آتش درسنگر
عبدالصمد زراعتی جویباری
رزمنده بسیجی
آبِ هور راکد و ساکت به نظاره ما نشسته بود و ماهیان جورواجور، «مارماهی، شور، بیشلمبو و کپور و...»، دور تا دور سنگرمان پرسه میزدند؛ تا شاید در خوردن نان خشک و برنج پخته، با ما شریک شوند و میشدند.
سنگر در دل نیزار قرار گرفته بود و هم با نی آن را استتار کرده بودیم تا از گزند بالگردها و هواپیماهای دشمن در امان باشیم.
وقتی آفتاب مقداری از راه طولانی اش را طی میکرد، محیط برایمان جهنم میشد.
درون سنگر، از خرمگس و پشه و موشهای گنده و ترسناک و درون آب، از گزند مارماهی و «بیشلمبو» در امان نبودیم.
سنگر آکاسیفی «پلاستو فومی» پذیرای 13 جنگجوی بسیجی بود که هفت نفرمان طلبه بودیم. فضای خوشی داشتیم و با روحیات آن دوران پر از سر خوشیهای معنوی اغلب اوقات، غرق در خواندن قرآن و مناجات بودیم و هنوز حس میکنم که چنین کاری تا شعاع بینهایت را عطرآگین میکرد، حس و حالی از آن روزها با «زیارت عاشورا، دعای توسل، کمیل و ندبه....» دو روزی بود که بادی نمیوزید؛ نیها بیحرکت و هوا دم کرده و نفسهایمان بند آمده بود. من که در میانه جمع نشسته بودم، داشتم به حرف فرماندهان گوش میدادم، آنها توضیحاتی میدادند و ما هم مسائلى را از محل اقامتمان و تحرکات دشمن میگفتیم...
در میان صحبتها، نگاه من به پتویی افتاد که در مقابل من، تا نیمه داخل آب افتاده بود؛ ناخواسته بلند شدم، تا پتو را از آب بیرون بکشم. مشغول چلوندن پتو بودم که صدای مهیبی از پشت سرم برخاست و بهدنبال آن، بچهها با فریاد«یا اباالفضل»، «یا زهرا» به درون آب پریدند و من بیآنکه فرصتی پیدا کنم که به پشت سرم نگاه کنم، با هجوم بچهها به درون آب افتادم.
دلم قرار نداد که مانند آنها از سنگر دور شوم و بیتوجه به حال رفقا لبه آکاسیف (که با نبشی و تسمه آهنی و ورق آلومینیوم و یونولیت سر هم شده بود) را گرفتم و به درون سنگر نگاه کردم، ابتدا فکر میکردم که عراقیها حمله کردند و با آر پی چی زدند.
دیدم که آتش از دل سنگر زبانه میکشد، در آن سوی سنگر قایقی از دشمن ندیدم اما درست از همانجایی که من نشسته بودم، گویا بمب آتش زایی منفجر شده بود و شعله آتش بسرعت همه جا را فرا گرفته بود و به طرف آرپی جی و مهماتمان که در کنار و گوشهها افتاده بود، زبانه میکشید.
قصد داشتم به درون سنگر رفته و به هر شکل ممکن آتش را خاموش کنم که سید اسماعیل اسماعیلی تنکابنی فریاد زد:
«برگرد... برگرد...دیگه کاری ازت ساخته نیست برادر...زود باش، الآن مهمات منفجر میشه....
....هنوز پای دوم من درون آب بود و تقلا میکردم آن را هم به روی آکاسیف بکشانم، که خرج گلولههای آر پی جی آتش گرفتند و موشکها بیهوا به این ور و آن ور میپریدند و من دوباره به درون آب پرت شدم.
برای لحظهای گیج و منگ بودم، پس از اینکه به خود آمدم، یاد شب قبل «شب جمعه» افتادم و آن اتفاق بسرعت در مغزم مرور شد. «شب قبل زمانی که مشغول دعای کمیل بودیم، سر و صدایی شنیدم، از جا برخاستم و به نگهبان گفتم: گویا خبر هاییه!؟
گفت: نه چیزی نیست، موش هستند که این جور سر و صدا راه انداختن، ... من میدونم. گفتم: تجربه به من میگه این صدای فین «پا قورباغهای» غواصه. او اما زیر بار نرفت و میگفت: نارنجک انداختن تأثیری نداره و فقط حروم کردن مهماته....
و من تا نیمه شب نسبت به این موضوع دلهره داشتم و اکنون معلوم شده بود که، غواصهای عراقی بمب خود را کار گذاشته بودند و نگهبان خشک مقدس ما، حاضر نشد محض احتیاط، یک نارنجک بیندازد.
یک سوم این منطقه وسیع هور در خاک ایران و دو سوم دیگر در خاک عراق واقع شده است، که در عملیاتهای بدر و قدس، پاسگاههای ابو ترابه، بلال و ابولیله و برکه مختار آزاد شدند و ما بعد از عملیات قدس2 در منطقه نهروان پدافند میکردیم.
محل استقرار ما در حوالی روستای اَلبَیضه در نزدیکی جادهالعماره بود.
به این منطقه نهروان میگفتند، همان سرزمینی که گفته میشود مولا علی(ع)در این نقطه، با مقدس مأبان جنگیدند و اینک در محاصره دو تا سه متر آب و نیزاری که تا هفت متر ارتفاع داشت، بود. آب هور از دجله و رودهای ایران مانند کرخه تأمین میشد.
مسئولیت پدافند و حفاظت از آب راه مختار با حاج عباس طالبی وسطا کلایی - قائمشهری بود و ما در آب راه فرعی که نقش بسزایی در حفظ آبراهها و برکه مختار داشت، مستقر بودیم. آن روز و پس از انفجار مقر و سنگر ما، تنها من و سید حسن محمودی لاریمی، یکی از بچههای شهرمان از این انفجار جان سالم به در برده بودیم.
مجروحان حال خوشی نداشتند و پوست بدنشان آویزان شده، لای نیها گیر میکرد و صدای دلخراش آنان دل ما را میلرزاند.
از طرفی هم ماهی «بیشلمبو» که نیمی ماهی و نیم دیگر مانند خرچنگ بود مانند ماهی پیرانا برای خوردن گوشت، در دستههای انبوه گرداگرد مجروحان پرسه میزدند؛ تا شاید شکمی از گوشت بچهها پر کرده باشند. لحظهای نالههای پر از درد و سوز و صدای یا علی و یا زهرا از زبان بچهها نمیافتاد. بیش از نیم ساعت، گاهی زیر آب و گاهی روی آب به تصور در امان ماندن از گزند رگبارهای بیامان بعثیها گذراندیم. در روی مقر، گلولههای تیربار و نارنجکها و فشنگهای ما در میان آتش منفجر میشد و در آن شرایط سخت، موسوی رزمنده نوجوانی که اهل گرگان بود، اصلاً شنا بلد نبود و قد بلند و استخوانی اش مرا خسته کرده بود تا توانستم او را از سنگر در حال سوختن دور کنم. من و آقا سید حسن محمودی، بچههای مجروحی را که پوست بدنشان سوخته و آویزان شده بود، از میان نیزارهای پر پشت و انبوه و ماهیان گوشت خوار میبایست میگذراندیم، تا از سنگر منهدم شده و در حال سوختن و انفجار دور کنیم. دود غلیظی از سنگر آکاسیفی ما برخاسته بود، قایقهای دشمن تا آن نزدیکی آمده و محوطه را زیر آتش سلاحهای سبک گرفته بودند، بارانی از گلوله که از لای نیزارها میرسیدند و کریمانه میگذشتند و کاری با ما نداشتند. از سمت جنوب و جنوب غربی، نیز دشمن با دوشکا و شلیکا و چهار لول به سمت محل آتشسوزی، شلیک میکرد و در هر دور گلوله باران، بخشی از نیزارها درو میشد و نیها مانند دومینو روی هم میافتادند. برای لحظهای سکوت حکمفرما شده بود و بجز انفجار مهمات ما در مقر در حال سوختن، تیری شلیک نمیشد، که به یک باره صدای بالگرد عراقیها را بالای سرمان شنیدیم. چقدر غریبانه بود، حتی یک نفر در آن نزدیکی نبود که به داد ما برسد، بلکه همه برای کشتن ما آمده بودند.
هلی کوپتر در اطراف سنگر چرخید و گویا فیلمی گرفت، بعد پیرامون مقر را، با سلاح تیربارو کالیبر خود، زیر آتش باری گرفت، گلولههای داغ مانند سفیران مرگ، زوزه کشان در چشم به هم زدنی بدون تأخیر و پشت سر هم از راه میرسیدند و تلوپ و تلوپ به دل آب میخورد و آب را به هوا میپراندند.....
لحظههای مرگباری داشتیم، که چرخ بال تا نزدیکی آب پایین آمده بود و باد پرهها نیزار را به تلاطم انداخته بود، چنان وحشتی ایجاد شده بود که جرأت نکردم به بالای سرم نگاه کنم. با رفتن بالگرد داشتیم نفس تازه میکردیم که گلولههای خمپاره زمانی از راه رسیدند و عربده کشان بالای سر ما منفجر میشدند و ترکشها به هر قسمتی که میخوردند، نیها را خرد میکردند و پهنه آب را میدریدند! و دلهای ما را از قفسه سینه میکندند و درون آب میانداختند.
و زوزه کوتاه خمپارهها، دهنهای پر از آه و ناله و دعا را میدوخت و سرها و تنهای مجروح، به ته آب فرو میرفت؛ که از دست ماهیهای گوشتخوار، بلافاصله بالا میآمدیم و دوباره زوزه گلولههای خمپارههای زمانی و تکرار بیحاصل فرو رفتن در آبی که کلی ماهی قد و نیم قد انتظار ما را میکشیدند.
بالاخره شخم زدن دشمن تمام شده بود، گمان کردند که دیگر کسی در آن پیرامون زنده نمانده است و حجم آتشباری هم هر بینندهای را قانع میساخت که دیگر کسی زنده نمانده است. اکنون و بدون هیچ معطلی، زمان کمک به یاران مجروح بود. اینجا و در آن شرایط دشوار، جز توکل بر خدا چیزی در خاطر و دل ما نبود، راستش چارهای هم نبود بایستی به یکی تکیه میکردیم و چه کسی بهتر از خدا.
به کمک «سید حسن محمودی لاریمی»، لباسها را از تن سوخته بچهها بیرون آوردیم، قسمت سختش آنجایی بود که بعضی از لباسها که از مواد نفتی بود، در انفجار آتش زا، به پوست و گوشت چسبیده بود و هنگام در آوردن لباسها، صدای نالهشان بلند و رد خون در آب پدیدار میشد و «بیشلمبو»های انبوه نیز عاشقانه از بوی خون، سرمست میشدند و از شوق و ذوق روی هم میافتادند؛ انگار رقص دسته جمعی به راه میانداختند. از هرگوشه، نیها را شکستیم و در نقطهای روی هم انباشته و کمک کردیم تا بخش مجروح بدن همرزمان ما که عمده از نیم تنه به بالا بود، روی آن قرار بگیرد، که شکستههای نی در زخمها فرو میرفت و دردها را دو چندان میکرد، اما بهتر از خورده شدن توسط ماهیان گوشتخوار بود.
بیش از نیم ساعت طول کشید تا بچهها را مرتب کنیم، اگر چه بخشی از بدن که از آب، بیرون مانده بود؛ سوزش و دردشان را هم بیشتر میکرد، اما چاره همین بود، کار بیشتری از دستمان بر نمیآمد. به سید حسن، گفتم: تو اینجا بمون تا من برم ببینم چکار میتونم بکنم. صدای ناله و گریه بچهها با التماس شان، ما را به تصمیم گرفتن مصممتر کرده بود.
هنوز سنگر ما میسوخت ولی از شدت انفجار مهمات کاسته شده بود.
بخشی از دود در لای نیزار افتاد و محوطه وسیعی از پیرامون خود را کدر کرده بود.
خمپارههای سر گَردان و رگبارهای بیهدف عراقیها هم، کم و بیش ادامه داشت و صدای قایقهای تندروی آنان، نزدیکتر از همیشه به گوش میرسید.
شنا درون پهنه آبی پر از نی و به سمتی که نمیدانستم به کجا ختم میشود و آیا مقصد را درست میروم یا خیر، سخت و دلهره آور بود. اما با شور و امید وصف ناپذیری، شنا را آغاز کردم و از میان نیزارهای پر پشت به کندی و سختی میگذشتم.
نیهای شکسته، مانند تیغ کشهای حرفه ای، بدنم را تیغ میکشیدند و در مسیر ماهیهای «بِیشلَمبُو» ی گوشتخوار هم اطرافم بودند و مرا بدرقه و مشایعت میکردند. دیگر با آفتاب قادر به تعیین مسیرم نبودم، بلکه با صدای انفجار خمپارهها راه خود را تنظیم میکردم.
بیشک انفجارهای پیدرپی، مربوط به آتشباری دشمن در محدوده دفاعی ما بود و بهتر از این راهی برای شناخت مسیر صحیح وجود نداشت. تماشای دنیا، تنها آسمانی صاف و اندکی کدر و نیزارهای سر به آسمان نهاده بود، که آن هم انگار پایانی نداشت، متر به متر جلو میرفتم و گذشتن از نیها و گونههای علفی که دست و پای مرا کند میکرد و به تنم میپیچید، بسیار سخت بود.
ناخواسته به ساعتم نگاه کردم، انگار به زمان خودم بازگشتم.
بله، اینجا آب راه مختار بود که چندی قبل درعملیات قدس۲ فتح شده بود.
در این لحظه، به یک باره بیرمق شدم و از زمانی که بچهها را رها کرده بودم، بیش از چهار ساعت گذشته بود و معلوم نبود که چه بر همرزمان مجروحم رفته بود.
پهنه برکه، وسیع بود و آب چنان در آن موج میزد که اگر امیدی به وجود قایقهای در حال گذر نبود؛ یأس و ناامیدی توان مرا، زائل میساخت. لحظاتی گذشت و دو طرف آب راه را نگاه میکردم و جز امید چیزی در نگاهم نبود!، سطح آب برکه آرام مینمود ولی پر تلاطم و عمیق به نظر میرسید و آفتاب روی آن میتابید و برق آن، چشمم را آزار میداد. تا اینکه سر انجام سرنشینان قایقی که از کناره آبراه میگذشتند تا در صورت حضور هواپیما یا بالگرد دشمن به درون نیزار پناه ببرند و استتار کنند، مرا دیدند.
ابتدا گمان کردند من عراقیام و با نشانهگیری و احتیاط نزدیک شدند و مرا از آب بیرون کشیدند. بچهها وقتی فهمیدند که من، رزمنده پاسگاه شهید«امراللهی» هستم با بیسیم خبر دادند و در آن طرف غوغایی شده بود، الله اکبر و صلوات بود که در پشت بیسیم رد و بدل میشد. همه گمان کرده بودند، خداداد فرمانده گردان امام حسین(ع) و اسماعیلی فرمانده محور و بچههای پاسگاه شهید «امراللهی» همه آسمانی شده بودند...
چیزی نگذشت که قایقهای نجات و شناورهای تأمینی آمده بودند، پس از یک ساعت و نیم جستوجو، بچهها را که در میان نیها به سختی با ماهیهای «بیشلمبو» مبارزه میکردند و دیگر رمقی برایشان نمانده بود، پیدا کردیم.
رزمنده بسیجی
آبِ هور راکد و ساکت به نظاره ما نشسته بود و ماهیان جورواجور، «مارماهی، شور، بیشلمبو و کپور و...»، دور تا دور سنگرمان پرسه میزدند؛ تا شاید در خوردن نان خشک و برنج پخته، با ما شریک شوند و میشدند.
سنگر در دل نیزار قرار گرفته بود و هم با نی آن را استتار کرده بودیم تا از گزند بالگردها و هواپیماهای دشمن در امان باشیم.
وقتی آفتاب مقداری از راه طولانی اش را طی میکرد، محیط برایمان جهنم میشد.
درون سنگر، از خرمگس و پشه و موشهای گنده و ترسناک و درون آب، از گزند مارماهی و «بیشلمبو» در امان نبودیم.
سنگر آکاسیفی «پلاستو فومی» پذیرای 13 جنگجوی بسیجی بود که هفت نفرمان طلبه بودیم. فضای خوشی داشتیم و با روحیات آن دوران پر از سر خوشیهای معنوی اغلب اوقات، غرق در خواندن قرآن و مناجات بودیم و هنوز حس میکنم که چنین کاری تا شعاع بینهایت را عطرآگین میکرد، حس و حالی از آن روزها با «زیارت عاشورا، دعای توسل، کمیل و ندبه....» دو روزی بود که بادی نمیوزید؛ نیها بیحرکت و هوا دم کرده و نفسهایمان بند آمده بود. من که در میانه جمع نشسته بودم، داشتم به حرف فرماندهان گوش میدادم، آنها توضیحاتی میدادند و ما هم مسائلى را از محل اقامتمان و تحرکات دشمن میگفتیم...
در میان صحبتها، نگاه من به پتویی افتاد که در مقابل من، تا نیمه داخل آب افتاده بود؛ ناخواسته بلند شدم، تا پتو را از آب بیرون بکشم. مشغول چلوندن پتو بودم که صدای مهیبی از پشت سرم برخاست و بهدنبال آن، بچهها با فریاد«یا اباالفضل»، «یا زهرا» به درون آب پریدند و من بیآنکه فرصتی پیدا کنم که به پشت سرم نگاه کنم، با هجوم بچهها به درون آب افتادم.
دلم قرار نداد که مانند آنها از سنگر دور شوم و بیتوجه به حال رفقا لبه آکاسیف (که با نبشی و تسمه آهنی و ورق آلومینیوم و یونولیت سر هم شده بود) را گرفتم و به درون سنگر نگاه کردم، ابتدا فکر میکردم که عراقیها حمله کردند و با آر پی چی زدند.
دیدم که آتش از دل سنگر زبانه میکشد، در آن سوی سنگر قایقی از دشمن ندیدم اما درست از همانجایی که من نشسته بودم، گویا بمب آتش زایی منفجر شده بود و شعله آتش بسرعت همه جا را فرا گرفته بود و به طرف آرپی جی و مهماتمان که در کنار و گوشهها افتاده بود، زبانه میکشید.
قصد داشتم به درون سنگر رفته و به هر شکل ممکن آتش را خاموش کنم که سید اسماعیل اسماعیلی تنکابنی فریاد زد:
«برگرد... برگرد...دیگه کاری ازت ساخته نیست برادر...زود باش، الآن مهمات منفجر میشه....
....هنوز پای دوم من درون آب بود و تقلا میکردم آن را هم به روی آکاسیف بکشانم، که خرج گلولههای آر پی جی آتش گرفتند و موشکها بیهوا به این ور و آن ور میپریدند و من دوباره به درون آب پرت شدم.
برای لحظهای گیج و منگ بودم، پس از اینکه به خود آمدم، یاد شب قبل «شب جمعه» افتادم و آن اتفاق بسرعت در مغزم مرور شد. «شب قبل زمانی که مشغول دعای کمیل بودیم، سر و صدایی شنیدم، از جا برخاستم و به نگهبان گفتم: گویا خبر هاییه!؟
گفت: نه چیزی نیست، موش هستند که این جور سر و صدا راه انداختن، ... من میدونم. گفتم: تجربه به من میگه این صدای فین «پا قورباغهای» غواصه. او اما زیر بار نرفت و میگفت: نارنجک انداختن تأثیری نداره و فقط حروم کردن مهماته....
و من تا نیمه شب نسبت به این موضوع دلهره داشتم و اکنون معلوم شده بود که، غواصهای عراقی بمب خود را کار گذاشته بودند و نگهبان خشک مقدس ما، حاضر نشد محض احتیاط، یک نارنجک بیندازد.
یک سوم این منطقه وسیع هور در خاک ایران و دو سوم دیگر در خاک عراق واقع شده است، که در عملیاتهای بدر و قدس، پاسگاههای ابو ترابه، بلال و ابولیله و برکه مختار آزاد شدند و ما بعد از عملیات قدس2 در منطقه نهروان پدافند میکردیم.
محل استقرار ما در حوالی روستای اَلبَیضه در نزدیکی جادهالعماره بود.
به این منطقه نهروان میگفتند، همان سرزمینی که گفته میشود مولا علی(ع)در این نقطه، با مقدس مأبان جنگیدند و اینک در محاصره دو تا سه متر آب و نیزاری که تا هفت متر ارتفاع داشت، بود. آب هور از دجله و رودهای ایران مانند کرخه تأمین میشد.
مسئولیت پدافند و حفاظت از آب راه مختار با حاج عباس طالبی وسطا کلایی - قائمشهری بود و ما در آب راه فرعی که نقش بسزایی در حفظ آبراهها و برکه مختار داشت، مستقر بودیم. آن روز و پس از انفجار مقر و سنگر ما، تنها من و سید حسن محمودی لاریمی، یکی از بچههای شهرمان از این انفجار جان سالم به در برده بودیم.
مجروحان حال خوشی نداشتند و پوست بدنشان آویزان شده، لای نیها گیر میکرد و صدای دلخراش آنان دل ما را میلرزاند.
از طرفی هم ماهی «بیشلمبو» که نیمی ماهی و نیم دیگر مانند خرچنگ بود مانند ماهی پیرانا برای خوردن گوشت، در دستههای انبوه گرداگرد مجروحان پرسه میزدند؛ تا شاید شکمی از گوشت بچهها پر کرده باشند. لحظهای نالههای پر از درد و سوز و صدای یا علی و یا زهرا از زبان بچهها نمیافتاد. بیش از نیم ساعت، گاهی زیر آب و گاهی روی آب به تصور در امان ماندن از گزند رگبارهای بیامان بعثیها گذراندیم. در روی مقر، گلولههای تیربار و نارنجکها و فشنگهای ما در میان آتش منفجر میشد و در آن شرایط سخت، موسوی رزمنده نوجوانی که اهل گرگان بود، اصلاً شنا بلد نبود و قد بلند و استخوانی اش مرا خسته کرده بود تا توانستم او را از سنگر در حال سوختن دور کنم. من و آقا سید حسن محمودی، بچههای مجروحی را که پوست بدنشان سوخته و آویزان شده بود، از میان نیزارهای پر پشت و انبوه و ماهیان گوشت خوار میبایست میگذراندیم، تا از سنگر منهدم شده و در حال سوختن و انفجار دور کنیم. دود غلیظی از سنگر آکاسیفی ما برخاسته بود، قایقهای دشمن تا آن نزدیکی آمده و محوطه را زیر آتش سلاحهای سبک گرفته بودند، بارانی از گلوله که از لای نیزارها میرسیدند و کریمانه میگذشتند و کاری با ما نداشتند. از سمت جنوب و جنوب غربی، نیز دشمن با دوشکا و شلیکا و چهار لول به سمت محل آتشسوزی، شلیک میکرد و در هر دور گلوله باران، بخشی از نیزارها درو میشد و نیها مانند دومینو روی هم میافتادند. برای لحظهای سکوت حکمفرما شده بود و بجز انفجار مهمات ما در مقر در حال سوختن، تیری شلیک نمیشد، که به یک باره صدای بالگرد عراقیها را بالای سرمان شنیدیم. چقدر غریبانه بود، حتی یک نفر در آن نزدیکی نبود که به داد ما برسد، بلکه همه برای کشتن ما آمده بودند.
هلی کوپتر در اطراف سنگر چرخید و گویا فیلمی گرفت، بعد پیرامون مقر را، با سلاح تیربارو کالیبر خود، زیر آتش باری گرفت، گلولههای داغ مانند سفیران مرگ، زوزه کشان در چشم به هم زدنی بدون تأخیر و پشت سر هم از راه میرسیدند و تلوپ و تلوپ به دل آب میخورد و آب را به هوا میپراندند.....
لحظههای مرگباری داشتیم، که چرخ بال تا نزدیکی آب پایین آمده بود و باد پرهها نیزار را به تلاطم انداخته بود، چنان وحشتی ایجاد شده بود که جرأت نکردم به بالای سرم نگاه کنم. با رفتن بالگرد داشتیم نفس تازه میکردیم که گلولههای خمپاره زمانی از راه رسیدند و عربده کشان بالای سر ما منفجر میشدند و ترکشها به هر قسمتی که میخوردند، نیها را خرد میکردند و پهنه آب را میدریدند! و دلهای ما را از قفسه سینه میکندند و درون آب میانداختند.
و زوزه کوتاه خمپارهها، دهنهای پر از آه و ناله و دعا را میدوخت و سرها و تنهای مجروح، به ته آب فرو میرفت؛ که از دست ماهیهای گوشتخوار، بلافاصله بالا میآمدیم و دوباره زوزه گلولههای خمپارههای زمانی و تکرار بیحاصل فرو رفتن در آبی که کلی ماهی قد و نیم قد انتظار ما را میکشیدند.
بالاخره شخم زدن دشمن تمام شده بود، گمان کردند که دیگر کسی در آن پیرامون زنده نمانده است و حجم آتشباری هم هر بینندهای را قانع میساخت که دیگر کسی زنده نمانده است. اکنون و بدون هیچ معطلی، زمان کمک به یاران مجروح بود. اینجا و در آن شرایط دشوار، جز توکل بر خدا چیزی در خاطر و دل ما نبود، راستش چارهای هم نبود بایستی به یکی تکیه میکردیم و چه کسی بهتر از خدا.
به کمک «سید حسن محمودی لاریمی»، لباسها را از تن سوخته بچهها بیرون آوردیم، قسمت سختش آنجایی بود که بعضی از لباسها که از مواد نفتی بود، در انفجار آتش زا، به پوست و گوشت چسبیده بود و هنگام در آوردن لباسها، صدای نالهشان بلند و رد خون در آب پدیدار میشد و «بیشلمبو»های انبوه نیز عاشقانه از بوی خون، سرمست میشدند و از شوق و ذوق روی هم میافتادند؛ انگار رقص دسته جمعی به راه میانداختند. از هرگوشه، نیها را شکستیم و در نقطهای روی هم انباشته و کمک کردیم تا بخش مجروح بدن همرزمان ما که عمده از نیم تنه به بالا بود، روی آن قرار بگیرد، که شکستههای نی در زخمها فرو میرفت و دردها را دو چندان میکرد، اما بهتر از خورده شدن توسط ماهیان گوشتخوار بود.
بیش از نیم ساعت طول کشید تا بچهها را مرتب کنیم، اگر چه بخشی از بدن که از آب، بیرون مانده بود؛ سوزش و دردشان را هم بیشتر میکرد، اما چاره همین بود، کار بیشتری از دستمان بر نمیآمد. به سید حسن، گفتم: تو اینجا بمون تا من برم ببینم چکار میتونم بکنم. صدای ناله و گریه بچهها با التماس شان، ما را به تصمیم گرفتن مصممتر کرده بود.
هنوز سنگر ما میسوخت ولی از شدت انفجار مهمات کاسته شده بود.
بخشی از دود در لای نیزار افتاد و محوطه وسیعی از پیرامون خود را کدر کرده بود.
خمپارههای سر گَردان و رگبارهای بیهدف عراقیها هم، کم و بیش ادامه داشت و صدای قایقهای تندروی آنان، نزدیکتر از همیشه به گوش میرسید.
شنا درون پهنه آبی پر از نی و به سمتی که نمیدانستم به کجا ختم میشود و آیا مقصد را درست میروم یا خیر، سخت و دلهره آور بود. اما با شور و امید وصف ناپذیری، شنا را آغاز کردم و از میان نیزارهای پر پشت به کندی و سختی میگذشتم.
نیهای شکسته، مانند تیغ کشهای حرفه ای، بدنم را تیغ میکشیدند و در مسیر ماهیهای «بِیشلَمبُو» ی گوشتخوار هم اطرافم بودند و مرا بدرقه و مشایعت میکردند. دیگر با آفتاب قادر به تعیین مسیرم نبودم، بلکه با صدای انفجار خمپارهها راه خود را تنظیم میکردم.
بیشک انفجارهای پیدرپی، مربوط به آتشباری دشمن در محدوده دفاعی ما بود و بهتر از این راهی برای شناخت مسیر صحیح وجود نداشت. تماشای دنیا، تنها آسمانی صاف و اندکی کدر و نیزارهای سر به آسمان نهاده بود، که آن هم انگار پایانی نداشت، متر به متر جلو میرفتم و گذشتن از نیها و گونههای علفی که دست و پای مرا کند میکرد و به تنم میپیچید، بسیار سخت بود.
ناخواسته به ساعتم نگاه کردم، انگار به زمان خودم بازگشتم.
بله، اینجا آب راه مختار بود که چندی قبل درعملیات قدس۲ فتح شده بود.
در این لحظه، به یک باره بیرمق شدم و از زمانی که بچهها را رها کرده بودم، بیش از چهار ساعت گذشته بود و معلوم نبود که چه بر همرزمان مجروحم رفته بود.
پهنه برکه، وسیع بود و آب چنان در آن موج میزد که اگر امیدی به وجود قایقهای در حال گذر نبود؛ یأس و ناامیدی توان مرا، زائل میساخت. لحظاتی گذشت و دو طرف آب راه را نگاه میکردم و جز امید چیزی در نگاهم نبود!، سطح آب برکه آرام مینمود ولی پر تلاطم و عمیق به نظر میرسید و آفتاب روی آن میتابید و برق آن، چشمم را آزار میداد. تا اینکه سر انجام سرنشینان قایقی که از کناره آبراه میگذشتند تا در صورت حضور هواپیما یا بالگرد دشمن به درون نیزار پناه ببرند و استتار کنند، مرا دیدند.
ابتدا گمان کردند من عراقیام و با نشانهگیری و احتیاط نزدیک شدند و مرا از آب بیرون کشیدند. بچهها وقتی فهمیدند که من، رزمنده پاسگاه شهید«امراللهی» هستم با بیسیم خبر دادند و در آن طرف غوغایی شده بود، الله اکبر و صلوات بود که در پشت بیسیم رد و بدل میشد. همه گمان کرده بودند، خداداد فرمانده گردان امام حسین(ع) و اسماعیلی فرمانده محور و بچههای پاسگاه شهید «امراللهی» همه آسمانی شده بودند...
چیزی نگذشت که قایقهای نجات و شناورهای تأمینی آمده بودند، پس از یک ساعت و نیم جستوجو، بچهها را که در میان نیها به سختی با ماهیهای «بیشلمبو» مبارزه میکردند و دیگر رمقی برایشان نمانده بود، پیدا کردیم.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه