اخگر به گریبان؛ برگ‌هایی از خاطرات منیر شفیق (3)

خانه‌های قطمون


صادق حسین جابری انصاری
مترجم
کتاب «من جمر الی جمر: صفحات من ذکریات منیر شفیق» (به فارسی: از اخگری به اخگری دیگر: برگه هایی از خاطرات منیر شفیق) نوشته منیر شفیق است. این کتاب توسط نافذ ابوحسنه تدوین شده و مطابق برنامه، بخش‌هایی از ترجمه فارسی آن در روزهای زوج در این ستون منتشر می‌شود.
در سال ۱۹۳۶، اعتصاب عمومی، همه فلسطین را به مدت شش ماه فراگرفت و سپس انقلاب فلسطین در رویارویی با اشغال بریتانیا و گروه‌های صهیونیستی شعله ور شد. صهیونیست‌هایی که از پشتیبانی کامل دولت قیمومت [بریتانیا]، برخوردار بودند. این انقلاب، در تاریخ فلسطین، به «انقلاب بزرگ» شناخته شده است. من در ماه دوم همین سال، در محله «نمامره» در منطقه «بقعه تحتا»، واقع در شهر «قدس»، دیده به جهان گشودم. محله‌ای از محلات قدس غربی که آن زمان «قدس جدید» نامیده می‌شد. خانواده من، شش ماه پس از تولدم، به محله «قطمون» منتقل شدند. این همزمانی که تقدیر من بود، رنگ خاصی به زندگی‌ام زد و همه عمر با من همراه شد.
تا نام «قطمون» به میان می‌آید، خود را غرق در خاطرات آغازین روزهای زندگی‌ام می‌یابم. «قطمون»، یکی از محله‌های بسیار گرانقیمت «قدس» بود که برخی آن را محله شماره یک «قدس» و برخی دیگر در کنار محلات دیگری چون «بقعه تحتا»، «بقعه فوقا» و «طالبیه»، بهترین محلات این شهر می‌دانستند. این محله، با انتقال برخی ثروتمندان، پزشکان، وکلای دادگستری، کارمندان عالی‌رتبه و کنسولگری‌ها، به محله‌های جدید قدس، ساخته شده بود. خانه‌های «قطمون»، گرانقیمت و ویلایی بود و شیروانی‌های قرمزی همچون کلاه بر سر داشت. دور تا دور این خانه‌ها، درختان سروی بود که خود، باغ‌های سیب، زردآلو، هلو، شفتالو، گردو، انجیر، گوجه سبز و درختچه‌های گل‌های رنگارنگ و ریحان و یاسمین، را در برمی‌گرفت. محله ما همیشه عطرآگین بود و هیچ گاه باغچه‌های گل‌های تو در تو و رنگارنگ زینتی (۱) آن را فراموش نمی‌کنم که در ورودی برخی خانه‌ها وجود داشت. بویژه گل‌های نخود زینتی که به رنگ ارغوانی بود.
در کودکی زندگی‌ای همراه با خوشی داشتم. مدرسه ابتدایی که تا کلاس پنجم در آن درس خواندم، «مدرسه سراسقف بیشاپ گوبات» بود که در محله آلمانی و در منطقه «بقعه تحتا» قرار داشت که زیاد از محله ما دور نبود. این مدرسه، وابسته به نمایندگی تبلیغی کلیسای انگلیکان انگلستان بود و سراسقف «بیشاپ» آن را در سال ۱۸۴۷ یعنی پیش از تأسیس دانشگاه امریکایی بیروت (سال ۱۸۶۶)، تأسیس کرده بود. پدرم و پدربزرگم نیز در همین مدرسه درس خوانده بودند که مدرسه‌ای مشهور بود و به خاطر قرار داشتن بخش دبیرستان آن بر بلندای کوه «صهیون» ، به‌عنوان «مدرسه صهیون» هم شناخته می‌شد. یکی از دانش آموختگان این مدرسه که در نزدیکی «دربِ الخلیل» یکی از دروازه‌های «شهر قدیمی قدس» قرار داشت، شهید «عبدالقادر حسینی» بود. من وقتی از این موضوع آگاه شدم که پس از رفتن به کلاس ششم در شعبه دوم مدرسه در «کوه صهیون»، عکس او را در میان عکس‌های یادگاری دانش‌آموختگان مدرسه دیدم. مدرسه‌ای که «رئیف خوری» هم در آن درس خوانده بود.این مدرسه هم در زیبایی، چیزی از «قطمون» کم نداشت و دانش‌آموزان آن از خانواده‌های مرفه برخاسته بودند. به یاد می‌آورم که با خودرو و راننده به مدرسه می‌رفتم. ما در دهه چهل قرن بیستم، خودرو کرایه‌ای از نوع «پلیموت» داشتیم که در «قدس» کار می‌کرد و گنجایش۶ یا ۷ نفر مسافر داشت. مالک این خودرو، مادربزرگ من بود و در دوره حیات پدربزرگم، در خط «حیفا» - «بیروت» و «حیفا» - «دمشق»، کار می‌کرد. این خودرو، پس از فوت پدربزرگ، در سال ۱۹۴۳، به قدس منتقل شد تا زیر نظر پدرم کار کرده و درآمد آن به مادربزرگم داده شود. آمد و رفت با خودرو در دوره جنگ جهانی دوم، یک ویژگی بسیار متمایزکننده بود. چون برای تأمین سوخت لازم جهت اقدامات جنگی، مردم نباید از خودروهای شخصی خود استفاده می‌کردند و تنها خودروهای کرایه‌ای و خودروهای پزشکان، مجاز به تحرک بود. پدربزرگم یک گاراژ خودروهای کرایه‌ای و ویژه حمل‌ونقل داشت که در خط «حیفا» و «بیروت» و «حیفا» و «دمشق» کار می‌کرد. پس از فوت او، خودروها میان وراث تقسیم شد و سهم مادر بزرگم، خودرویی شد که ما هم در «قدس» از آن استفاده می‌کردیم. وکیل دادگستری در آن زمان، به خاطر شغل خود، استثنایی در میان ثروتمندان و بازرگانان پرشمار محله «قطمون» به حساب می‌آمد. دو شغل پزشک و وکیل دادگستری، در آن دوره، استثناهایی در محله ما بودند، تا آن اندازه که خانه ما را با عنوان منزل وکیل، می‌خواندند. چون در آن زمان، نسبت آموزش دیده‌ها کم بود و کسانی که تحصیلکرده بودند، نقش اجتماعی متمایزی داشتند. بر خلاف امروزه که هزاران وکیل دادگستری و پزشک در هر پایتختی زندگی می‌کنند.
از هنگام خردسالی تا ۱۹۴۷، در تابستان برای گذراندن تعطیلات به خارج از «قدس» و به‌طور مشخص، «حیفا» یا «ناصره» در منطقه ساحلی فلسطین و دیدار مادربزرگ و عمه‌هایم می‌رفتم که بین این دو شهر در رفت و آمد بودند. از مرحله ابتدایی در «مدرسه صهیون»، نام دو دانش‌آموز را به یاد می‌آورم که یکی «رئیف»، فرزند «شائول»، مدیر لبنانی مدرسه ما بود و 20 سال پس از نکبت اشغال فلسطین، کوشش زیادی کردم تا او را بیابم، اما نتوانستم. دانش‌آموز دیگر نیز «یوسف حشیمه» بود که دوستی ما پس از اشغال «فلسطین»، در «مدرسه رشیدیه»، در «قدس» ادامه یافت.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7918/6/614589/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها