شعری که شناسنامه است




غسان کنفانی - فلسطین
مترجم:
 سعید هلیچی
به تو بازخواهم‌گشت
به سان یتیمی به تنها پناهگاهش
و همچنان بازخواهم ‌گشت
و موهای خیسم
که سختی پیمودن زیر ناودان‌ها انتخابش بود را
به دستان گرم و نوازشگر تو می‌سپارم
که خشکشان کنی

عبدالوهاب بیاتی - عراق
مترجم:
محبوبه افشاری
دیوار‌های شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم یا بمیرم
عشق ما را جز عشق آرام نمی‌بخشد
پس این دل را سکوت اولی‌تر است
آسمان، در تبعید گاه من
در شهرم، می‌بارد
و ز تو نه خبر تازه‌ای دارم نه نامه‌ای
هدیه من برای تو
که شعله آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس با‌وجود زندان‌های زمین
دستت را به سوی من دراز کن
دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر می‌بارد

سعاد الصباح- عراق
مترجم:
نرگس قندیل‌زاده
  از من نپرس «چه خبر؟»
جز تو چیزی مهم نیست
 چون تو شیرین‌ترین خبرم هستی
 و گنجینه‌های دنیا بعد از تو
 ذرات غبارند
 از وقتی تو را شناختم
 رؤیای سپیده دم و سیمای گل و رنگ درختان را به یاد ندارم
 صدای دریا و نوای موج و آوای باران را به یاد ندارم
 ای تقدیری که در روحِ روح خانه کرده‌ای
 و شکل زمان را ترسیم می‌کنی
 و روزم را با تار و پود عشق می‌بافی
 از من نپرس که «چه خبر»...

نزار قبانی - سوریه
مترجم: احمد پوری
با هزاران قطار سفر کرده‌ام
سوار بر زین اندوهم سفر کرده‌ام
بر روی ابر سیگارم سفر کرده‌ام
در چمدانم سفر کرده‌ام.
نشانی محبوب هایم را با خود دارم
چه کسی دیروز محبوبم بود؟
قطار می‌رود سریع‌تر، سریع‌تر
و گوشت مسافت را می‌جود
مزرعه‌هایم را در سر راهش در هم می‌ریزد
درختان را قورت می‌دهد
پای دریاچه‌ها را لیس می‌زند.
مأمور کنترل از من بلیت می‌خواهد
و مقصدم را می‌پرسد
مقصدی هم در کار است؟
هیچ هتلی روی زمین مرا نمی‌شناسد
و هیچ آدرسی محبوبه‌‌ام را.
من قطار اندوهم
سکویی در کار نیست
جایی که بتوانم بر آن بایستم
در تمامی سفرم
سکوها از من می‌گریزند
ایستگاه‌ها
از کنار من رد می‌شوند.

یوسف الخال - لبنان
مترجم:
 موسی اسوار
درباره زندگی من چیزی بهتر از عذاب الیم نیست
عذابی که هر ثانیه‌اش با تو بودن است
من شاعر شب‌ها نیستم
من خورشید را وصف کرده‌ام همیشه
مرا در چهاردیواری خانه‌ای پنهان کرده‌ای
تو ملک عذابی
برای من جهنمی ساخته‌ای سرخ وخونین
درباره زندگی من
بهترین تعریف با تو بودن است
که مرا به مرگ می‌رساند

محمود درویش
مترجم: محسن بولحسنی
در ایستگاه ایستاده‌ام
نه در انتظار قطار
و نه به عشق پنهانی شناختم
از زیبایی‌های چیزی دوردست
فقط برای آنکه بفهم دریا چطور دیوانه شد
و جغرافیا چطور اتاق سفالی
در هم شکست
کی به دنیا آمدم و کجا زندگی کردم
و چه شد که پرندگان
به جنوب و شمال هجرت کردند
ایستادم
در شصت سالگی زخمم
در ایستگاه ایستادم
نه به انتظار قطار
و نه به تمنای میل بازگشت...

محمد ماجد العتابی - کویت
مترجم:
اصغر علی‌کرمی
ایستاده در آنسوی تاریک سایه
مانند باریکه نوری
که آنچه پشت پنجره است را جست‌و‌جو می‌کند
چیزی نیست مگر رنگ پریدگی
که ساکن اتاق است
نه پرده‌ها بیدارند
نه پلک بسته تو در رؤیای کوچ آرمیده است
و نه کاغذ سفیدی پیدا می‌کنی
که درونت جوهر را به جوش بیاورد
و نه دیواری نم کشیده پشت سر داری
که بداند کدام در راز آن را برخواهد گشود
و ما زنده باد تنگنای یک فراغت
خوشه‌ها صدایت می‌کنند
در این باغ غیر از داس‌ها هیچ کس ساکن نیست
نه کومه‌ای که در آن سکوت سنگ را بخوانی
نه سنگی که بوی تشنگی را از آن بوییده باشی
و نه آسمانی که ابای شب را در بیاورد
و نه گلی که از حیرت زنبور عسل نفس بکشد
راه‌ها تو را کوچانده‌اند
و تو به تنهایی در آنسوی تاریک سایه ایستاده‌ای
آن جا که رنگ پریدگی اتاق است
آنجا که داس‌ها ساکنان باغ هستند...

بلند الحیدری - عراق
مترجم:
صالح بوعذار
از کدامین وادی ژرفاژرف چونان خواب
آمده‌ای
که برمی‌گیری در چشمان‌ات
صدای خون‌ام را
من فراموش کرده‌ام
عاشقی را
و دیروز را
سرانگشتان عمر
شوریدند
برای محو قصه پشیمانی
ای خیال او
دنیای تو
رمقی باقی نگذاشته از تن ام
چه بدهم
از خاکستر استخوان هایم
کرم‌ها را؟
مرا با شبان سرخ فریفتی
پرچم‌هایم
بر تبسم‌های سیاه‌اش
لغزیدند
و دیروزم
در رهگذار شر گمراه شد
و برای فردای‌ام
چیزی باقی نگذاشته است
جز پژواک ستمگری
و شبح‌های گذشته‌ای
که چون سایه‌هایی فرو افتادند
در غروب و شب‌هایم.

مرام المصری
مترجم:
سیدمحمد مرکبیان
چشم‌هایی هستند
که نور را نمی‌بینند
خاطراتی، که به یاد نمی‌آیند
لبخندهایی که لذتی نمی‌بخشند
اشک‌هایی که دردی را نمی‌شویند
کلماتی، چون سیلی
و احساساتی، که هستند
روحی هست
که هیچ چیز
تسلایش نمی‌بخشد.

سوزان علیوان -
لبنان
مترجم:
 زهرا ابومعاش
بارانی که
به شیشه پنجره‌ی ما می‌خورد
قطره‌های اشک کودکانی است که
از اینجا رفته‌اند
به سوی آسمان.
کودکانی که دلتنگ مادران‌شان می‌شوند؛
اتاق‌هایشان؛
دفترهایشان؛
و از دلتنگی گریه سر می‌دهند.
رنگین کمان،
شادی همان کودکان است
هنگامی که خداوند دست بر شانه‌هاشان می‌گذارد
و لبخند می‌زند.

ابراهیم نصرالله - فلسطین
مترجم: سعیدجهانپولاد

 در آغاز
اسب‌ها گفتند:
ما  دشت‌ها را خواهانیم
عقاب‌ها گفتند:
ما ستیغ کوه‌ها را
مارها گفتند:
ما شهد شیرینی را خواهانیم
پس آنگاه
انسان
حیران برجای ماند!

 بر فراز صبح
در زیر یوغ
خورشید غروب می‌کند
و ظلمت
در نفس نفس‌های سوزناک امان
تنوره می‌کشد
این خانه‌های نیمه کاره‌ای که در آنیم
جایی کمتر از
اسارتگاه جنگی نیست .









 















آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7422/16/551775/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها