مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت سیزدهم

قتل در گورستان قدیمی


محمد بلوری
روزنامه نگار
خانم معلم از قاب چهارچوب در، نگاه معنی‌داری در اتاق سهراب گرداند و گفت:
- مزاحم نمی‌شوم. آمدم خبر بدم آقا کاظم گم شده، تو آبادی همه نگرانند که مبادا گرفتار حادثه‌ای شده یا خدای نکرده گرفتار سگ‌های هار شده، میدونید که من مثل پدر دوستش دارم. او هم من را دختر خودش می‌دونه. می‌آمد مدرسه تا ببیند چی نیاز دارم. صورت می‌گرفت که برایم خرید کند.
سهراب گفت: بله مرد مهربانی است. آه... چرا نمی‌آیید تو.
دختر گفت: ممنون آمدم شما کمکم کنید دنبالش بگردم.
معلم به اصرار او پا در اتاق گذاشت، بر لب تختخواب سهراب نشست در حالی که نگاه غریبانه‌اش را در فضای اتاق گرداند ادامه داد:
- کدخدا به جوان‌ها سپرده بگردند پیداش کنند. سحری اسبش بی‌سوار به پای ایوان تکیه برگشته اما از آقا کاظم اثری نیست.
سهراب پرسید: اما شما چطور باخبر شده‌اید؟
خانم معلم گفت: غروب دیروز من از ده بالایی بر می‌گشتم که نزدیک قبرستان قدیمی به هم برخوردیم. به قبرستان که رسیدیم چشمش به فانوسی روشن در این قبرستان افتاد. به من گفت تو به راهت ادامه بده، تا هوا تاریک‌تر نشده به اتاقت در مدرسه برسی. من هم وارد قبرستان بشوم ببینم این فانوس روشن برای چی هست، شاید کسی به کمک احتیاج داشته باشد. من هم به‌ راهم ادامه دادم و از آقا کاظم جدا شدم. امروز باخبر شدم که اسبش به تکیه برگشته، اما بی‌سوار، می‌ترسم در قبرستان قدیمی بلایی به سرش آمده به دیدن شما آمدم سری به قبرستان کهنه بزنیم خدای ناکرده اتفاق ناگواری به‌ سرش نیامده باشد. اگر مزاحم‌تان نشده باشم!
سهراب گفت: نه چه مزاحمتی؛ تا قبرستان کهنه چند قدم بیشتر نیست، نگاهش را به‌سوی پنجره اتاقش برگرداند و ادامه داد:
باران بند آمده، همراه‌تان می‌رویم سری به قبرستان کهنه بزنیم.
‌٭ ٭ ٭
 به قبرستان متروک آبادی رسیده بودند. سهراب از روی چینه دیوار خراب گذشت و به میان قبرهایی رسید که دزدان و قاچاقچیان برای یافتن دفینه زیر و رو کرده بودند و استخوان‌های پراکنده مردگان در اطراف به‌چشم می‌خورد.تا اینکه به گودالی رسید که فانوس خاموشی بر لبه‌اش به چشم می‌خورد. با نگاهی به داخل گودال چشمش به جسدی افتاد که پیکرش زیر گل و لای قرار داشت ولی باران خاک روی صورتش را شسته و چهره‌اش را نمایان کرده بود. جسد را شناخت و به‌ خانم معلم رو برگرداند که پشت سرش ایستاده بود و گفت:
- وای خدای من کاظم‌ آقا را کشته‌اند و توی این گودال انداخته‌اند. بیچاره پیرمرد...
در آن هنگام جمعی از زنان، مردان و جوانانی از اعضای خانواده‌های ماهیگیران از کنار قبرستان می‌گذشتند و رو به ساحل می‌رفتند، تا از سرنوشت صیادانی با خبر شوند که سحرگاه با قایق‌های‌شان برای صید ماهی به دریا زده بودند و ساعتی پیش به مرادآباد خبر رسیده بود که قایق‌های‌شان در دریای طوفانی میان امواج درهم شکسته و عده‌ای از آنها در میان کولاک دریای خروشان ناپدید شده‌اند.
ادامه دارد

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7375/12/546204/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها