ماندهها و نماندههای یک تاخت و تاز
بهاءالدین مرشدی
داستاننویس
نمیشود پا به شعر بگذاری و دعوای مهدی حمیدی شیرازی با نیما یوشیج را از بر نباشی. این دعوا آخرین تلاشهایی است که جماعت قدیم میکنند تا با شعر نیما یوشیج مقابله کنند اما این شعر نیماست که راه خودش را باز میکند و اصلاً آنقدرعجیب و جذاب و پرکشش است که شاخه شاخه میشود و راههای زیادی طی میکند. اینجا حرف ما درباره نیما یوشیج نیست. این ستون متعلق است به مهدی حمیدی شیرازی. شاید برای منی که همین چند روز پیش از شیراز برگشته و حال و هوای شیراز توی سرش هست نام یک همشهری او را وسوسه میکند تا در 23 تیر ماه که سالروز درگذشت اوست کمی درباره او بنویسد.
برای ما دو کتابفروشی که کنار هم در شهر استهبان بودیم، ظهرهای بیمشتری به داستانهای ادبیات میگذشت. یکجور حرفهای درگوشی که آنوقتها دیر به دیر دستبهدست میشد. اینترنتی وجود نداشت و راه ارتباطی ما با خارج از شهرمان سفر به شیراز بود. ما هم که بچه سال بودیم و سفر مشکل. من و صفدر دوام دو تا شاگرد کتابفروشی بودیم که از قضا روزهایمان به غیبت ادبیات میگذشت. در یکی از همین غیبتها بود که این دوست شاعر و کتابفروش من درباره این دعوا حرف زد و از تصویری گفت که همیشه این تصویر جلوی چشمم است. همان وقتی که در نخستین کنگره شعرا و نویسندگان دعوا شکل علنی به خودش میگیرد و بهوقت شعرخوانی نیماست که برق سالن را قطع میکنند و نیما شعرش را زیر نور شمع میخواند و سایه سر نیما که بر دیوار میافتد سری بزرگ نشان میدهد. این تصویر سر نیما را که صفدر روایت میکرد همیشه با خودم دارم.
یعنی آنقدر این سر بزرگ است که کسی مثل مهدی حمیدی شیرازی با آن کبکبه و دبدبه نتوانست او را از جایگاهش پایین بکشد. یا وقتی همین آقای حمیدی شیرازی پشت تریبون رفت و آن شعر را علیه نیما خواند هم نتوانست ذرهای از محبوبیت آینده نیما کم کند. آیندهای که خود نیما هم معتقد بود بالاخره قضاوت میکند که نیما میماند یا حمیدی شیرازی. لشکر ادبیاتی مانند حمیدی شیرازی یا پرویز ناتل خانلری که قوم و خویش نیما هم هست به نیما میتازند و این نیماست که زنده از این تاخت و تاز بیرون میآید.
اما باز هم از هر طرف برویم تا از حمیدی حرف بزنیم به همین آقای نیما برمیخوریم. اما میخواهم راهم را کج کنم و به آن شعر معروف حمیدی بپردازم که میگوید: «شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد / فریبنده زاد و فریبا بمیرد...» اگر همین مهدی حمیدی شیرازی هر کاری کرده باشد و با ادبیات نیمایی مخالف هم بوده باشد و شهرتش هم به مخالفتش با نیما باشد اما همین شعر کافی است که آدم پیش پایش بلند شود و به احترام کلاه از سر بردارد. شعری با مضمونی جذاب که وقتی عباس مهرپویا یا آقای حبیب خواننده این شعر را میخوانند میفهمید چقدر این شعر لطیف است و حال آدم را خوب میکند. اگر نیما با بیشتر شعرهایش و با کاری که در ادبیات ایران انجام داده و کاری سترگ بوده در ادبیات فارسی میماند، مهدی حمیدی شیرازی هم با همین شعر توان ماندگاری در ادبیات ایران را دارد حتی اگر احمد شاملو، یک زمانی حمیدی شاعر را بر دار شعرش آونگ کرده باشد.
داستاننویس
نمیشود پا به شعر بگذاری و دعوای مهدی حمیدی شیرازی با نیما یوشیج را از بر نباشی. این دعوا آخرین تلاشهایی است که جماعت قدیم میکنند تا با شعر نیما یوشیج مقابله کنند اما این شعر نیماست که راه خودش را باز میکند و اصلاً آنقدرعجیب و جذاب و پرکشش است که شاخه شاخه میشود و راههای زیادی طی میکند. اینجا حرف ما درباره نیما یوشیج نیست. این ستون متعلق است به مهدی حمیدی شیرازی. شاید برای منی که همین چند روز پیش از شیراز برگشته و حال و هوای شیراز توی سرش هست نام یک همشهری او را وسوسه میکند تا در 23 تیر ماه که سالروز درگذشت اوست کمی درباره او بنویسد.
برای ما دو کتابفروشی که کنار هم در شهر استهبان بودیم، ظهرهای بیمشتری به داستانهای ادبیات میگذشت. یکجور حرفهای درگوشی که آنوقتها دیر به دیر دستبهدست میشد. اینترنتی وجود نداشت و راه ارتباطی ما با خارج از شهرمان سفر به شیراز بود. ما هم که بچه سال بودیم و سفر مشکل. من و صفدر دوام دو تا شاگرد کتابفروشی بودیم که از قضا روزهایمان به غیبت ادبیات میگذشت. در یکی از همین غیبتها بود که این دوست شاعر و کتابفروش من درباره این دعوا حرف زد و از تصویری گفت که همیشه این تصویر جلوی چشمم است. همان وقتی که در نخستین کنگره شعرا و نویسندگان دعوا شکل علنی به خودش میگیرد و بهوقت شعرخوانی نیماست که برق سالن را قطع میکنند و نیما شعرش را زیر نور شمع میخواند و سایه سر نیما که بر دیوار میافتد سری بزرگ نشان میدهد. این تصویر سر نیما را که صفدر روایت میکرد همیشه با خودم دارم.
یعنی آنقدر این سر بزرگ است که کسی مثل مهدی حمیدی شیرازی با آن کبکبه و دبدبه نتوانست او را از جایگاهش پایین بکشد. یا وقتی همین آقای حمیدی شیرازی پشت تریبون رفت و آن شعر را علیه نیما خواند هم نتوانست ذرهای از محبوبیت آینده نیما کم کند. آیندهای که خود نیما هم معتقد بود بالاخره قضاوت میکند که نیما میماند یا حمیدی شیرازی. لشکر ادبیاتی مانند حمیدی شیرازی یا پرویز ناتل خانلری که قوم و خویش نیما هم هست به نیما میتازند و این نیماست که زنده از این تاخت و تاز بیرون میآید.
اما باز هم از هر طرف برویم تا از حمیدی حرف بزنیم به همین آقای نیما برمیخوریم. اما میخواهم راهم را کج کنم و به آن شعر معروف حمیدی بپردازم که میگوید: «شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد / فریبنده زاد و فریبا بمیرد...» اگر همین مهدی حمیدی شیرازی هر کاری کرده باشد و با ادبیات نیمایی مخالف هم بوده باشد و شهرتش هم به مخالفتش با نیما باشد اما همین شعر کافی است که آدم پیش پایش بلند شود و به احترام کلاه از سر بردارد. شعری با مضمونی جذاب که وقتی عباس مهرپویا یا آقای حبیب خواننده این شعر را میخوانند میفهمید چقدر این شعر لطیف است و حال آدم را خوب میکند. اگر نیما با بیشتر شعرهایش و با کاری که در ادبیات ایران انجام داده و کاری سترگ بوده در ادبیات فارسی میماند، مهدی حمیدی شیرازی هم با همین شعر توان ماندگاری در ادبیات ایران را دارد حتی اگر احمد شاملو، یک زمانی حمیدی شاعر را بر دار شعرش آونگ کرده باشد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه