ای دختر سیاه‌سوخته‌ی شــــــــــیرازی!

چند نمونه از هزاران نامه‌ای که چهره‌های معروف فرهنگی نوشته‌‌اند و حالا که خودشان نیستند نامه‌هایشان عریضه‌هایی‌ هستند که از احوالات فردی‌شان می‌گویند

 ابراهیم افشار  / روزنامه نگار
هر بار میهمان روایت تک نگارانه او خواهیم بود

   آن صندوق‌های زرد پستی و آن پستچی‌های کلاه‌کپی‌پوش، زندگی نسل‌های بسیاری را شاعرانه، مهتابی و مرگ‌آلود کرده بودند. آن صندوق‌های زرد فلزی تقدیس‌یافته و آن نستعلیق‌های پر از منحنی‌های چشم‌نواز. نامه‌هایی که بوی تن آدم‌ها را می‌داد. حالا دیگر با کشف «یک خط واحد جهانی-نازنین 12» در پهنه کیبوردها و تایپ‌ها، بوی انگشت‌ها و نامه‌ها و قلم‌ها و ‌نستعلیق‌ها و پستچی‌های مهربان از یاد‌مان رفته‌اند. نامه‌های بی‌دروغی که گاهی مانیفست ما بودند. آن لذت بدوی پر از آدرنالین و مات‌ماندگی، چه زود به این تایپ‌شدگی‌های فیک و لامصب باخت. دیگر از سرانگشتان آدمی برای نوشتن نامه‌ای اشک چکه نمی‌کند. انگشت‌های بی‌رگ زندگی نرمال ماشینی که تبدیل به پدیدآورندگان مکانیکی اس‌ام‌اس‌های بی‌مسئولیتی و ملنگی‌ شده‌اند و هیچ خونی در رگ‌‌های آبی‌شان پیدا نیست. کمی این طرفتر اما نامه‌های مکتوبی تلنبار شده‌اند که هنوز بعد از هزارسال بوی جان و جسمیت راقم خود را دارند. نامه‌هایی که دیگر رسماً تبدیل به آثار هنری شده‌اند. آن قلم‌اندازهای محشر شاملو خطاب به آیدای نجات‌بخش‌اش. آن نامه شهریار به ثریا و برعکس. مخصوصاً آن مکتوب ثریا که در ینگه‌دنیا از شوهرش طلاق گرفته و نامه فرستاده به شاعر دلشکسته که حالا دیگر می‌توانیم به وصال‌مان برسیم. شاعر نابودشده، نامه را در زیرزمین خانه مقصودیه پنهان کرده و گاهی به بهانه تیمم، می‌رود بویش می‌کند. تمام عطرهای نسترن‌های جهان با توست. یا آن نامه‌های قیامت سهراب به رفقا و خواهرجان که مرورشان هنوز صفایی به روح آدم می‌دهد. و در نقطه مقابل‌شان نیز نامه‌های وحشتناک غربت (از ساعدی و کاظمیه) که تن آدمی را می‌لرزاند. برای امروز صدها و هزاران نامه جمع کرده بودم اما جا نیست و بچه، ‌تر است!‌‌

1 نامه‌ها گاهی شعر مطلق‌اند. مثل دستنوشته سهراب برای احمدرضا احمدی‌اش مثلاً. آدم دلش می‌خواهد آنقدر بخواند که کاغذ تمام شود و از آن هیچ نماند: «احمدرضای عزیزم من بشدت در این شهر تنها مانده‌ام. آن هم در این شهر بی‌پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام. در همان امیرآباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک‌جیک بود. نیویورک و جیک‌جیک؟ توقعی ندارم... غصه نباید خورد. گولاش باید خورد و راه رفت و نگاه کرد به چیزهای سرراه. مثل بچه‌دبستانی‌ها که ضخامت زندگی‌شان بیشتر است... یک‌چهارم قارقار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم سه‌چهارم قناری را می‌شنوم... نباید دود چراغ خورد. اینجا دودهای زبرتر و خالصتری هست. دودهای بادوام و آب‌نرو...»

2 نامه‌ها گاهی زن وشوهری‌اند اما تبدیل به تاریخ اجتماعی یک مملکت می‌شوند. مثل صدها نامه‌ای که سیمین و جلال در دهه سی برای همدیگر نوشته‌اند. سیمین رفته امریکا درس بخواند و جلال دارد اینجا برایش خانه می‌سازد در همسایگی نیما. سیمین می‌نویسد نگران بچه‌دار نشدن‌شان است.  نامه‌هایی که تبدیل به سه جلد کتاب ششصدهفتصد صفحه‌ای شده‌اند و من هنوز وسط‌های جلد دوم‌شانم. خدایا مگر می‌شود آدم چیزی حدود یکسال هر روز برای عشقش نامه بنویسد و از جای دوری مثل امریکا پست کند که هلخ‌هلخ برسد ایران و تنها دلخوشی شریک زندگی‌اش همین نامه‌خوانی‌ها و نامه‌نویسی‌ها باشد؟ «ای دختر سیاه‌سوخته شیرازی لوند، ای خاله‌سوسکه، دیگر برگرد! ...(18 فروردین 32)

3 آه غُلا! غُلا! غُلا! آدمی چقدر باید ویران شود که بخواهد برای فرار از دست هموطنانش در پاریس پرملال، خود را به لالی بزند. در آن روزهای لال‌شدگی چقدر عجیب تبدیل به مردان نمایشنامه‌های خودت شده‌ای. دلم برای خانم لنکرانی سوخت که آن سال‌های آخر زندگی، تو را که برای خودت هم قابل‌تحمل نبودی همچون جسدی متحرک به دندان کشید و بعد از مرگت هم هر روز با شاخه‌ای قرنفل به پرلاشز رفت. اما حالا شهرت طاهره از او جلو زده است. چون نامه‌های یک نویسنده نهنگ، او را ابدی کرده است. بیچاره لنکرانی که در آن روزهای صعب‌العبور زندگی در آپارتمان محله بانیوله که آسانسورش دائم بوی ادرار می‌داد پرستار تو شده بود. پرستار مردی که چنان از خود رهیده بود که می‌گفت پدرم را می‌بینم که بز شده است. شاید آقای دولت‌آبادی درست می‌گفت که «ساعدی نباید تن به انقلابی‌گری می‌داد. او از نبوغ خود مراقبت نکرد. سرشاخ شدن ساعدی با سازمان امنیت چه معنایی داشت؟ مگر تو رستم دستان بودی؟ او قبل از اینکه یک آدم سیاسی باشد یک نویسنده بزرگ بود.»
غُلا غُلا غُلا! کاش به دست طاهره هلاک می‌شدی تا سیاست. هرگاه که آن 43 نامه‌ات به طاهره در سال‌های 1332 تا 1345 را می‌خوانم هوس تبریز می‌کنم. می‌روم به جست‌و‌جوی طاهره در قبرستان مارالان. عین دیوانه‌ها، نمکی‌ها، زمین‌شناس‌ها، سپورها در قبرستان متروک مارالان می‌گردم. در کوچه غیاث و زیارتگاه پیر به‌دنبال پیدا کردن تار مویی از طاهره گز می‌کنم. گاهی صدای نفس‌های بریده بریده تو می‌آید و برمی‌گردم می‌بینم هیچکس نیست. همه در گوشی‌هایشان غرقه‌اند و کسی طاهره و غُلا را نمی‌شناسد. دارم مجسمت می‌کنم که دکتری در لباس سربازصفرها در پادگان سلطنت‌آباد دهه چهل بین آن سینه‌خیز رفتن‌ها برای طاهره‌اش نامه می‌نویسد. التماس می‌کند که جواب نامه‌ام را بده طاهره! برمی‌گردم سمت مطبت در خیابان دلگشا که نشسته‌ای و برای طاهره نامه می‌نویسی. مطبی که پاتوق آل‌احمد و شاملو و طاهباز و مشرف‌آزاد تهرانی است و آنجا بزرگ‌ترین جریانات ادبی ایران شکل می‌گیرد. عشق دختر مارالانی جراحتی ابدی در دل او می‌گذارد. بعد از آن یکسالی که در زندان انفرادی شاه خرد می‌شود (1353) دیگر هنگام آزادی، طاهره‌اش را ندارد که زخم‌های او را مرهم بگذارد. دیگر به قول آقای شاملو «جنازه‌ای نیم‌جان است» که تمام کتاب‌هایش را یکی‌یکی بلافاصله بعد از چاپ برایش می‌فرستد. «غلا» بعد از انتشار دومین کتابش تصمیم به خودکشی می‌گیرد اما پروانه‌ای او را از خوردن سیانور باز می‌دارد. پروانه‌ای که باعث می‌شود او به‌دنبال تحقیقات میدانی از پروانه‌ها برود. شاید این پروانه همان طاهره او بوده باشد. طاهره‌ای که پای شمع دیگری ذوب می‌شود.
آه «غُلا» غلا غلا! کاش هرگز به پاریس نمی‌رفتی. خودت گفته بودی که پاریس شهر خودکشی و ملال است. خودت گفته بودی که انگار داخل کارت پستال زندگی می‌کنی. خودت گفته بودی که از خوابیدن و بیدار شدن می‌ترسی. خودت گفته بودی که «آزرده کرد کژدم غربت جگرم را». خانم لنکرانی گفته بود که بعد از استفراغ خون، تو را به بیمارستان برده و پایت را به تخت بسته بودند. گفته بودی که بگو پرستارها دستم را باز کنند. گفته بودی که جلال در آن یکی اتاق منتظرت است. گفته بودی که چندماه است از کسی قرض نگرفته‌ای. شلوارت پاره‌پاره بود و دگمه‌های پیرهنت عین دندون مادربزرگ ریخته بود. لب به غذا نمی‌زدی. گفته بودی می‌خواهم پای دیواری بمیرم. شاید اگر به قبرستان مارالان تبریز برمی‌گشتی دوباره زنده می‌شدی. دوباره پروار و سرزنده و آفرینشگر و گزنده...
وقتی خبر مرگت به طاهره رسیده بود صورتش را چنگ زده و اوخشاما خوانده بود و به زیارتگاه پیر رفته بود و اعلامیه مرگت را از دیوارها کنده بود. کاش آن روز در قبرستان مارالان بودیم. کاش آن روز طاهره را می‌دیدیم که چه شکلی برگشته بود خانه و تمام آن نامه‌های عاشقانه تو را از یخدان قدیمی درآورده و خوانده بود. ما چه می‌دانستیم آن زن در به در که در قبرستان‌ها اعلامیه مرگ پاره می‌کند طاهره نام دارد و عشق دوران ازلیت و ابدیت توست؟ تازه وقتی که طاهره مُرد بازماندگانش نامه‌هایی از چمدان قدیمی‌ا‌ش درآوردند که امضاهای یک نمایشنامه‌نویس قهار و شهیر را پای خود داشت: «غلا»، «غلای تو!»، «غلای طاهره»!

4نامه 10 صفحه‌ای عباسقلی (اسلام کاظمیه) جانگدازترین نامه‌ای بود که در عمرم خواندم. اگرچه طنز سیاهِ ملنگانه‌ای در لالوهای سطرسطرش درباره وصیت‌نامه، بدهکاری‌ها، بویژه حس و حال آخرین لحظات بعد از خوردن سم و تریاق به قصد انتحار موج می‌زند و حال آدم را لبریز از نفرت‌ و نفرین می‌کند. این مظهر نوعی فنا و تباهی در روح تاریک روشنفکری غریب (در هیأت یک فتوکپی‌چی پیر در پاریس) است، با مخاطبی ناکجاآبادی که نمی‌داند کیست:
«رفتیم و دل شما شکستیم... چون ممکن است این کثافت‌کاری (اختیاری- اجباری) بنده به مقامات قضایی بکشد برای آسان شدن کار آنها چند کلمه مهملات را به فرانسه نوشتم تا کارشان راحت‌تر شود... دیگر می‌خوابم و راحت می‌شوم. هر چه توانسته‌ام کرده‌ام. سم را از یک ترک اهل ترکیه در قهوه‌خانه کوچک سورس مدت‌ها پیش خریده بودم و به اندازه کافی خورده‌ام. حالا من دارم به جای ترس از مرگ، بی‌اختیار به ریشش می‌خندم. مقداری سم حدود یک ساعت پیش خوردم. با شراب متوسط. که کاش خوبش را خریده بودم. امروز ظهر هم برخلاف پرهیز پزشکی در رستوران مقبول فرانسوا کوپه همراه کسی که مرا دوست داشت و جورم را می‌کشید و دوستش می‌داشتم آخرین ناهار را خوردم. تظاهر به پرهیز پزشکی کردم. فکر می‌کردم نکند با هوش غریزی بو ببرد. اما شب عاقبت فکر کردم از زندگی لذت ببرم. بعد از 9 ماه پرهیز، به غذای قراضه نمک مفصلی زدم که از بی‌نمک خوردن بدم می‌آمد. سم اثری کرده ولی پیداست که کاری نیست. دارم شام می‌خورم و می‌نویسم. بقیه سم را که پودر کرده‌ام و از عصر در خمیر نان کپسول کرده‌ام یکی‌یکی می‌اندازم بالا. اما اختراع دیگری هم برخاستم و کردم. دنیا را چه دیدی. باید به وسیله مؤثرتری هم دست زد. اختراع کامل شد: کیسه پلاستیکی و خفگی. اما الان معنی لغتی را که یک عمر حس نمی‌کردم دارم حس می‌کنم. الان ملنگم. ملنگ می‌دانید یعنی چه؟ یعنی این حالتی که منم. و خوشحالم که راحت می‌شوم. شما هم خوشحال باشید... حالا یک سیگار که 9 ماه در ذخیره داشتم روشن کنم و از ترس اینکه سم بویوک‌آقا کاری نباشد خودم را خفه کنم. یا به قول بیقهی خپه سازم. ساعت دو و نیم صبح است. روی آنتن یک فیلم طبیعت و درباره کبک شروع شد که عاشق هم طبیعتم هم کبک. ناچار سیگار را می‌کشم و از تماشا آخرین کیف را می‌کنم. بعدش خپه می‌کنم... الان که هنوزساعت 6 صبح است هنوز بیدارم و شنگول. به اهل مخدر بگویید آنچه به آنها می‌فروشند مصنوعی‌ست و خودشان را گول می‌زنند و پول‌شان را حرام می‌کنند. من به‌عنوان یک خوکچه آزمایشگاه از ساعت 11 شب تا الان که شش صبح است همه چیز را امتحان کردم. گویی برخلاف همه تئوری‌های پزشکی مقدار بیش از یک مثقال و نیم تریاک خوردنی و پنج شش سیگار و غذای شور و یکی دو بطر... ببخشید ساعت 7 و چهل دقیقه صبح ششم آوریل (1997)... سیگاری و خفه شدن ولی سرگرمی بدی نبود. اگر تمیز از کار درنیامد مال آن است که تجربه اول بود. بعد پیشرفت خواهم کرد. عجب سیگارها چسبید. همه‌تان را دوست می‌دارم...»

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7478/4/558593/1
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها