصبانیت جملاتی گفت و من هم قهر کردم آمدم عقب، پوتین هم نداشتم و با یک کتانی سوراخ در برف پاهایم از سرما کرخت شده بود. از سرما می لرزیدم بادگیر هم نداشتم سرما به جانم نشسته بود. همینطور که می رفتم دیدم شکرالله یکی از بچه های مسجد پیکر شهید احمد فتاحی را با یک کمربند بسته و دارد روی برف ها می کشد.تا به من رسید زد زیر گریه گفت احمد شهید شد. بعد گفت دستور آمده که عقب نشینی کنیم. عراقی ها هم در حال پیشروی هستند. در بی سیم گفته شده بود، مهمات نداریم، بچه ها خسته اند، توان مقاومت نداریم، عراقی ها این پیام را از طریق شنود شنیده و به سمت ما هجوم آورده بودند. آنقدر  خسته بودیم که در سجده نماز خوابمان می برد و مجبورمی شدیم نمازمان را اعاده کنیم. دوشبانه روز نخوابیده بودیم و علاوه برآن کوهپیمایی هم کرده بودیم. حال بعد از این همه بایدعقب نشینی می کردیم .یاد طلبه همرزمم افتادم آمدم بالای سرش دیدم هنوز زنده است و نفس دارد. آمدم بغلش کنم و بیاورمش عقب، پایم لرزید و خوردم زمین، تیر به پس کله اش خورده بود اما هنوز نفس داشت، ولی بی هوش بود. خواستم رهایش کنم و برگردم عقب، دلم سوخت. به چند نفرکه در حال  عقب نشینی بودند گفتم کمک کنید تا او را به عقب ببریم، همه خسته بودند و به زور خودشان را هم می کشیدند. یک بار دیگر تلاش کردم تا او را کول بگیرم، باز هردو خوردیم زمین از شدت ناراحتی نشستم  و شروع کردم به گریستن. از دور دیدم سه نفر از بچه های مسجد پیکر شهید احمد فتاحی را باخود می کشند تا ببرند عقب، با دیدن آنها خوشحال شدم. به آن ها نزدیک شدم و گفتم بیایید به جای احمد که شهید شده این طلبه را که هنوز زنده است به عقب ببریم. ولی هر سه نفرشان مخالفت کردند و گفتند بچه محل خودمان واجب تر است اگر مادرش بفهمد ما می توانستیم جنازه اش را بیاوریم و نیاوردیم چه جوابی داریم. از من هم ناراحت شدند که به کمکشان نمی روم. برای لحظاتی تصمیم گرفتم رهایش کنم و به عقب بروم ولی بازدلم نیامد. دیدم یک هم لباسش آمد، خوشحال شدم از او خواستم تا کمکم کند تا بتوانیم او را به عقب ببریم. ولی او هم گفت من خسته ام و خودم را بزورمی کشم. گفتم من هم خسته ام ولی اگر او را به عقب نبریم شهید می شود.  ولی رفت، من مانده بودم در یک دوراهی، از طرفی هر لحظه ممکن بود عراقی ها برسند و اسیرم کنند و از طرفی هم دلم نمی آمد رهایش کنم، توان بردنش را هم نداشتم. خط  کاملاً خلوت شده بود، دیگر کسی نبود و هر آن ممکن بود عراقی ها سربرسند. من مانده بودم با این طلبه زخمی. از یک طرف از اسارت می ترسیدم، از طرف دیگر هم دلم نمی آمد او را رها کنم. یک باره فکری به سرم زد، بادگیرش را درآوردم، بادگیر شلوارش را کشیدم تا زیر بغلش باد گیر خودش را انداختم زیر خودم و او را بغل کردم و باهم سر خوردیم. بعد از مدت کمی در سرازیری سرعت گرفتیم تا حدی که وحشت کردم و پس از کمی هر دو در سراشیبی غلطان شدیم. من  می غلطیدم، او می غلطید تا به یک سطح مسطح رسیدیم. من خودم چندین زخم برداشتم، با خود گفتم این بارهمرز بی هوشم هم شهید شد.اما وقتی بالای سرش رفتم دیدم با وجود زخم های تازه هنوز زنده است و زیر لب چیز هایی می‌گوید که برایم مفهوم نبود.
لباس هایش براثر برخورد با سنگلاخ های کوهستان پاره شده بود. خلاصه با هزار بدختی کمی دیگر بردمش پایین، دیدم دو نفر بسیجی یک عراقی را اسیر گرفته و می برند. خوشحال شدم واز آنان درخواست کمک کردم آنها زخمی را در پتویی قرار داده ودادند به اسیر عراقی تا به عقب ببرد.ولی اسیر عراقی عمداً سر زخمی را به سنگ‌ها می‌کوبید. هرچه تذکر می‌دادم دیدم فایده‌ای ندارد با عصبانیت یک سیلی به اسیرعراقی زدم .دو بسیجی از من ناراحت شدند و گفتند چرا اسیر را می زنی  در نتیجه مرا با زخمی رها کردند و رفتند. باز من ماندم با  پیکر نیمه جان و بیهوش طلبه همرزمم. به منطقه ای رسیده بودم که دیگر سرازیری نبود  و مسیر مسطح بود و حمل او برایم سخت‌تر شده بود. در فکر چاره بودم چه کار کنم که دیدم یک نفر دارد با قاطر می آید.گفتم کجا می‌روی گفت برای گردان قمر مهمات می برم.
گفتم هیچ کس جلو نیست داری برای عراقی‌ها مهمات می بری. او هم مهمات را از قاطر گذاشت زمین و زخمی مرا انداخت روی قاطر و سرو ته کرد به سمت نیروهای خودی من تنها ماندم. در این لحظات یادم آمد هر لحظه ممکن است عراقی‌ها برسند و اسیرم کنند. یک باره خوف اسارت به جانم افتاد و شروع کردم به دویدن. یک نارنجک بیشترهمراه نداشتم آن را نگه داشته بودم اگرعراقی‌ها آمدند برای اسیر کردنم خودم و آنها را منفجر کنم. کتانی‌هایم حسابی دهان باز کرده بودند و پاهایم براثر اصابت با سنگ و خار وخاشاک زخمی و خونین شده بودند، ناچار پوتین های یک شهید را در آوردم و پوشیدم و با تمام توان شروع کردم به دویدن، بعد از یکی دو ساعت خودم را رساندم به محل خودی‌ها. با رسیدنم همه بچه های محل که از برگشتنم نا امید شده بودم خوشحال شدند آن روحانی هم زنده ماند و می دانم هم اکنون در شهر ری مشغول زندگی و تبلیغ است و قصه نجات خود را نمی داند. من هم هیچ وقت وسوسه نشدم تا او را بیابم و داستان زندگی دوباره‌اش را برایش بگویم.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7316/7/540079/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها