مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت نهم
بازار گرم رمالها و دعانویسها
محمد بلوری
روزنامه نگار
آن روز دکتر صادقی با دقت در رفتار و حرکات جنونآمیز جوان بیمار مطمئن شد که در مرحله دوم بیماری هاری با بحران وضعیت روبهروست و لحظات پایان زندگیاش را میگذراند.
هنگام بیرون رفتن از خانه به مادر این بیمار دم مرگ گفت:
- خانم متأسفانه باید به شما خبر بدم پسرتان در حمله یک سگ هار در حاشیه جنگل به بیماری هاری مبتلا شده و با شدت این بیماری در مرحله بحرانی، آثار جنون در رفتارش نشان میدهد امیدی به نجاتش نیست و امروز یا فردا باید منتظر مرگش باشید. بههمین خاطر به شما و سایر ساکنان منزل توصیه میکنم به او نزدیک نشوید که ممکن است در حملهای ناگهانی بهشما زخمی بزند و به ویروس هاری مبتلایتان کند. همانطور که به شما هشدار دادهام بیماری که به ویروس هاری مبتلا شد، برای نجاتش دوا و درمانی نیست. زن با شنیدن گفته دکتر صادقی با پریشان حالی به دیوار راهرو تکیه داد، با دو دست برسر زانوهایش کوبید و با نگاهی غمزده به سقف به گریه افتاد. آنگاه با لحن التماسآمیز گفت:
- آقای دکتر دستم به دامنتان این تنها پسرم است او را با نذر و التماس به درگاه خداوند بهدنیا آوردهام و به جان و دلم بسته است اگر امیدی به نجاتش هست و درمانش هم درکوه قاف پیدا میشود حاضرم با پای پیاده راه بیفتم و با همه دارو ندارم معالجهاش کنم. شما را به خدا قسم بگویید...
دکتر صادقی با تأسف سر تکان داد و گفت:
- نه مادر، برای بیماران هاری آن هم در این مرحله هیچ امیدی به زنده ماندن نیست. ضمناً حالت جنون آمیزش نشان میدهد شاید تا فردا زنده نماند. در این صورت فردا به من یا دستیارم آقا سهراب در درمانگاه مراجعه کنید و گواهی فوت را بگیرید تا در دفن مرده دچار مشکل نشوید. اگر هم نبودم گواهی فوت را مینویسم و به آقا سهراب میسپارم. فعلاً خداحافظ، خداوند به شما صبوری بدهد.نیمهشب بود که مادر با شنیدن سر و صدایی که از اتاق پسر به بند کشیدهاش میآمد هراسان خودش را به پشت در اتاق رساند، صورتش را که به شیشه در چسباند، در روشنی یرقانی و لرزان فانوسی روی تاقچه، پسرش را دید که با صورتی خون آلود و پیشانی شکافته سر به سفیدی دیوار میکوبد، کف اتاق میافتد، با ناخن انگشتانش کف زمین را میخراشد و آنگاه زوزهکشان چون حیوانی زخمی برمیخیزد و دوباره سر به دیوار میکوبد، آنگاه بر کف اتاق میخزد. مادر که تاب دیدن چنین صحنه دلخراشی را نداشت، پای در اتاق زانو زد و با هقهقسینه، شانههایش از گریه تکان خورد.
سپیده سحری زده بود که هراسان از خواب پرید و جنازه پسرش را دید که با نگاهی یخزده رو به سقف مرده است.آفتاب تازه دمیده بود که چادرش را سرش کرد و از خانه بیرون رفت تا پیش از آنکه همسایهها و بعد مردم آبادی از مرگ پسرش باخبر شوند، با گرفتن جواز دفن از درمانگاه جنازه را به گورستان انتقال بدهد. چون میترسید مردم خرافاتی با شنیدن خبر مرگ پسرش به خانهاش هجوم بیاورند و با این باور که شیطان به جلدش رفته مانع خاکسپاریاش در گورستان شوند و جسدش را به شیوه خرافاتیشان بسوزانند که چندبار در گذشته با اجساد مردگان چنین کردهاند.
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه