تأملی بر رمان «رد انگشتهای اصلی» نوشته حسین قربانزاده خیاوی
روایتی از عاشقی یک نسل
علیالله سلیمی
نویسنده و منتقد
واکاوی ریشههای انقلاب اسلامی در بین تودههای اجتماعی در قالب داستان، یکی از رویکردهای رایج در بین گروهی از نویسندگان ادبیات انقلاب اسلامی است که تا به حال آثار متعددی در این زمینه تألیف و منتشر شده و برخی از این آثار مورد توجه مخاطبان و منتقدان ادبی قرار گرفته و جوایز ادبی متعددی را برای نویسنده اثر به ارمغان آورده است.یکی از این آثار قابل توجه، رمان نوجوان «رد انگشتهای اصلی» نوشته حسین قربانزاده خیاوی است که مورد توجه مخاطبان و جشنوارههای ادبی قرار گرفته و تا به حال جوایز مهم و سهگانهای را نصیب نویسنده این اثر کرده است؛ رتبه نخست یازدهمین جشنواره شعر و داستان انقلاب، برگزیده بخش نثر معاصر چهارمین جشنواره کتاب سال استان اردبیل و برترین رمان نوجوان دومین دوره جایزه ادبی شهید اندرزگو.
در یک نگاه کلی، رمان«رد انگشتهای اصلی» در ردیف آثاری با رویکردهای بومیگرایانه با مضمون مرتبط با بخشی از تاریخ معاصر کشورمان است. گوشههایی از تاریخ و فرهنگ فولکلوریک بخشی از مناطق شمال غرب کشور با محوریت شهر «مشکینشهر» یا همان «خیاو» در بستر رمان جاری است و براحتی میتوان رد پای نشانههای تاریخ و فرهنگ بویژه فرهنگ عامه را در لابهلای قصه دید و احساس کرد.
نویسنده با انتخاب هوشمندانه برخی کلمات و اسامی خاص، مخاطب را به طور مستقیم به اقلیم مورد نظر خود میبرد و با توصیف و فضاسازی مناسب، مکان قصه را برایش ملموس میکند. از آن جمله که در بخشی از کتاب میخوانید: «خروس یک دست سیاه، با یاشماق پرپشت و انبوه، دم قوس برداشته و درخشان، روی رف پنجره، خانه را گذاشته بود روی سرش.
اباذر نفهمید با چندمین بانگ نازک و کشدار خروس از خواب سنگین بیدار شد، هنوز درد داشت اما بیحال و کسل نبود. نوعی هوشیاری در خود حس میکرد که وقتی به سراغش میآمد پر از نشاط میشد، هر چند هیچ وقت نفهمیده بود این شور و نشاط به یکباره از کجا به سراغش میآید. خواب به کل از چشمهایش پا پس کشیده بود. حاجیدایی با نوک عمامه اش که تا بالای زانو آویزان بود، آب روی پیشانیاش را گرفت، آمد بالای سر اباذر و نشست گوشه تختخواب.» یا جای دیگری که آمده: «وقتی تلخی سیلی زدن به صورت تنها یادگار برادرم را به جان خریدم، به این امید بود که دیگر شاهد چنین اتفاقهایی نباشم!» (ص 19)
حوادث این رمان در محدوده زمانی سال ۱۳۵۶ و پیش از پیروزی انقلاب اسلامی اتفاق میافتد و داستان درباره پسر نوجوانی به نام اباذر است که پدرش از نسل عاشیقهای آذربایجان (نوازندگان دورهگرد که روایتهای فولکلوریک را با ساز و آواز اجرا میکنند) بوده و با ساز «قوپوز» مینواخته و جایگاه مردمی در بین اطرافیانش داشته است.
پدر اباذر طی ماجراهایی کشته میشود و اباذر دانستههایش درباره پدر اندک است و دلیل کشته شدن او را نمیداند. او بعد از مرگ پدر، نزد عمویش زندگی میکند که از روحانیون بزرگ و مطرح شهر است. عموی اباذر از او میخواهد به شهر تبریز برود و درس طلبگی بخواند اما اباذر دل در گروِ سازی که زمانی پدرش مینواخته دارد و میخواهد با ساز قوپوز از غمها و شادیهای زندگی بگوید.
مهارتی در این زمینه دارد که در بین اطرافیانش و اهالی شهر پیچیده و همین مسأله باعث میشود در جریان جشنهای شاهنشاهی که در شهر قرار است برگزار شود، اباذر به خواست مدیر مدرسه در نقش «کَرم» (یکی از شخصیتهای مطرح در افسانههای آذربایجانی) قوپوز بزند و بخواند. شخصیت مقابل اباذر، «گلآرا» دختر رئیس شهربانی شهر هم در این نمایش، نقش «اصلی» (شخصیت معشوق «کَرم» در افسانههای آذربایجانی) را دارد که این مسأله باعث میشود آنها در مقابل و به نوعی در کنار هم قرار بگیرند. این ترکیب نمادین، احساس پاک و عاشقانهای را که پیش از این بین این دو نفر بوده تقویت میکند و هویت عاشقانه و تازهای به روابط آنها میبخشد.
کشمکش قصه از این مرحله به بعد وارد فاز تازهای میشود و تضادهای پیدا و پنهان یکی پس از دیگری خود را نشان میدهد. اولین و مهمترین تضاد در این بخش، اختلاف رئیس شهربانی (پدر گلآرا) با عموی اباذر است که از دو طیف متضاد و مخالف هم هستند. رئیس شهربانی از حامیان اصلی حکومت وقت (پهلوی) است که با مخالفان حکومت و مبارزان انقلابی مقابله میکند و درصدد شناساسی و دستگیری آنهاست و عموی اباذر از روحانیون با نفوذ شهر و چهرههای مطرح مبارز و انقلابی در منطقه که به صورت فعال علیه حکومت وقت مبارزه میکند.
در طرف دیگر ماجرا، راهپیماییهای مردمی در حمایت از نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی در جریان است و لحظه به لحظه آتش این مبارزه شعلهورتر و باعث وضعیت فوقالعاده در شهر و منطقه میشود. چنین شرایطی در روابط اجتماعی مردم شهر به بحران قصه دامن میزند و دو شخصیت عاشق در این داستان؛ گلآرا و اباذر را از همدیگر دور و دورتر میکند. همزمان اباذر دوست دارد با ساز قوپوز که به نوعی آن را یادگار پدرش میداند راوی روایتهای کهن سرزمین مادری خود باشد و در دل این شوریدگی، راز مرگ پدر را هم کشف کند. نزدیک شدن به روزهای اوج مبارزات مردمی در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی شیدایی او را دوچندان میکند و اتفاقهای پیدرپی در شهر، روزهای روشن پیروزی و آزادی را برایش نوید میدهد.
«اباذر وقتی با آقای مرادزاده و دکتر هاتف و دوستانش به «سیلاب» رسید همه جا پر از زن و مرد بود که انگار منتظرجرقه بودند. در خیابانی که مشرف به سه خیابان بود سربازهای ارتش ایستاده بودند. دو تانک کنار هم رو به جمعیت ایستاده بودند و در نگاه اول با اینکه خاموش بودند ولی وحشت به جان بیننده میریخت. دکتر هاتف به کسانی که همراهش بودند تذکرهایی داد و آمد کنار آقای مرادزاده ایستاد.
-این اولین بار است ارتش را میبینم، تانک ، تیربار، ماشینهای فراوان، اوضاع امروز مثل هر روز نیست!
یک نفر با بلندگو گفت: «لطفاً متفرق شوید و خیابانها را خالی کنید، این گونه تجمعهای غیرقانونی نه به نفع کشور است و نه مردم!» یکی داد زد: «بلندگو دستت است، بگو مرگ بر شاه.» تعدادی از مردم شعار را تکرار کردند، بین مردم جنب و جوش افتاد، از هر سو صدای شعار بلند شد و... .» (ص 231 و 232) رمان رد انگشتهای اصلی، به فعالیتهای انقلابی مردمی در یکی از شهرهای کوچک شمالغرب کشور، «مشکینشهر» یا همان «خیاو» میپردازد که البته محدوده زمانی که نویسنده انتخاب کرده تا روزهای اوج مبارزات مردمی و قبل از پیروزی نهایی در 22 بهمن 57 است. با این حال، ریشههای انقلاب اسلامی در بین تودههای مردم با محوریت زندگی یک شخصیت نوجوان به نام اباذر در قالب یک رمان عاشقانه و حماسی روایت میشود.
نگاهی به دیگر نوشتههای حسین قربانزاده خیاوی
گروه فرهنگی/ حسین قربانزاده خیاوی از آن دست نویسندگانی است که در کنار تألیف آثار داستانی، کسب تجربیات بسیاری در زمینه کار با کودکان و نوجوانان هم نصیبش شده است. این نویسنده مشکینشهری از مربیان با تجربه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است و آنطور که در کارنامه کاریاش آمده حدود 20 سالی میشود که به بچهها داستاننویسی آموزش میدهد؛ اتفاقی که رد پای آن در نوشتههای او هم دیده میشود،آنچنان که اغلب نوشتههای او برای کودکان و نوجوانان هستند.
آثار قربانزاده طی سالهای گذشته بارها به دور نهایی داوری جوایز مختلف راه یافته و با جلب نظر هیأت داوران این رویدادهای ادبی، افتخارات مختلفی را برای وی به ارمغان آوردهاند. «رد انگشتهای اصلی» تنها نوشته قربانزاده نیست، از او تا به امروز کتابهای متعددی روانه کتابفروشیها شده است. از آن جمله میتوان به کتاب «آب و زنجیر» اشاره کردکه از سوی انتشارات «به نشر» منتشر شده است. «آب و زنجیر» داستانی از روزهای جنگ و برای گروه سنی نوجوان است.
این نوشته قربانزاده درباره گروهی نوجوان است که در روزهای جنگ، در مشکینشهر و در حاشیه دره خیاوچایی زندگی میکنند. نویسنده در این داستان حال و هوای نوجوانی به اسم فیاض را روایت میکند. فیاض اولین کسی است که از این محله عازم جبهه میشود و همه اهل محل درباره او صحبت میکنند. نکته جالب توجه اینکه «آب و زنجیر» هم موفق به کسب جوایز مختلفی شده، از جمله دریافت عنوان رمان برگزیده نهمین جشنواره داستان انقلاب.
«روی مرمر سفید» یکی دیگر از نوشتههای قربانزاده است که به همت انتشارات سروش و با تصویرگری محبوبه کلایی منتشر شده و مخاطبان آن هم کودکان دبستانی (گروه سنی ج) هستند. داستان کتاب درباره پسر نابینایی به اسم امیر است که در طبقه چهارم یک آپارتمان با خواهر و پدر و مادرش زندگی میکند. در خانه خاله امیر، به تازگی یک جفت یاکریم لانه کردهاند و امیر هم به امید اینکه یاکریم یا پرندهای به خانه آنها بیاید مشتی برنج روی مرمر سفید پشت پنجره میریزد اما مادر و پدر به بچهها میگویند امکانش خیلی خیلی کم است که یاکریم یا پرنده دیگری برای برچیدن دانه، به آپارتمان طبقه چهارم بیاید این است که امیر و سارا شروع میکنند به دعا کردن برای اینکه یاکریمها به پشت پنجره خانه آنها هم بیایند و... .
اما در میان نوشتههای او خاطرهنگاری هم دیده میشود. «آتش و پرواز لاکپشتها» با تصویرگری محمد مهرابی کتابی است که از سوی انتشارات سوره مهر در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است. این نوشته قربانزاده یکی از کتابهای مجموعه «قصههای دریا» است که به شرح خاطرات و زندگینامه ناخدا امیرمنصور سیدقریشی میپردازد که هفت سال و دوماه از زندگی خود را در خط مقدم جنگ بر سر هواناوها گذراند. «آتش و پرواز لاکپشتها» هم برای گروه سنی نوجوان است.