مردی با چشمان حادثه ساز
ماجرای دفن اجساد شناور
محمد بلوری/ روزنامه نگار
عمو خیرالله چپقاش را به تخته سنگی که بر آن نشسته بود کوبید و توتون نیم سوخته را میان پاهایش تکاند. روبه مردان کرد و گفت:
- سوزاندن میت گناه دارد آقایان، توی آندنیا جواب ارواح این مردهها را چه باید داد. یکی از مردان با درماندگی گفت: - پس چاره کارمان را بفرما عمو خیرالله، این جنازهها را برگردانیم به دریا که خوراک ماهیها شوند؟
پیرمرد جواب داد: نه مشدی مراد جان، آنهم معصیت داره. همان کار را میکنیم که خدا و رسولاش فرمودند. همینجا ردیف هم قبرهاشان را میکنیم و دفنشان میکنیم. یک روز هم اگر خویشان و خانوادههایشان پیدا شد،لااقل بنشینند سر قبرشان و فاتحهای بخوانند.
مردی پرسید: پس وبا و طاعونی که گفتید چه میشه عموجان؟
- عمو خیرالله جوابش داد: وبا و سلاطون و طاعون که از زیرخاک مردهها به آدم سرایت نمیکند. نقل شده است در سالهای وبا یا طاعون وقتی مردهها را دفن میکردند، آب آهک روی قبرهاشان میریختند و خاطر جمع میشدند، مرضشان از زیرخاک به آدمهای زنده سرایت نمیکند.
- اما عمو خیرالله. مگر فرمایش نمیکنید ممکن است از یک شهر طاعون زده به دریا زده باشند و شاید طاعون گرفته باشند!
پیرمرد با بیحوصلگی اخم کرد و گفت: -ایبابا...! چندبار باید بگویم. اگر مردهها را خاکشان کنیم؛ کار تمام است. بلند شین و دست بهکار شین.
بعد فکری کرد و پرسید: - اصلاً جنازهها را شمردید که چند نفر بودند؟
مرد جوان جوا ب داد: من شمردم بابا خیرالله. 22 زن و مرد و بچه.
یکی از مردان که با کمری دولا از درد ستون فقراتش، از روی تخته سنگ بلند میشد گفت: - پس تا اهل مرادآباد با خبر نشدند و به لب دریا هجوم نیاوردند برای خاکسپاری دست به کار بشویم. یالله!
مردی با سردرگمی پرسید: - پس بیل و کلنگمان چه میشود؟
یکی از صیادان گفت:
- ما از همان دیشب به فکر چند بیل و کلنگ بودهایم .
و به حاشیه بیشه زار اشاره کرد که دسته بیلهایی انباشته به روی هم به چشم میآمد. پای بیشهزار جوانک صیاد با نگرانی پرسید: وای اگر سگهای جنگلی حمله کنند!؟
عمو خیرالله که دسته یک بیل را با حالت تهدیدآمیزی در دست تکان میداد گفت: با این بیلها همه سگهای جنگل هم سر برسند، حسابشان را میرسیم. و مردان با بیلهایی در دست در حال کندن قبرها بودند که یکی از صیادان رو به پیرمرد کرد و گفت: - اما عمو خیرالله. در قضیه کشتار حرامیها در قبرستان قدیمی، دهیار و قاضی چه کوتاه آمدند و شماها را از حبس نجاتتان دادند.
پیرمرد فاتحانه سینه جلو داد و گفت: - از ترس آبرویشان بود که حبسما یک روز طول نکشید. میدانستند اگر ما زخمیها در زندان بمانیم، مردم بلوا راه میاندازند و رشوهگرفتنشان از قاچاقچیها و زد و بند با آنها رسوایشان میکند.
مرد صیادی که با خشم بیل میزد گفت: - همین حالا هم پیش همه مردم آبادی رسوا شدهاند.
هنگام ظهر که مردان آبادی پس از کندن گورها برای رفع خستگی روی ماسهها دراز کشیده بودند، سواری از دور پیدا شد. با شتاب اسباش را در میان بیشهزار میدواند و روبه ساحل پیش میآمد. چند نفر از مردان کمر راست کردند و با کنجکاوی خیره به او چشم دوخته اما عمو خیرالله چشمهای کم سویش قدرت تشخیص مرد سوار را نداشت بیآنکه به بیشه زار نگاه کند، سر به زیر انداخت و پرسید: - کی هست به تاخت از آبادی بهطرف دریا راه افتاده؟
صیاد جوان که سوار را تشخیص داده بود گفت:
- آه... شناختم! سهرابخان. مدیر درمانگاه است، مش باقر که به آبادی برگشته لابد خبرش کرده.
سهراب نفسزنان در ساحل از اسب پایین پرید، یک سلام جمعی کرد و روستاییهای قبر کن سرتکان دادند و نگاهی به قبرها کرد. پرسید.
-کدامشان تو قایق مرده بودند. دفنشان که نکردهاید؟
و نگاهی به جسدهایی کرد که هنوز دفن نشده بودند.
صیاد جوان به جنازههای زن و مرد جوان و دو کودک همراهشان اشاره کرد و گفت: همینها آقا سهراب!
دانشجوی جوان خیالش آسوده شد و گفت: - بسیار خوب این چهار جنازه نباید دفن شود، نعش کش قبرستان را میفرستم بیاد آنها را به سردخانه درمانگاه انتقال بدهد. بعد فکری کرد و ادامه داد:
- اما شما همهتان را هشدار میدهم. پس از دفن جنازهها باید بپرید تو دریا و سر و تنتان را خوب بشویید به آبادی هم که رسیدید همه لباستان را در میآورید توی دیگ جوشان میاندازید. خوب حرفهایم را شنیدید؟
ادامه دارد
عمو خیرالله چپقاش را به تخته سنگی که بر آن نشسته بود کوبید و توتون نیم سوخته را میان پاهایش تکاند. روبه مردان کرد و گفت:
- سوزاندن میت گناه دارد آقایان، توی آندنیا جواب ارواح این مردهها را چه باید داد. یکی از مردان با درماندگی گفت: - پس چاره کارمان را بفرما عمو خیرالله، این جنازهها را برگردانیم به دریا که خوراک ماهیها شوند؟
پیرمرد جواب داد: نه مشدی مراد جان، آنهم معصیت داره. همان کار را میکنیم که خدا و رسولاش فرمودند. همینجا ردیف هم قبرهاشان را میکنیم و دفنشان میکنیم. یک روز هم اگر خویشان و خانوادههایشان پیدا شد،لااقل بنشینند سر قبرشان و فاتحهای بخوانند.
مردی پرسید: پس وبا و طاعونی که گفتید چه میشه عموجان؟
- عمو خیرالله جوابش داد: وبا و سلاطون و طاعون که از زیرخاک مردهها به آدم سرایت نمیکند. نقل شده است در سالهای وبا یا طاعون وقتی مردهها را دفن میکردند، آب آهک روی قبرهاشان میریختند و خاطر جمع میشدند، مرضشان از زیرخاک به آدمهای زنده سرایت نمیکند.
- اما عمو خیرالله. مگر فرمایش نمیکنید ممکن است از یک شهر طاعون زده به دریا زده باشند و شاید طاعون گرفته باشند!
پیرمرد با بیحوصلگی اخم کرد و گفت: -ایبابا...! چندبار باید بگویم. اگر مردهها را خاکشان کنیم؛ کار تمام است. بلند شین و دست بهکار شین.
بعد فکری کرد و پرسید: - اصلاً جنازهها را شمردید که چند نفر بودند؟
مرد جوان جوا ب داد: من شمردم بابا خیرالله. 22 زن و مرد و بچه.
یکی از مردان که با کمری دولا از درد ستون فقراتش، از روی تخته سنگ بلند میشد گفت: - پس تا اهل مرادآباد با خبر نشدند و به لب دریا هجوم نیاوردند برای خاکسپاری دست به کار بشویم. یالله!
مردی با سردرگمی پرسید: - پس بیل و کلنگمان چه میشود؟
یکی از صیادان گفت:
- ما از همان دیشب به فکر چند بیل و کلنگ بودهایم .
و به حاشیه بیشه زار اشاره کرد که دسته بیلهایی انباشته به روی هم به چشم میآمد. پای بیشهزار جوانک صیاد با نگرانی پرسید: وای اگر سگهای جنگلی حمله کنند!؟
عمو خیرالله که دسته یک بیل را با حالت تهدیدآمیزی در دست تکان میداد گفت: با این بیلها همه سگهای جنگل هم سر برسند، حسابشان را میرسیم. و مردان با بیلهایی در دست در حال کندن قبرها بودند که یکی از صیادان رو به پیرمرد کرد و گفت: - اما عمو خیرالله. در قضیه کشتار حرامیها در قبرستان قدیمی، دهیار و قاضی چه کوتاه آمدند و شماها را از حبس نجاتتان دادند.
پیرمرد فاتحانه سینه جلو داد و گفت: - از ترس آبرویشان بود که حبسما یک روز طول نکشید. میدانستند اگر ما زخمیها در زندان بمانیم، مردم بلوا راه میاندازند و رشوهگرفتنشان از قاچاقچیها و زد و بند با آنها رسوایشان میکند.
مرد صیادی که با خشم بیل میزد گفت: - همین حالا هم پیش همه مردم آبادی رسوا شدهاند.
هنگام ظهر که مردان آبادی پس از کندن گورها برای رفع خستگی روی ماسهها دراز کشیده بودند، سواری از دور پیدا شد. با شتاب اسباش را در میان بیشهزار میدواند و روبه ساحل پیش میآمد. چند نفر از مردان کمر راست کردند و با کنجکاوی خیره به او چشم دوخته اما عمو خیرالله چشمهای کم سویش قدرت تشخیص مرد سوار را نداشت بیآنکه به بیشه زار نگاه کند، سر به زیر انداخت و پرسید: - کی هست به تاخت از آبادی بهطرف دریا راه افتاده؟
صیاد جوان که سوار را تشخیص داده بود گفت:
- آه... شناختم! سهرابخان. مدیر درمانگاه است، مش باقر که به آبادی برگشته لابد خبرش کرده.
سهراب نفسزنان در ساحل از اسب پایین پرید، یک سلام جمعی کرد و روستاییهای قبر کن سرتکان دادند و نگاهی به قبرها کرد. پرسید.
-کدامشان تو قایق مرده بودند. دفنشان که نکردهاید؟
و نگاهی به جسدهایی کرد که هنوز دفن نشده بودند.
صیاد جوان به جنازههای زن و مرد جوان و دو کودک همراهشان اشاره کرد و گفت: همینها آقا سهراب!
دانشجوی جوان خیالش آسوده شد و گفت: - بسیار خوب این چهار جنازه نباید دفن شود، نعش کش قبرستان را میفرستم بیاد آنها را به سردخانه درمانگاه انتقال بدهد. بعد فکری کرد و ادامه داد:
- اما شما همهتان را هشدار میدهم. پس از دفن جنازهها باید بپرید تو دریا و سر و تنتان را خوب بشویید به آبادی هم که رسیدید همه لباستان را در میآورید توی دیگ جوشان میاندازید. خوب حرفهایم را شنیدید؟
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه