گلستان سعدی در آوار زلزله بم
سیدکریم محمدی
فعال فرهنگی و اجتماعی
نمیشد فکر کرد که آنجا وسط آوار، گلستان ببینی؛ گلستان سعدی. آن حرفهای زیبا، آنجا روی تلی از پیکر کودکان و جوانان و لابهلای داغداران چه میکرد؟ زمین بم مثل سقف هواپیمایی که ما را به آنجا میبرد، آنقدر خراب بود که خلبان بهسختی توانست جایی برای نشستن پیدا کند. هوا برفی و بارانی بود و از چند سوراخ سقف هواپیما آب میچکید داخل. خلبان به زمین بم نزدیک میشد و وقتی میدید گسلها حسابی همهجا را در خود کشیدهاند، دوباره اوج میگرفت تا جای دیگری را پیدا کند؛ ساختمان فرودگاه و برج مراقبت فروریخته بود. ششم دی ماه ۱۳۸۲ بود و زلزله دیروز، بم را داغدار کرده بود. من بهعنوان سرپرست گروهی امدادگر به آنجا رسیدم. آنچه در مسیر فرودگاه تا شهر میدیدیم، شهر نبود؛ ویرانهای بود لابهلای نخلهای استوار که سربلند ایستاده بودند و امید را فریاد میکشیدند. سقف سالمی نمییافتیم. من خرابیهای زلزله رودبار را هم از نزدیک دیده بودم، اما آنچه اینجا میدیدم، چهره دیگری از فاجعه بود. حتی انتقال بازماندهها و مصدومها با وسایل نقلیه امکان نداشت، راهی نبود. جابهجا، زمین شکافهای عمیق برداشته بود. ما بودیم و حفرههایی بزرگ انگار زمین در هر کوچه و خیابانی دهان باز کرده بود تا شهرِ داغدار را ببلعد. گروههای یاریرسان همه با پای پیاده از این سو به آن سو میرفتند. وسیلهها را کول میکردند و زیرآوارماندهها را بیرون میکشیدند. مگر میشود صدای آن نالههای زیر آوار را فراموش کرد؟ مگر میشود بم را به فراموشی سپرد؟ در آن میان، آمارگیری هم سخت بود؛ خیلیها به طمع بستههای کمکی به شهر آمده بودند و تعداد بازماندهها حتی کمتر از آنها بود. شب که شد هیچ سقفی برای آرمیدن نبود؛ ساختمانهای دولتی و مدارس هم همه با خاک یکسان شده بود. چادری بیرون شهر برپا کردیم اما کسی نمیتوانست از سوز سرما که زیر صفر بود پلک روی هم بگذارد. برای زلزلهزدهها هم همینطور بود. آنها حرف نمیزدند. به گوشهای خیره میشدند و گاه با دستی که سویشان دراز میکردی به خودشان میآمدند. امروز یاد آن مرد میانسالی هستم که به نقطهای خیره بود. پرسیدم چرا حرف نمیزنی. گفت: «گر کسی وصف او ز من پرسد/ بیدل از بینشان چه گوید باز» میگفت خانه دوطبقهاش نیست؛ همان خانهای که مغازه طلافروشی طبقه همکفش را همه در مرکز شهر میشناختند: «رفته بودم کرمان، آنجا شنیدم در بم زلزله آمده. با سرعت خودم را رساندم بم. نه پدر و مادری در کار بود، نه همسری، نه فرزندی، نه خانهای، نه طلافروشیای، نه ماشینی.» مدام از احسان چهاردهساله و محسن شانزدهسالهاش میگفت و اشک میریخت. حالا یک چادر و یک چراغ نفتی و یک پتو داشت و نگاهی به در که تکهنانی برسد. میگفت: «زنده بمانم که چه شود؟» میگفت عزت نفسش هم مثل بچهها و خانوادهاش زیر آوار مانده... میگفت و آن بیت از دیباچه گلستان سعدی را تکرار میکرد.
فعال فرهنگی و اجتماعی
نمیشد فکر کرد که آنجا وسط آوار، گلستان ببینی؛ گلستان سعدی. آن حرفهای زیبا، آنجا روی تلی از پیکر کودکان و جوانان و لابهلای داغداران چه میکرد؟ زمین بم مثل سقف هواپیمایی که ما را به آنجا میبرد، آنقدر خراب بود که خلبان بهسختی توانست جایی برای نشستن پیدا کند. هوا برفی و بارانی بود و از چند سوراخ سقف هواپیما آب میچکید داخل. خلبان به زمین بم نزدیک میشد و وقتی میدید گسلها حسابی همهجا را در خود کشیدهاند، دوباره اوج میگرفت تا جای دیگری را پیدا کند؛ ساختمان فرودگاه و برج مراقبت فروریخته بود. ششم دی ماه ۱۳۸۲ بود و زلزله دیروز، بم را داغدار کرده بود. من بهعنوان سرپرست گروهی امدادگر به آنجا رسیدم. آنچه در مسیر فرودگاه تا شهر میدیدیم، شهر نبود؛ ویرانهای بود لابهلای نخلهای استوار که سربلند ایستاده بودند و امید را فریاد میکشیدند. سقف سالمی نمییافتیم. من خرابیهای زلزله رودبار را هم از نزدیک دیده بودم، اما آنچه اینجا میدیدم، چهره دیگری از فاجعه بود. حتی انتقال بازماندهها و مصدومها با وسایل نقلیه امکان نداشت، راهی نبود. جابهجا، زمین شکافهای عمیق برداشته بود. ما بودیم و حفرههایی بزرگ انگار زمین در هر کوچه و خیابانی دهان باز کرده بود تا شهرِ داغدار را ببلعد. گروههای یاریرسان همه با پای پیاده از این سو به آن سو میرفتند. وسیلهها را کول میکردند و زیرآوارماندهها را بیرون میکشیدند. مگر میشود صدای آن نالههای زیر آوار را فراموش کرد؟ مگر میشود بم را به فراموشی سپرد؟ در آن میان، آمارگیری هم سخت بود؛ خیلیها به طمع بستههای کمکی به شهر آمده بودند و تعداد بازماندهها حتی کمتر از آنها بود. شب که شد هیچ سقفی برای آرمیدن نبود؛ ساختمانهای دولتی و مدارس هم همه با خاک یکسان شده بود. چادری بیرون شهر برپا کردیم اما کسی نمیتوانست از سوز سرما که زیر صفر بود پلک روی هم بگذارد. برای زلزلهزدهها هم همینطور بود. آنها حرف نمیزدند. به گوشهای خیره میشدند و گاه با دستی که سویشان دراز میکردی به خودشان میآمدند. امروز یاد آن مرد میانسالی هستم که به نقطهای خیره بود. پرسیدم چرا حرف نمیزنی. گفت: «گر کسی وصف او ز من پرسد/ بیدل از بینشان چه گوید باز» میگفت خانه دوطبقهاش نیست؛ همان خانهای که مغازه طلافروشی طبقه همکفش را همه در مرکز شهر میشناختند: «رفته بودم کرمان، آنجا شنیدم در بم زلزله آمده. با سرعت خودم را رساندم بم. نه پدر و مادری در کار بود، نه همسری، نه فرزندی، نه خانهای، نه طلافروشیای، نه ماشینی.» مدام از احسان چهاردهساله و محسن شانزدهسالهاش میگفت و اشک میریخت. حالا یک چادر و یک چراغ نفتی و یک پتو داشت و نگاهی به در که تکهنانی برسد. میگفت: «زنده بمانم که چه شود؟» میگفت عزت نفسش هم مثل بچهها و خانوادهاش زیر آوار مانده... میگفت و آن بیت از دیباچه گلستان سعدی را تکرار میکرد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه