بازخوانی 4 روایت از روز 28 مرداد
گاهی هر دقیقه یک جور بودند
28 مرداد در تاریخ معاصر ایران یکی از تلخترین روزهاست، روزی که محمدرضا شاه با کودتا و کمک خارجی دولت ملی دکتر محمد مصدق را از پیش رو برداشت و پیش از گذشته جایگاه خود را تثبیت کرد. روزی که عصرش با مرگ بر مصدق و غارت خانهاش غروب شد. در ادامه 4 روایت از کودتای 28 مرداد و حال و هوایی شهر را میخوانید:
ëروایت اول: چیزی نمانده بود تا باشند
ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز که سال هاست در لندن زندگی میکند سال 1395 در گفتوگو با روزنامه ایران درباره خاطراتش از 28 مرداد گفته است: «ساعت از ۱۰گذشته بود که من از مغازه عکاسی واهان در اول خیابان نادری بیرون میآمدم . پیشتر از آن، در ابتدای وقت اداری، آیین تصفیه کار شرکت شیلات انجام میگرفت و من برای عکس و فیلمبرداری از امضای سندهای این قرار رفته بودم به دفتر بازرگانی شوروی در پامنار. آن روز صبح این قرارداد به امضا رسید. از پامنار تا مغازه عکاسی راه من از میان گذرگاههای عمده و میدان اصلی تهران بود، میدان توپخانه، یا سپه، که تنها سه روز پیش صحن تظاهرات انبوه مردم و ترکیدن تمایلات ضد پادشاهی بود، از روی حس یا فکر و در آن به ضرب مشت و لگد، بعد با زور جرثقیل و موتور، به هر صورت، مردم مجسمه شاه را کندند و از فراز پایه سنگ سماقی اش آنقدر یک وری کردند تا افتاد؛ و روی آن جستند و روی آن چه کارها کردند!» او همچنین فردای روز کودتا به خانه مصدق میرود:«فردا صبح رفتم به خانهای که تا دیروز خانه و همچنین محل دفتر و کار نخستوزیری بود. سربازان همه جا بودند، اما هیچ کس را از ورود منع نمیکردند. چندان هم کسی نبود آنجا؛ چیزی نمانده بود تا باشند. حیاط پوشیده بود از پارههای خیس نیم سوخته کاغذ. درها و پنجرهها نیمسوز بود و شیشهها شکسته بود که ریزریزشان در آفتاب پراکنده برق میانداخت. خواستم از پلههای توی راهرو بروم بالا، اما نمانده بود و افتاده بود و رفته بود زیر ریزش خرپا و تخته و توفال وقتی که سقف گر گرفته بود و بعد، از فوارههای آتشنشانی وارفته بود و رمبیده بود و تلنبار افتاده بود در کمرکش آنها.»
ëروایت دوم: همه هموطن بودند
محسن خلیلی بنیانگذار صنعت گاز مایع و کارخانه بوتان که دانش آموخته مهندسی دانشگاه تهران و از طرفداران و فعالان جبهه ملی بوده است؛ درباره روز کودتای 28 مرداد به روزنامه ایران میگوید: «آن روز وقتی در امیرآباد، کوی دانشگاه تهران درس میخواندم صدای توپ و تانک بلند شد. متوجه شدیم شهر شلوغ شده؛ تا در منزل دکتر مصدق در خیابان کاخ رفتم. با چشم خودم دیدم که خیابان خلوت است، تانکها خیابان را گرفته بودند، شعبان بیمخ پشت نردهها عربده میکشید و سرش را به نردههای در خانه مصدق میزد و اراذل و اوباش اموال مصدق مثل پتو، فرش، یخچال و... را میدزدیدند. حوالی عصر گریهکنان از خانه مصدق تا شمیران و خیابان دربند که خانه ما در آنجا بود پیاده آمدم. ماشین در خیابان نبود و در شهر تعداد زیادی نیروی نظامی حضور داشت. حدس میزدم که این یک کودتای امریکایی است. با خودم میگفتم خدایا با چشمان خودم افراد غارتگر خانه مصدق را دیدم، همه ایرانی و هموطن بودند. نشان میدهد این مسأله ریشه فرهنگی دارد و تنها راه نجات کشور صنعتی شدن است تا مردم از فقر بیرون بیایند، فرزندان آنها تحصیل کنند و تحصیلکردهها کشور را حفظ کنند، آنجا تصمیم گرفتم بهدنبال صنعت بروم.»
ëروایت سوم: کامیون اراذل
هوشنگ ابتهاج مشهور به «سایه» از شاعران بزرگ معاصر که در سال کودتا، 26 ساله بوده است در کتاب خاطرات خود، پیرپرنیان اندیش، دیدههایش در روز 28 مرداد را اینگونه بیان کرده است: «از شش صبح تمام شهر را میگشتم. رفتم شهر دیدم بچهها سر خیابان فردوسی ایستادن و بازی میکنن. کامیون اراذل و فواحش میآد و میره و شعار میدن «مرگ بر مصدق» و «جاوید شاه». من دستمال گذاشتم جلوی دماغم که سبیلم رو پنهان کنم. کلی کوچه و پس کوچه رو گشتیم. چه روزگاری رو از سر گذروندیم! شما اصلاً نمیتونین باور کنین که ۲۸ مرداد هفت، هشت تا کامیون که توی آنها یک عده زنهای فاحشه بودن که خیلیهاشون مشهور بودن و چند تا سرباز بیاسلحه و چند نفر چماق بهدست راه افتاد، اینها توی کامیون روباز بودن و داد میزدن جاوید شاه، جاوید شاه!» او در بخش دیگری از کتاب میگوید:«یکی از اشتباههای مصدق اعتماد و اتکای او به امریکا بود. البته امریکا در آن سالها یک چهره دموکرات حامی ملل آزاد داشت. مصدق امریکا را نمیشناخت و باور نمیکرد که یک نیروی تازه نفس استعماری آمده جای استعمار کهنه را گرفته برای همین تا دم آخر اعتقاد داشت که از امریکا کمک بگیره بر ضد انگلیس.»
ëروایت چهارم:دسته های سیاسی به میدان آمدند
سایت تاریخ ایرانی به نقل از صدرالدّین الهی روزنامه نگار که روز 28 مرداد خبرنگار میدانی روزنامه کیهان بوده است هم نوشته:«ابتدا بگویم که آن سال، سال اول استخدام رسمی من در کیهان بود و من خبرنگار خیابان بودم و هم شب این روز را دیدم و هم روزش را. مردم بر اثر هیجانات سیاسی کاملاً دستهبندی شده بودند و این دستهبندی شدن باعث شده بود که نمیدانستند واقعاً چه باید بکنند. شب یکجور بودند، روز یکجور، گاهی هر دقیقه یکجور بودند؛ و دسته های مختلف سیاسیای که پا در میدان میگذاشتند، هرکدام به سلیقه خودشان میخواستند اتفاق را تعبیر و توصیف کنند. در آن روز بخصوص، عصرش روزنامهای به آن معنا منتشر نشد. ولی پیش از آن، روزنامههای طرفدار دکتر مصدق، در نهایت قدرت و طرفداران - نمیگویم سلطنت - این طرف که سلطنتطلبها هم در میانشان بودند، بشدت روبهروی هم قرار گرفته بودند. خود مردم هم میخواستند هرچه زودتر از شر سروصداهای خیابانی خلاص بشوند و تکلیفشان یکسره شود. مردم بیشتر از زد و خوردها ناراضی بودند. ناراحتی اقتصادی خیلی کمتر بود. زد و خوردهای خیابانی... محال بود که شما به محلهای بروید، پنج ساعت بمانید و بین دو دسته کتک کاری نشود و مردم از این عاجز شده بودند. نمیگویم که مردم به استقبال واقعه رفتند، ولی در برابر واقعه صبر و حوصله عجیب و غریبی از خودشان نشان دادند. من چون شاهد بودم، میگویم که هیچ عکسالعمل مخالفتآمیزی همان روز و روز بعد اصلاً پیدا نشد. یعنی مردم گفتند: آخی! مثل اینکه اتفاقی دارد میافتد که ما وضعمان روبه راه شود.»
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه