مردی با چشمان حادثه ساز - قسمت چهاردهم
آنکه راز قتل مرد بارانساز را میدانست
محمد بلوری
روزنامه نگار
چند شبانه روز بعد از درهم شکستن قایقها و غرق گروه ماهیگیران در آن شب طوفانی، دریا آرام گرفت و امواج، جنازههای پنج ماهیگیر را به ساحل کشاند اما از اجساد دو نفر اثری بهدست نیامد. در آن شب طوفانی از جمع صیادان پنج نفر توانسته بودند با آویختن خود به تکهپارههای قایقها زنده به ساحل برسند که پهلوان حیدر از این جمع نجات یافتگان بود.
حیدر با پیراهن سیاه به نشانه سوگ صیادان در قهوهخانه پای درخت مراد در میدان بزرگ آبادی، تنها در سوگ صیادان نشسته بود و به احترامش، مشتریان خاموش مانده بودند و از داد و قالی که هر روز هنگام عصر با حضور مردان در این قهوهخانه برپا میشد، خبری نبود. پیرمرد درویش مسلکی که در کنجی نشسته بود، گفت: پهلوان از من پیرمرد بشنو، نصیحتی دارم. پیرمرد موهای سفید یکدستی داشت که روی شانههای فروافتادهاش افشان شده بود و سبیل پرپشت و پهنی که لب بالاییاش را پوشانده بود و لبهاش بر اثر دود سیگار به زردی میزد.
پهلوان به علامت احترام بازوهای ورزیدهاش را چلیپا وار به روی سینه فراخش خواباند و به تواضع گفت:
- میشنوم به دیده منت پدر
درویش سیگاری به چوب آلبالو فروبرد. با دستی لرزان آن را آتش زد، پک محکمی زد که دود غلیظی میان سبیل آویختهاش پیچید؛ به نرمی گفت:
- پهلوان میدانم که یار و یاور مردم آبادی هستی. هرکس ظلمی از دیگری ببیند از تو یاری میطلبد. اما متعجبم چرا ظلمی که از طرف آقابزرگ به صیادان حتی به تو روا شده، توجهی نداری؟ این حاکم بیانصاف مرادآباد، صید ماهی را در انحصار خودش گرفته و صیادان باید با قایق خودشان، به دریا بزنند، هر خطری را به جان بخرند. آنچه را که صید میکنند تحویل حاکم دولت نشانده بدهند و خودشان سهم ناچیزی میگیرند که شکم اهل و عیالشان را سیر نمیکند. اگر هم روزی یکیشان مریض بشود، پول درمانش را ندارد. تو پهلوان چند جریب زمین برای کشاورزی داری که مخارج زندگی تو و مادرت را که خدا سلامت دارش تأمین کند. اما اهل و عیال صیادان دیگر چه کنند حتی یکی از قدارهبندهای سیاهپوش ظالمش را فرستاده که به اهل و عیال صیادان غرق شده سرسلامتی بگوید؟ یا پیغام داده خسارت قایقهای شکستهشان را میدهد؟ من عمرم را کردهام پهلوان از مردن هم نمیترسم شاید یکی از غلامان سیاهپوش قدارهبند یک شب توی تاریکی کوچهای، قداره پر کمرشون را تو پهلوم فرو کنند و جنازهام خوراک سگهای جنگل بشه، آب از آب هم تکان نخوره.»
درویش پیر با انگشتان لرزانش، تهسیگار را توی جاسیگاری فشرد، آهی کشید و ادامه داد:
- پهلوان حیدر فقط این صیادها نیستند که تحت ظلم و جور آقابزرگ و سیاهپوشان قمه بهدستاش هستند. بلکه همه مردم آبادی از دستشان به فغان آمدهاند. هرکس لب به فغان و اعتراض باز کند یا در میدان بزرگ به شلاقش میبندند یا روانه زندان و سیاهچالاش میکنند. این سگهای هار هم باعث وحشت مردم شده آقابزرگ هشدار میده سگهای جنگلی بهخاطر گناهان مأمور عذاب و مجازاتمان شدهاند. ما این عذاب را شب و روز تحمل میکنیم پهلوان. شبها از غروب جرأت نداریم از خانه پا بیرون بذاریم و روزها دو نفر که در کوچهای با هم روبهرو میشوند از هم وحشت دارند که هر کدام فکر میکند دیگری زخم دندانهای یک سگ هار را به تن دارد و شب و روز از سیاهپوشان قدارهبند میترسند که مبادا به بهانهای دستگیرشان کنند...
مرد دیگری گفت: پهلوان در آبادی خیلیها از حرص و طمع آقابزرگ داستانها تعریف میکنند. شبها قاچاقچیان با قایقهایی به این جزیره میآیند و به طمع کشف دفینه قبرستان قدیمی را حفاری میکنند و هرچه گیرشان میآید، با حاکم تقسیم میشه.
درویش سالخورده گفت: اما تو پهلوان نباید ظلم و بیداد آقابزرگ این حاکم بد نهاد را تاب بیاری. این مردم مظلوم به تو امید بستهاند. پهلوان که در سکوت سرشار از تواضع وخاکسارانه به شکوههای حاضران و نصایح درویش پیر دل سپرده بود، سر به روی سینه پهن و ورزیدهاش خواباند و گفت:
-اما من که باشم که شانههایم به تنهایی زیر آوار سنگین این امید و خواسته شما قرار بگیرد. اولاً مردم خود نباید قبول ظلم و ستم کنند. خودشان باید قدمی در دفع ظلم و ستم حاکم بردارند. من برایشان صد قدم پیش میروم...
مردی که صورتی تکیده و استخوانی داشت، تنها و دور از جمع هر دو آرنج را روی میز خوابانده، چانه درازش را میان کف دستهایش میفشرد، انگار پی فرصتی بود تا ماجرای مهمی را با پهلوان در میان بگذارد. مردی که راز قتل مرد «باران ساز» را میدانست... ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه