یادنوشته‌ای برای چهارم خرداد روز دزفول

لفظ ناخوش موشک...


ارمغان بهداروند
شاعر
دا! درِ بِگُش. مش حمید اِویده! 1 این صدای مادرم بود که به شنیدن زنگ بلبلی خانه قدیمی پدری‌ام و «یالله یالله» گفتن‌های با ته‌لهجه دزفولی مش حمید، روسری‌اش را گره می‌زد و به استقبال مردی می‌رفت که همیشه گوشه لب‌های چاک خورده‌اش لبخندی می‌درخشید که دندان‌هایش را می‌شد شمرد.
مش‌حمید دزفولی بود ،اما سعی می‌کرد با جفت و جور کردن کلماتی هر چند اندک، با مادرم‌ لری حرف بزند و مادرم نیز به علاقه‌مندی با او و هر چند به زحمت، دزفولی حرف می‌زد. آخرین بار که این آمدن و رفتن را تجربه می‌کردم چند روز قبل از عملیات فاو بود و «مش‌حمید» که پای‌اش را از خانه‌ بیرون می‌گذاشت به مادرم می‌گفت: «دایه! زحمتت بیه‌س حلال فرما.»2
چند روز بعد از مدرسه آمده بودم و مادرم را دیدم که عین مرغ سربریده‌ای در خودش دست و پا می‌زد و در فاصله چادر به سر زدن گریه می‌کرد و می‌گفت: «دا! دا! حمید! دا! دا! عزیزُم! دا! دا! دا!»
این جور موقع‌ها می‌دانستم یکی از میهمان‌های اتاق‌های دم‌ دری خانه پدری‌ام کم شده است و این «حمید حمید» گفتن‌ها هم باید علامت شهادت «مش‌حمید صالح‌نژاد» باشد. فرمانده خندان گردان حمزه؛ نه‌پشت سر رزمندگان اندیمشکی‌اش که پیشاپیش آنها به اروند زده بود و نخستین گلوله‌های کالیبر پنجاه او را در ساحل فاو به برادرهای شهیدش رسانده بود. حالا هر وقت از جاده اندیمشک دزفول عبور می‌کنم و به تابلوی شهید خندانی می‌رسم که زیر عکس‌اش نوشته است: سردار شهید حمید صالح‌نژاد، بی‌اختیار دستم به پیشانی‌ام عمود می‌شود و سربازوار به احترام سردار بی‌ادعای اروند سر خم می‌کنم. این روزها جای خالی او خالی‌است که پیشاپیش رزمنده‌هایش بایستد و نگذارد خطی به خاطره‌ای بیفتد. نگذارد مرزی میان مردمی اتفاق بیفتد که به سبب و نسب به یکدیگر گره خورده‌اند؛ مردمی که با هم خندیده‌اند و برای هم گریسته‌اند. دو شهر همسایه که یکی را به‌نام «چهارم آذر» می‌شناسند و دیگری را به‌نام «چهارم خرداد».
اگر این روزها کجای شهر نشستن و به کدام لهجه حرف زدن مهم شده است اما شب‌هایی را به خاطر می‌آورم که به عبور موشک از آسمان اندیمشک، خداخدا می‌کردیم که آن آتش بر زمین ننشیند و خاک و خاکستری برنخیزد. مرگی مدام را می‌زیستیم و به زبان زنده جنگ در داغ و درد همسایه شریک بودیم؛ اول دیوار صوتی می‌شکست، بعد شیشه‌های پنجره می‌شکست و بعدتر در خرابه‌ها به تماشای تن‌های بی‌دست و پا و سر، دلمان می‌شکست. دزفول درد می‌کشید و این درد آن قدر دامنه داشته است که روزی به نامش در تقویم ثبت شود. این روز همان روز است؛ روزی که قیصر به وصف اش به گریه‌گریه نوشته است:
می‌خواستم/ شعری برای جنگ بگویم/ شعری برای شهر خودم - دزفول - / دیدم که لفظ ناخوش موشک را/ باید به کار برد/ اما/ موشک/ زیبایی کلام مرا می‌کاست/ گفتم که بیت ناقص شعرم/ از خانه‌های شهر که بهتر نیست/ بگذار شعر من هم/ چون خانه‌های خاکی مردم/ خرد و خراب باشد و خون‌آلود/ باید که شعر خاکی و خونین گفت/ باید که شعر خشم بگویم/ شعر فصیح فریاد/ - هر چند ناتمام –
1. مادر در را باز کن مش‌حمید آمده است
2. مادر به شما زحمت دادم. حلالم کن

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7916/24/614290/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها