نگاهی مختصر به کتاب «به رنگ صبر»، خاطرات فاطمه صدر
روزنهای به یک زندگی شکوفا
محسن اسماعیلی
حقوقدان
«به رنگ صبر» را به مدد الهی دوبار خواندم و آن را روایتگر صادق نجابت و فداکاری یک بانوی ایرانی یافتم که گوهر بلند طبعی و استقامت را در سایه تعلیم و تربیت دینی پیدا کرده است. دختری نازپرورده در دامان خاندانی برجسته و نسبتاً برخوردار که برادرش، موسی صدر، از او برای پسرعمویش، محمدباقرصدر، با لطافت و شیرینی خواستگاری میکند. توصیه برادر را پذیرفته و راهی خانهای محقر و استیجاری و پرجمعیت در نجف اشرف میگردد.
انتخاب او آگاهانه و ارادهاش پولادین است. در شرایط آن روزگار با تدبیر و روشن بینی پدر که از مراجع تقلید بوده، با روزنامه و مجله انس داشته، مهمترین رمانهای جهان را خوانده و با شعر و ادبیات عرب و نیز تاریخ و سیره و گفتار اهلبیت علیهمالسلام آشنا است؛ چنانکه در جایجای خاطرات خود متواضعانه از آنها استفاده و به آنها استناد میکند.
همان روز نخست به حرم سرور اولیا، امیرمؤمنان علی علیهالصلوه و السلام مشرَّف میشود و از او صبر و آرامش میطلبد و اینکه سیدمحمدباقر را نه بهچشم همسر، که بهعنوان یکی از بزرگان و اولیاءالله بنگرد و در خدمتش باشد. میگوید: همان جا احساس کرد که دعایش مستجاب گردیده و راست میگوید.
باوجود تنگناهای شدید مالی و زهد خودخواسته همسر فرزانه اش، عاشقانه این پیوند را حفظ میکند، مناسبترین فضا را برای تحقیق و تألیف بهترین آثار سده اخیر فراهم میسازد، پنج دختر و یک پسر یتیم را در اوضاع طاقت فرسای اقتصادی و امنیتی آن روزهای عراق بزرگ میکند، بیست سال دوری از خاندان خویش را تحمل مینماید و با همه این احوال، جز نشانههای رضا و شکر از او دیده نمیشود. در همه این کتاب قطور، هیچ نشانهای از ندامت یا حسرت دیده نمیشود، بلکه پی درپی خدا را سپاس میگوید و مراقب است که به ورطه غرور و خودشیفتگی نیفتد.
رفتار دلنشین و مهربانانه او با مادر شوهر پیر و زمینگیر و خواهر شوهر فرزانه و جهانگیرش، شهیده بنت الهدی صدر نیز خواندنی و آموزنده است و چنین است داستان مقاومت و ایستادگی اش در همه مراحل، از جمله ده ماه حبس خانگی. روایت وداع سیدمحمدباقر صدر و عزیمت او از محبس به مقتل از جمله مواردی بود که روح مرا بشدت تحت تأثیر قرار داد.
چه دشوار است تصور زن تنهای غریبی که در چنگال دژخیمی چون صدام گرفتار است، از رادیو ایران خبر شهادت مظلومانه همسرش را میشنود، اما نمیگذارد فرزندان یتیمش بویی از آن ببرند. تلفن و دیگر راههای ارتباطی با خاندان خود در ایران را نیز قطع میکند تا آوار مصیبت بر روح لطیف مادر و فرزندان شهید فرونریزد.
دلبستگی خانوادگی و شدت وفاداری خانم فاطمه صدر به شوی شهیدش تا آنجاست که وقتی پس از بیستسال محرومیت و ممنوعیت از دیدار کسانش به تهران میآید، نگران دوری از آن ولی خدا میشود. میگوید: «سال 2003 که آمدم ایران، قبلش رفتم سر خاک شهید صدر. یک مقدار از خاک را برداشتم. گفتم که اگر در ایران خاک شدم این خاک را بریزند توی قبر من برای تبرّکی.»
اینها همه یک روی سکه این کتاب است. «به رنگ صبر»، گرچه مروری بر فراز و نشیب زندگی این بانوی پرهیزکار و حاکی از ظرفیت و تأثیر بیبدیل یک زن مؤمن و بافرهنگ است و از این باب مطالعه آن خصوصاً برای دختران و زنان آموزنده و سودمند است، اما در همان حال آیینهای شفاف برای نگریستن به چهره درونی یکی از بزرگترین مصلحان و دانشمندان عصر ماست.
شهید آیتالله العظمی سید محمدباقر صدر، گرچه به برکت آثار منحصر بهفرد و شهادت مظلومانهاش نامی پرآوازه دارد، اما همچنان از نظر اخلاق و سبک زندگی ناشناخته باقی مانده است. اکنون این امکان فراهم آمده تا چهره تابناک او را از این منظر نیز به تماشا بنشینیم؛ بویژه آنکه همسر و همسنگرش بدرستی از مبالغه گریزان است و به طرز وسوسه گونهای تلاش میکند حتی از بازگو کردن برخی واقعیاتی که ممکن است بوی بزرگنمایی دهد اجتناب نماید. اینکه او معتقد است: «چیزی که به مبالغه نزدیک است بهتر است که آدم نگوید» و تأکید میکند که:«خدا شاهد و گواه است سعی میکنم یک کلمهاش غلو نباشد»، ارزشی صدچندان به گفتار او بخشیده و آن را از غالب کتابهای مشابه ممتاز ساخته است.
او که در بیستوهشت سالگی دو کتاب مهم و تحول آفرین «فلسفتنا» و «اقتصادنا» را منتشر ساخته بود، «فقط یک قبا داشت که همیشه همان را میشست و میپوشید. میگفت: من یک تن بیشتر ندارم. همین برایم بس است. چرا بیشتر از یک لباس داشته باشم... اگر چیزی برایش میبردند، مثلاً عبای خیلی خوب و پارچه قبایی، هدیه میداد به طلبهها. میگفت: اینها غریب اند. اینها بگذار بپوشند.»
خانم صدر تعریف میکند که یک روز سه دخترمان آمدند و از پدر تقاضای «ده فلس» اضافه کردند تا در مدرسه موز بخرند و بخورند. شهید صدر پرسید: «حالا همه دخترها میخورند از این موز؟» گفتند: نه! سید گفت:«خُب شما هم قاطی آنها که نمیخورند باشید.»
در همان حال، قصه پشتکار او هم شنیدنی است: «خیلی مینوشت. این دستها و انگشتها ورم میکرد. آن وقت یک کم آرد و یک ذره روغن حیوانی را با یک خُرده آب گرم خمیر میکردم، میبستم به انگشتش، رویش هم کهنه میبستم. بمیرم! صبح که پا میشد یک خُرده دردش کمتر شده بود.»
کانون گرم این خانواده و حاکمیت توأمان عقل و عاطفه و نیز جهادشان برای خودسازی و جامعهسازی در زمره درسهایی است که نسل سرگشته امروز به بازخوانی آنها و یافتن الگوهایی واقعی از آن نیازمند است. بیانصافی میدانم در اینجا از کوشش و جوشش سرکار خانم «فاطمه نقوی» سپاسگزاری ننمایم. ایشان بحق از عهده کار سترگی برآمده و توانستهاند رابط بسیار خوبی میان خواننده کتاب و گوینده خاطرات باشند. امانتدار باشند و آن را به اهلش برسانند.
به سهم خویش، از ایشان و همه عزیزانی که در «مؤسسه فرهنگی و تحقیقاتی امام موسی صدر» این هدیه ارزشمند را به ما ارزانی داشتند، صمیمانه قدردانی و تشکر میکنم. به اهل هنر و مدیران رسانهای کشور نیز توصیه میکنم این کتاب را دستمایه تولید مجموعهای تصویری سازند که بیتردید بسیار سودمند و پرمخاطب خواهد بود.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه