همگان شاعرند




بهاءالدین مرشدی
داستان‌نویس
آدمی چطور از زندگی و مشکلات زندگی نجات پیدا می‌کند؟ من بعید می‌دانم آدم از رنج زیستن خلاص پیدا کند. این رنج همیشه هست. از همان ابتدا که دنیا می‌آییم با آدمی هست و در طول زندگی کشدار می‌شود. تفاوتش در آدم‌ها این‌ است که بعضی‌ها این رنج را می‌فهمند و بعضی‌ها هم آن را درک نمی‌کنند. تفاوت بر سر درک و دریافت آدمی است. با این‌همه بعید می‌دانم آدم نجات پیدا کند. اما می‌تواند زندگی را برای خودش تلطیف کند. می‌شود این رنج را قلیل کرد. یکی از جاهایی که می‌شود آن را کم‌رنگ کرد همان‌ وقت‌هایی است که آدمی به سراغ شعر می‌رود. یادمان اگر بیاید همان وقت‌ها که مادرها برای کودکان‌شان لالایی می‌خواندند. درست همان ‌وقت‌هاست که کودک آرام می‌گرفت. این ریتم از همان کودکی با آدم هست. شعر یعنی ریتم. یعنی موزون بودن. یعنی نرمی و لطافت، و آدمی همیشه جانش به سمت لطافت میل می‌کند. ما ایرانی‌ها هم که همه‌مان شعر متحرکیم. یادم است استادی می‌گفت همه مردمان ایران شاعر هستند مگر خلافش ثابت شود و استاد دیگری هم می‌گفت همه مردمان در زندگی‌شان حداقل یک شعر گفته‌اند و این است که همگان شاعرند. من به این قول نزدیکم. بی‌تردید همه آدمیان شاعرند. اما شاعرانی که در فضای زندگی محدود خودشان می‌مانند. اما شاعر شدن جرأت می‌خواهد. شاعر شدن آن وقتی است که شما می‌خواهید شعرهای‌تان را به نمایش بگذارید. درست عین همان شعر احمد شاملو است که می‌گوید: «بودن دیگر است و شدن دیگر.» اما این شاملو است که می‌گوید: «من بودم و شدم.»
درست اختلاف در همین است که یکی شاعر می‌شود. یکی در حسرت شاعرشدن می‌ماند. این شعر است که با جان آدم همراه می‌شود. همین لحظه که این‌ها را دارم می‌نویسم شاعرهای بسیاری از توی سرم رد می‌شوند. همان اول که داشتم از لالایی می‌گفتم درست همان لحظه بود که فدریکو گارسیا لورکا توی سرم چرخ خورد. خیال‌پردازی عجیب در دنیای شاعران. آن‌کس که لالایی مادران را در شعر جمع می‌کرد. یا همان‌جایی که از رنج می‌گفتم یادم به کتاب تازه منتشر شده محمدرضا شفیعی کدکنی افتاد به‌نام «طفلی به‌نام شادی.» یا میانه که از لطافت می‌گفتم یاد شاعرانه‌های محمد صالح‌علا افتادم. یا وقتی در ادامه داشتم از شاعرشدن حرف می‌زدم شعری از هرمز علی‌پور بود که از خاطرم گذشت. بعد بود که رفتم تا آن شعر را پیدا کنم و هرچه گشتم نیافتم. تعریف نمی‌کنم شعر را برای‌تان تا حالش خراب نشود اما در آن شعر از پزشکی می‌گوید که دلش می‌خواست شاعر شود اما این آرزو را به گور خواهد برد. باز هم شاعرهای زیادی هستند که از ذهنم عبور می‌کنند. یکی یکی بخواهم اسم‌شان را بیاورم این ستون هفتگی برایش کم است. حتی این صفحه هم برایش کم است.
با این‌همه، همه این‌هایی که این‌جا نوشتم درست از یک شعر شروع شد که از صبح توی سرم می‌چرخید. شعری که هربار به آن فکر می‌کنم حیرت می‌کنم از این همه خیالی که در آن جریان دارد. اصلاً همین خیال است که آدمی را از بار رنج هستی دور می‌کند. شعر هم که خیال است در خیال. اما آن شعر همان است که مولانا می‌گوید: «این‌چنین ساکن روان که منم.»



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7400/20/549169/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها