فرستنده: شاعر



گروه فرهنگی: شاعران در چرخه حیات هنری خود، پیوندهای مستمر و نامستمری را تجربه کرده‌اند که بنای این پیوندها گاه براساس نامه‌ شکل گرفته است که بنا به ضرورت از محتوای متفاوتی برخوردار بوده‌اند. اهمیت چنین نوشته‌هایی چنان است که مخاطبان آن علاوه بر فضایل هنری و مؤلفه‌های زیباشناسی، از مختصات زمانی تاریخ، فرهنگ، تعلیم ، تربیت و... متنعم شوند. برخی نویسندگان و شاعران نیز با تکیه بر توانش‌ نامه‌نگاری، آثاری بنام و تألیفاتی ارجمند خلق کرده‌اند که از آن جمله می‌توان به رمان بابا لنگ دراز جین وبستر و حرف‌های همسایه نیما یوشیج اشاره کرد. سه‌شنبه‌های شعر با این امید که مطالعه نامه‌های شاعران در این صفحه و در دیگر کتب بتواند چراغی در راهی باشد، برخی از نامه‌های اهالی ادبیات را به مخاطبان خود تقدیم می‌کند.

سهراب سپهری
نلی، سلام
از مدرسه برگشته‌ام. امروز در کارگاه با بر و بچه‌ها بودیم. من آدم فراموش شده‌ای هستم. اینجا در این خاک رنگارنگ، هیچ چیز مرا نمی‌فریبد. این را از پیش می‌دانستم. پریشب نزدیک نیمه شب با ناصر در کوچه‌ها و خیابان‌ها پرسه می‌زدیم، برف می‌آمد. شاخه‌ها سیاه و سفید شده بود. روی برف‌ها راه می‌رفتیم. اما نلی حتی درخت‌ها برای من پیکری ناآشنا دارند. می‌خواهم فریاد بزنم. هیچ کس به حرف من نزدیک نیست. باید برگردم به همان طرف دنیا. بزودی برمی‌گردم. اینجا به درد من نمی‌خورد. اروپا برا «بعضی‌ها»جای مناسبی است. نه، نلی فکر نکن درد غربت مرا در میان گرفته، نه، این درد، درد حقیقت است. باز هم بیراهه رفتم. دارم حرف‌های بزرگ می‌زنم. خنده‌آور است. نلی، بهار نزدیک می‌شود. بوی گل‌های اقاقیا در راه است.
خودت را برای دشت‌ها آماده کن. کاش می‌شد سر به صحرا بگذاریم، یاد این ترانه افتادم: در این صحرا مرا گرما گرفته/ غم عالم مرا تنها گرفته. صدای پیانو به گوش می‌خورد. در یکی از اتاق‌های نزدیک، ‌یک نفر پیانو می‌زند. هرشب صدای پیانوی او را می‌شنوم. یاد صدای قورباغه‌های خانه مهری می‌افتم. اسماعیل خوب در چه حال است؟ شفای همه چیز تمام (استاد سابق)؟ نه، نلی، من باید برگردم تا همه شما را ببینم. از بچه‌های دیگر، از پوران و دکتر بیوک و منوچهر، از سیار، از... من باید برگردم. اسفندیار به من گفت زندگی من بیهوده می‌گذرد. به شفا بگو مهتاب اینجا «وحشتناک» نیست و همین اسباب نگرانی است. صدای پیانو از راهرو به گوش می‌رسد. من این نامه را در روشنایی شمع می‌نویسم. برای چند روز سیم‌های برق این منزل را قطع کرده‌اند. در این روشنایی نمی‌توان نقاشی کرد. چند روز پیش نمایشگاهی از فرسک‌های ماقبل تاریخ که در آفریقا کشف کرده‌اند، دیدم. دیدنی بود. اما دیدن نمایشگاه چه فایده دارد. باید زندگی را مشاهده کرد. آدم‌های اینجا با ما فرق دارند... گریه‌ام می‌گیرد. می‌دانی، گفت‌و‌گو از پرنده‌ای است که صدایش را در دشت مواج گندم رها می‌کند. چنان از شور خواندن لبریز است که گلوی تنگ او تاب فوران صدا را ندارد. هر وقت یاد این شعر می‌افتم، گریه‌ام می‌گیرد. مثل اینکه تاریکی صدای پیانو را فراموش کرد. من خودم به یاد می‌آورم. دارم با او حرف می‌زنم. تو در آن طرف دنیا هستی. من هم بزودی به همان طرف دنیا برمی‌گردم.

ملک‌الشعرا بهار
دوست عزیز!
بی‌اندازه از جناب عالی شرمسارم که جواب هدیه نوروزی و رسید هدیه را با تماس نداده و ننوشته‌ام… مدتی به خواندن کتاب‌الرعایه مشغول بودم ولی بزودی خسته‌ام کرد، از تعریف حضرتعالی گمان برده بودم، کتابی است بر پایه اصول تصوف و با ولعی بدان رجوع کردم اما بزودی معلوم شد، این کتاب از بقایای زهد و از تبلیغات زاهدان قدیم است و تا جایی که بنده مرور کرده‌ام، ربطی با تصوف که بعدها انتشار یافت ندارد و البته در عالم خود از کتب بسیار بااستقس و پرمایه است و خیلی خوب تدوین شده است و یادگار بسیار نفیسی از آن دوست عزیز خواهم داشت. همه روزه از رادیو لندن و استماع فرمایشات شما لذت می‌برم. من معتقدم جناب عالی از قول خودتان یا به‌عنوان نقل از نامه یکی از دوستانتان، قدری از پستی و دنائت و رکاکت ادبیات تازه تهران که مظفر فیروز و غیره از آن ترویج نموده‌اند و به‌ نام تقلید از ادبیات و موسیقی ملی و کوچه باغی و آواز بی‌عاری‌های تهران و تصنیف رکیک دنباله‌اش آن را در رادیو تهران می‌زنند و می‌خوانند و به رادیوی لندن هم سرایت کرده است و دلیل بینی بر پستی ادبیات ملی ماست؛ انتقاد کنید… اینها ادبیات جدید عصر پهلوی است. قبل از پهلوی و حتی قبل از مشروطه، تصنیف‌های عامیانه ما، بسی بهتر از اینها بوده است. تصنیف مرحوم شیدا که ورد زبان زن و مرد تهران بود، به مراتب از اشعار ادبای توده، فصیح‌تر و زیباتر بود. فی المثل: حلقه زلف کجت با قمر قرینه/ تا قمر در عقربه حال ما همینه یا تصنیف شیدا که با این بیت آغاز می‌شد: مکن ای دوست مکن این همه بیداد مکن/ مبر از یاد مرا وز دگران یاد مکن یا تصنیف مرحوم عارف یا تصنیف‌های بهار و غیره که آن همه شور وطن دوستی در ایرانیان ایجاد کرده بود و همه کس حتی جهودها و ارمنی‌ها هم آنها را با شوق و شعف می‌خواندند و لذت می‌بردند. مثل: از خون جوانان وطن لاله دمیده.
حضرت مینوی! مثل و اصل «دیه بر عاقله»، اصل درستی است. اگر ما مردم را به حال خود واگذاریم، رفته رفته به اصل اقدم برمی‌گردند و زنجیرهای تربیت دیرین را می‌گسلند... . باید آنها را به زنجیرمحکم مصلحت بست و مهار آنها را به سوی نوع اصلح کشید تا نگریزند… آقای مینوی شما را به خدا قدری مراقبت زیادتر کنید. ما از شما توقعات زیادی داریم. ادبیات در مخاطره است. آن را حفظ کنید. باقی قربانت

نیما یوشیج
همسایه!
بدون خلوت با خود، شعر شما تطهیر نمی‌یابد و آن‌چه که باید باشد نخواهد بود. به هر اندازه در خودتان خلوت داشته باشید به همان اندازه این کیفیت بیشتر حاصل آمده است. از این حرف کودکانه و جوان‌فریب بگذرید که شعر از جمعیت ساخته می‌شود. کسی که معترف به این است خود منم اما شاعر این کالا را که از جمعیت می‌گیرد در خلوت خود منظم و قابل ارزش می‌کند. با شاعر است که این کالا، کالایی می‌شود. دلیل آن را می‌توانید به آسانی پیدا کنید که هر کس شاعر زبردستی نیست. این است شعر و شاعری تا زمانی که شعر و شاعری هست و زمانی که نیست راجع به آن من حرف نمی‌زنم ولی دوره‌ای که ما در آن واقعیم شعر به اعلای درجه خود می‌تواند رسیده باشد و شاید بعدها تکنیک آن بسیار ترقی کند اما مایه کار نسبتاً کم باشد.
شاعر امروزی باید در خلوت این نکته را دریابد. شعرهای امروزی رفقای ما بیشتر فاقد این قدرت‌اند و غالباً به چیزهایی که کسی از روی تصنع و عدم ایمان و اعتقاد می‌سازد بیشتر شباهت دارد. موضوع‌هایی که در صحنه جنگ ساخته شده‌اند، اغلب خام و مثل خمیر فطیر هستند، زیرا در دل شاعر نمانده و با او خمیره کار را آماده نساخته است. شعرهای امروزی حکم نظام‌نامه و فهرست‌های منظوم را دارند که طریقه زندگی خوب را یادآور می‌شوند اما چیزی بر قدرت جوشش و توانایی زندگی نمی‌افزایند. در کشور ما مسأله به قدری در حال تحول است که شعرا حکم شاگردهای کلاس تهیه را دارند. می‌‌بینند طریقه آزادی را که من با دقت و سال‌ها زحمت ایجاد کرده‌ام اما هنوز نفهمیده‌‌اند و امتحان می‌کنند ومن مجبورم که مقدمه خود را روزی اگر عمری باشد راجع به عروض خود تمام کنم. همه این‌ها را عزیز من که شما باشید خلوت با خود به آدم می‌دهد.

فروغ فرخزاد
احمدرضا!
خیلی خوشحالم که رفته‌ای به جایی که نشانی از این زندگی قلابی روشنفکری تهران ندارد. برای تو که ذوق و هوش فراوانی‌ داری و همچنین معصومیت و پاکیزگی فراوان و همچنین ذهنی پاک و تأثیرپذیر، یک دوره زندگی مستقل و دور از جریان‌های مصنوعی و کم عمق، بهترین زمینه و پشتوانه تکامل می‌تواند باشد. سعی نکن زیاد شعر بگویی. فریفته هیجان نشو. بگذار همه چیز در ذهنت ته نشین شود.آن قدر ته نشین شود که فکر کنی اصلاً اتفاق نیفتاده. زندگی کن تا از یکنواختی بیرون بیایی.آدم وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله‌ای در او صورت می‌گیرد و این استحاله است که انسان را لحظه‌ به‌ لحظه و روز‌به‌ روز می‌سازد و وسعت می‌دهد. وقتی دیدی که‌ داری یک ایده مشخص را تکرار می‌کنی، اصلاً قلم و کاغذ را کنار بگذار. مثل من که لااقل برای یک سال کنار خواهم گذاشت. زندگی می‌کنم و صبر می‌کنم تا باز دوباره شروع کنم. اصل، ریشه است که نباید گذاشت از میان برود. حالا بگذار دیگران بگویند که: دیدی، این یکی هم تمام شد. اگر کسی این حرف را زد و تو شنیدی، نمی‌خواهد جوابش را بدهی، فقط در دلت و به خودت بگو من که کارخانه شعرسازی نیستم و دنبال بازار هم نمی‌گردم. من گمان می‌کنم که انسان وقتی واقعاً به حد خلاقیت رسید، تنها وظیفه‌اش این است که این نیرو را دور از هر انتظار و قضاوتی بروز دهد. حالا چه اهمیت دارد که ساکنان ریویرا یا کافه نادری در مجلس ختم آدم، برای آدم دلسوزی کنند.آدم برمی‌گردد، مثل مرده‌ای به مجلس ختم خودش برمی‌گردد و با موجودیتی تازه و جوان و خیره کننده. اوضاع ادبیات همان شکل است که بود، مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار... من که دلم به‌هم می‌خورد و تا آنجا که بتوانم سعی می‌کنم خودم را از شعاع این مقیاس‌ها و هدف‌های احمقانه و مبتذل کنار نگه دارم. من به دنیا فکر می‌کنم هرچند امید دنیایی شدن خیلی کم و تقریباً صفر است، اما خوبی‌اش این است که آدم را از محدودیت این محیط چهار در دو و این حوض کرم‌ها نجات می‌دهد و دیگر از اینکه در مراکز حقیر هنری این مملکت مورد قضاوت قرار گرفته است و بدبختانه رد شده است، وحشتی نخواهد کرد. حتی خنده‌اش خواهد گرفت.

احمدشاملو
همدل‌جوانم، بهزاد خواجات!
ممنونم که هراز چندی شعرهاتان رابرای من می‌فرستید. شور و شوق‌تان رامی‌ستایم و خوش‌حالم‌ که ‌می‌بینم همسر من ‌هم درشما به ‌انتظار لحظه مقدر نشسته ‌است. خوب‌ یا بد، من شخصاً اهل قضاوت‌ نیستم چرا که‌ قضاوت‌ را چیزی‌ از مقوله خشونت‌ و فقدان مسئولیت‌ می‌دانم. یک‌ اشتباه ناچیز قاضی می‌تواند موجب‌ یأس یا خودباوری شود. وانگهی، میزان و معیار قضاوت‌ درست‌ و غلط درکجاست؟ کی می‌داند که دقیقاً کدام سوی حقیقت‌ نشسته‌ است؟ پس بی‌این ‌که موضوع قضاوت‌ مطرح ‌باشد صدای شعر را در لحن شما می‌شنوم‌ که ‌برای دل ‌خود زمزمه‌ می‌کند. می‌گویم برای دل‌ خود، چون مرا که ‌گوش تیز کرده‌ام به‌ جد نمی‌گیرد حال‌ آنکه اگر ترانه‌ای می‌خوانید به ناچار برآنید که ‌شنونده‌ای مشتاق شکار کنید. آخر نه ‌مگر نوشته‌اید دفتری فراهم‌ دارید و ناشری‌ می‌جویید؟ صدای جویبار که بی‌هدف‌ نیست: تشنه‌ را صلا می‌دهد. پس باید صریح‌تر بود. باید زمزمه ‌زیرلبی را به‌ سرودی روشن مبدل ‌کرد. باید کنار کهکشان ‌ایستاد و صدا برداشت ‌تا شنونده‌ بتواند خنیاگر جانش را بشناسد و انتخابش‌ کند. … باید دید با شاعری خود می‌خواهیم چه‌ کنیم. یک تیله ‌رنگین گاه بسیار زیباست اما قطعاً با دیدن آن ته‌ دل ‌از خود می‌پرسیم آیا کاربردش چه‌ می‌تواند باشد؟ از خود می‌پرسیم از چه ‌سخن ‌به ‌میان‌ آورده‌اید آن‌جا که ‌می‌گویید: این‌ بار هم شکل تودارد/ رنجی که‌ چیده‌ام/ ازآب‌ها./ این ‌بار هم بمیرم درتو/ کزآشوب ‌سینه‌مرغ/ با پوستی از ستاره/ می‌میری. می‌پرسم رنجی‌ که ‌از آب‌ها چیده‌اید چگونه‌ رنجی‌است‌ و وجه‌ شباهتش با من چیست؟ و به ‌پاسخی نمی‌رسم. بعض‌وقت‌ها دیده‌اید یک ‌ریگ‌ رگه‌دار صیقل ‌یافته ‌که‌ در بستر رود بیابیم چه‌ زیباست؟ـ من ‌خود در سال‌های کودکی که ‌تابستانی را به‌ روستایی رفته ‌بودیم روزهای درازی درساحل رودخانه به‌دنبال چنین ریگ‌هایی گشتم و در آخر کار از آنها مجموعه‌ای فراهم‌ آوردم. می‌توانستم‌ آن‌ها را نگه‌ دارم در شیشه‌ای بریزم و حتی نامی ‌برآن بگذارم اما در پایان کار حاصل جست‌وجوهایم فقط بی‌حاصلی‌ بود، چرا که از آن منظور مشخصی ‌نداشتم: نه‌ قصد سنگ‌شناسی در میان ‌بود نه ‌نیت مطالعه درترکیب‌ رنگ‌ها. پس: ریگ‌های زیبا، بدرود! متأسفم که به‌ هیچ کار من نمی‌آیید! باید می‌گذشت/ غوغای قناری سبز. ـ/ آن روز هم جهان/ رشته‌های بریده ‌نور بود... چرا متوقعم مرا به‌ پاس‌ این ‌سطور شاعر بخوانند؟ و تازه، اگراین توقع برآمد چه‌منظوری حاصل ‌شده‌است؟ البته‌ می‌توان‌ گاه ‌به ‌خود استراحت‌ داد و با کلمات‌ به‌ بازی‌ پرداخت اما در همان حال می‌باید در خاطر داشت که ‌کلمه مقدس‌ است و تقدسش را ارج می‌باید نهاد. بختیار باشید

پرویز ناتل‌خانلری
فرزند من!
دمی چند بیش نیست که تو در آغوش من خفته‌ای و من به نرمی سرت را بر بالین گذاشته و آرام از کنارت برخاسته‌ام و اکنون به تو نامه می‌نویسم. شاید هر که از این کار آگاه شود عجب کند زیرا نامه و پیام آن گاه به کار می‌آید که میان دو تن فاصله‌ای باشد و من و تو در کنار همیم. اما آنچه مرا به نامه نوشتن وا می‌دارد بعد مکان نیست بلکه فاصله زمان است. اکنون تو کوچک‌تر از آنی که بتوانم آن چه می‌خواهم با تو بگویم. سال‌های دراز باید بگذرد تا تو گفته‌های مرا دریابی‌ و تا آن روزگار شاید من نباشم. امیدوارم که نامه‌ام از این راه دور به تو برسد، روزی آن را‌ برداری و به کنجی بروی و بخوانی و درباره آن اندیشه کنی.
شاید بر من عیب بگیری که چرا دل از وطن برنداشته و ترا به دیاری دیگر نبرده‌ام تا آن جا با خاطری آسوده‌تر به سر ببری. شاید مرا به بی‌همتی متصف کنی. راستی آن است که این عزیمت بارها از خاطرم گذشته است اما من و تو از آن نهال‌ها نیستیم که آسان بتوانیم ریشه از خاک خود برکنیم و در آب و هوایی دیگر نمو کنیم. پدران تو، تا آن جا که خبر دارم، همه با کتاب و قلم سر و کار داشته‌اند، یعنی از آن طایفه بوده‌اند که مأمورند میراث ذوق و اندیشه گذشتگان را به آیندگان بسپارند. جان و دل چنین مردمی با هزاران بند و پیوند به زمین و اهل زمین خود بسته است. از این همه تعلق گسستن کار آسانی نیست. اما شاید ماندن من سببی دیگر نیز داشته است. دشمن که «فساد» است در این خانه مسکن دارد. من با او بسیار کوشیده‌ام. همه خوشی‌های زندگیم در سر این کار پیکار رفته است. او بارها از در آشتی درآمده و لبخندزنان در گوشم گفته است: بیا! بیا! که در این سفره آن چه خواهی هست. اما من چگونه می‌توانستم دل از کین او خالی کنم؟ اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده‌ام از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. می‌خواستم که این کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان و هموطنان من است. کین ایران است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم. شاید تو نیرومندتر از من باشی و در این پیکار بیشتر کامیاب شوی… آرزوی من این است که تو هم در این کوشش و رنج شریک باشی. مردانه بکوشی و با این دشمن درون که فساد است به جنگ برخیزی. اگر در این پیکار فیروز شدی دشمن بیرون کاری از پیش نخواهد برد و گیرم که بر ما بتازند و کار ما را بسازند باری اینقدر بکوشیم تا پس از ما نگویند که مشتی مردم پست و فرومایه بودند و به ماندن نمی‌ارزیدند! زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ/ آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم؟

عکس و خاطره‌ای از استاد شهریار به روایت هوشنگ ابتهاج
تا نشستم شهریار سرش رو گذاشت رو شونه من. عکسش هست. تا عکس‌ها تموم شد، شفیعی کدکنی از جاش پا شد. حضار محترم هم مثل حموم زنونه دارن با هم حرف می‌زنن و برای یه لحظه کوتاه، من و شهریار رو فراموش کردن. دو روز سفر کردیم، یه لحظه نشد من و شهریار با هم حرف بزنیم. در اون لحظه که همه به‌هم مشغول شده بودن، شهریار با یه حالت بغض کرده، اصلاً از وقتی سرش رو روی شونه‌ام گذاشته بود، حالش منقلب شده بود، گفت: سایه‌جان چطوری؟ گفتم: «دو تنهارو، دو سرگردان، دو بی‌کس» (به گریه می‌افتد) خب هر دو زدیم به گریه. وقتی خواستیم با شهریار خداحافظی کنیم، یکی‌یکی با شهریار دست دادن و خداحافظی کردن و روبوسی کردن. من هی این پا و اون پا می‌کردم. دست انداختیم به گردن هم و شیون کردیم. سایه‌جان! شهریارجان! دکتر شفیعی و همراهان همین‌طور ایستاده بودند هاج و واج نگاه می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن که دوتا دیوانه این‌طور با هم خداحافظی بکنن. خیلی روز عجیبی بود. من از خونه اومدم بیرون و سرمو گذاشتم رو ماشین و یه دل سیر زار زدم. خیلی زود خودمو افسار زدم و گفتم که من می‌دونم که این آخرین دیدار من با شهریاره (به گریه می‌افتد) و همین‌طور هم شد. بعداً آقای فردی به من گفت که وقتی شما رفتین تازه گریه و زاری شهریار شروع شد. نمی‌دونین بعد از رفتن شما شهریار چه حالی داشت. همش می‌گفت سایه‌جانم! سایه‌جانم!. دیگه نمی‌بینمش. شهریار به فردی می‌گفت که اون غزل سایه رو بخون. می‌گفت این غزلو سایه‌جانم برای من گفته. من این غزلو برای شهریار نساختم ولی از وقتی این حرفو شنیدم خیال می‌کنم که این غزلو برای شهریار گفتم: بگردید بگردید در این خانه بگردید/ در این خانه غریبید، غریبانه بگردید/ یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود/ جهان لانه او نیست پی لانه بگردید/ یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد/ به دامش نتوان یافت، پی دانه بگردید/ رخ از سایه نهفته‌ست، به افسون که خفته‌ست/ به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید/ تن او به تنم خورد، مرا برد مرا برد/ گَرَم باز نیاورد، به شکرانه بگردید.
به نقل از کتاب پیرپرنیان‌اندیش هوشنگ ابتهاج (سایه)















آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7399/15/549010/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها