دختری که در زندان‌ زاده شد



محمد بلوری - قسمت ششم  /   مهتاب بی‌گناه که در رابطه با قتل همسرش به حبس ابد محکوم شده از دوران کودکی یاد می‌کند که در پرورشگاهی بسر می‌برد و پسرکی که همبازی‌اش در دنیای کودکی بود تصور می‌کرد با فرار از پرورشگاه می‌توانند پروانه‌ای را در شهر پرواز دهند تا روی شانه مادر گمشده مهتاب بنشیند...
٭٭٭
... آن ‌شب از شوق فرار خوابم نمی‌برد. من و مهرداد کوچولو آماده فرار بودیم. در رختخوابم، روسری‌ آبی، تنها یادگاری به جا مانده از مادرم را به سینه‌ام فشرده بودم و عطر دلنوازی را که از موهای سرش به جا مانده بود بو می‌کشیدم. هرلحظه در انتظاری شور‌انگیز، چشمانم به پنجره خوابگاه پرورشگاه بود که روشنی صبح کی از راه خواهد رسید تا من و مهرداد، دور از چشم نگهبانان از پرورشگاه فرار کنیم و او در شهر، پروانه جادویی‌اش را در شلوغی مردم از قوطی بیرون بیاورد و بر بالای سر رهگذران پروازش بدهد، بعد به‌دنبالش بدویم تا روی شانه مادر گمشده‌ام یا پدر مهرداد بنشیند.
او این شیوه افسانه‌ای را از یک قصه کودکانه به یاد داشت که مربوط به دنیای حیوانات بود.
در آن نیمه شب، فضای خوابگاه، دور از همهمه و قیل‌وقال کودکان، در روشنی زرد و یرقانی چراغ خواب، خیال‌انگیز و پرابهام به‌ نظر می‌آمد. مثل هرشب یکی از مادران پرورشگاهی بچه‌ها در نوبت کشیک شبانه‌اش در گوشه‌ای از خوابگاه پشت یک میز نشسته بود و می‌دیدم در روشنی یک چراغ مطالعه با سرخمیده روی کتابی سرگرم مطالعه است.
سرم را به زیر روانداز فروبرده بودم و سعی می‌کردم نقش صورت مادرم را به یاد بیاورم که صبح یک روز در خلوت گذرگاهی‌ من را پیچیده در پتویی با بستن روسری‌اش بر سرم، با یک شیشه شیر، رهایم کرده و رفته بود...
٭٭٭
در آن نیمه‌شب که با دلهره فرار خوابم نمی‌برد، گاه‌به گاه می‌شنیدم دخترکی آه عمیق می‌کشید و با صدای بغض‌آلودی مادرش را صدا می‌زد. به بیداری که می‌رسید هق‌هق گریه‌اش سکوت خوابگاه را می‌شکست، مادر کشیک، نگاهش را از روی کتابی که می‌خواند بر می‌داشت و پاورچین به‌سراغش می‌رفت، کنارش دراز می‌کشید و در آغوشش می‌گرفت تا به زمزمه مادرانه‌ای آرام اش کند. با ناز و نوازش که خوابش می‌کرد، پاورچین به پشت میزش برمی‌گشت تا مطالعه‌اش را از سر بگیرد تا ساعتی بعد پسری یا دختری دیگر با دیدن خواب مادر، گریه بغض‌آلودی سر دهد و من در عالم کودکی با تعجب از خودم می‌پرسیدم که بچه‌ها چرا فقط خواب مادران را می‌بینند!...
هنگام صبح دستی روسری آبی یادگار مادرم را از زیر دستم بیرون می‌کشید، هراسان از خواب پریدم و مهرداد کوچولو را بالای سرم دیدم که صدایم می‌زد. پاشو مهتاب، بریم صبحانه بخوریم. ببین همه بچه‌ها رفتند فقط من و تو موندیم. گیج و منگ خواب بودم. می‌خواستم خودم را به ناخوشی بزنم و از رختخوابم بیرون نیایم. مهرداد خم شد و در گوشم گفت: پاشو امروز باید بریم مامانت را پیدا کنیم.
یادآوری روز فرار، هیجان زده بلند شدم و از تخت پایین آمدم. بچه‌ها، دخترها و پسرها در باغ پرورشگاه پراکنده بودند و آفتاب پاییزی به رنگ ذرت‌های نورس می‌تابید. مهرداد و مهتاب توی خوابگاه مانده بودند و درباره فرارشان از پرورشگاه و جست‌وجو برای یافتن مادران‌شان در شهر با هم حرف می‌زدند.مهرداد کوچولو قوطی اسرارآمیزشان را که زیر تخت خوابش پنهان کرده بود بیرون آورد و با احتیاط در کشویی آن را کنار زد، پروانه رنگین بال‌هایش را جنباند و پولک چشمایش درخشید.
مهتاب پرسید: این پروانه بابای تو رو می‌شناسه؟
مهرداد گفت: آره. مامان تو را هم می‌شناسه.
مهتاب پرسید: گفته بودی من‌هم با تو بیام شهر؟
مهرداد گفت: نه نمی‌شه. پاهات درد می‌گیره. طاقت نداری توی شهر پروانه را که پر دادیم دنبالش بدوی، تو باش من تنها میرم.
-‌ باشه خب. زود برگردی‌ها...!
نترس زود برمی‌گردم. وقتی هم روی شونه بابام نشست، می‌گردم پر بزنه بره مامانت را پیدا کنه. به‌ کسی نگی‌ها...! بگو به‌خدا...؟
... صدای یکی از مادران از باغ به گوش رسید:
-‌ بچه‌ها بیایید به صف بایستید. زود...
مهرداد قوطی پروانه‌اش را توی جیبش پنهان کرد و از خوابگاه بیرون دوید.
زن‌ها و مردهایی که برای انتخاب دخترها و پسرها به‌عنوان فرزند‌خوانده در دفتر مدیر پرورشگاه جمع شده بودند بیرون آمدند و برای انتخاب کودکان به طرف بچه‌ها راه افتادند که در حاشیه باغچه صف بسته بودند....
ادامه دارد


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7547/12/567029/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها