کار خانه زنانه مردانه ندارد
آمنه اسماعیلی
نویسنده
Amn.esmaeeli@gmail.com
همه با هم وارد خانه شدیم، امیرحسین کولهاش را انداخت روی زمین و رفت در اتاقش که لباس مدرسه را عوض کند، امیرحسن دستشویی داشت و پدرشان هم با تلفن حرف میزد. مقنعهام را در آوردم و گذاشتم روی اپن و زیر خورشت کرفس را که دیشب تا صبح پخته بود روشن کردم. دکمههای مانتویم را باز کردم و دستانم را شستم و سریع پلو را در دیس کشیدم تا در ماکروفر گرم کنم.
امیرحسین در حالی که تیشرتش را میپوشید، گفت: «مامان آمنه! سالاد هم درست میکنی؟»
کاهو را بیرون آوردم و بلند گفتم: «بیایید کمک من غذا و وسایل رو ببرید سر میز...»
همین طور که تند تند کاهو خرد میکردم، این جمله «بیایید کمک من...» اذیتم میکرد.
با همان دکمههای باز مانتو و جورابهایی که خستگی یک صبح تا ظهر پای تخته ایستادن و دستور زبان درس دادن ازش میریخت، نشسستم پشت میز... میخواستم حرفی نزنم و خیلی روشنفکرانه تا عصر از یأس فلسفی «بیایید کمک من» چیزی نگویم. اما در دایره معانی نسوانِ ناراحت، کمی این طمأنینه بیمعنا است.
قاشقم را گذاشتم روی میز و گفتم: «ما همه با هم وارد خونه شدیم... همه با هم از صبح بیرون بودیم... درسته؟ خب چرا مادر خانواده باید همه کارهای آماده کردن غذا و وسایل ناهار رو انجام بده؟»
امیرحسین غذا را قورت داد و گفت: «خب شما مامانی دیگه... مگه مامانا نباید این کارا رو بکنن؟»
به پدرشان نگاه کردم و گفتم: «نظر شما چیه؟»
نگاهی از سر استیصال اینکه چه بگویم که بگو مگو نشود، به من کرد و گفت: «این کارها زنونه است اصولاً ولی خوبه که بقیه هم کمک کنن...»
چنگالم را گذاشتم پشت ترد یک کاهو و فشار دادم و گفتم: «کار کاره دیگه... مگه مسجده زنونه مردونهش کنیم؟»
موضوع صحبت عوض شد، امیرحسین از درگیریاش با میز جلوییاش گفت و امیرحسن از روشنا که دوباره در مهد دستش را چنگ گرفته...
خستگی داشت چشمانم را میسوزاند. دیشب از همه دیرتر خوابیدم و صبح از همه زودتر بیدار شده بودم تا ظرف خوراکی میانوعدهها را آماده کنم. ترس اینکه بشنوم: «خب نرو سر کار...» از مادرم و همسرم، دهان شکایتم را میبست؛ حتی دهان گلایه از خستگی.
برای فردا باید برگههای دو کلاس را تصحیح میکردم. فکر اینکه چقدر میتوانم بخوابم در سرم میچرخید که امیرحسن گفت: «من نمیخوابما...» بغلش کردم و گفتم: «باید همه بخوابیم عزیز دلم... صبح خیلی زود از خواب بیدار شدی...»
امیرحسین و پدرش میز را جمع کردند و انگار متوجه ناراحتیام از «کمکم کنید» شده بودند. امیرحسن را گذاشتم توی تختش و کنارش دراز کشیدم و با شلوار و جوراب مدرسه خوابم برد.
با صدای تلفن که فراموش کرده بودم قطعش کنم از خواب بیدار شدم. مادرم بود. به مادرم میگویم «سرهنگ». خیلی منظم است. آنقدری که از روی بعضی کارهایش ساعت را میشود حدس زد. سالها هم معلم بود و هم درس میخواند تا اینکه مبتلا به سرطان سختی شد و بازنشسته شد.
صدایم هم خوابآلود بود هم غردار. سرهنگ پرسید: «ناخوشی؟» گفتم: «نه... خستهم امروز خیلی...» و شد آنچه نمیخواستم بشود. سرهنگ به قول جمالزاده مجلسآرای بلا معارض شد...
خدا لعنت کنه اونکه برای زن و مرد حقوق برابر برای کارکردن بیرون خونه قائل شد. شما بشین بزرگشدن بچههات رو ببین عزیز من... به دختر خانم فلانی هم همین را میگفتم که نمیدونیداری به خودت چه ظلمی میکنی... زن برای کار ساعت و زمان مشخص...
خب مادر من! خودتونم که کار میکردید... بعدشم معلمی که کارمندی نیست، صبح همه با هم میریم بیرون و ظهر میاییم... نمیگم خسته نمیشم... ولی من سالها درس خوندم... توی دانشگاههای خوب... خب الان مجالی هست که استفاده کنم ازش... بعدش هم مگه چند بار به دنیا میاییم و میمیریم که راه خوبی که میشه رو....
من هر چی میگم شما کار خودتو میکنی... من میگم کار بیرون برای زن نیست.
خب کار خونه هم فقط برای زن نیست... باید با مشارکت همه و مدیریت مادر خونه انجام بشه... غیر اینه؟
شما نمیتونی قواعد عرفی رو عوض کنی دخترم! به فکر خودت باش
خب به فکر خودمم که باید فعالیت اجتماعی هم داشته باشم.
موبایل سرهنگ زنگ خورد و رفت.
اینطوری نمیشد باید همه را مینشاندم و کارها را لیست میکردم تا ثابت کنم زنانه و مردانه نداریم. همه در یک خانه زندگی میکنیم و باید در همه کارها احساس مسئولیت کنیم. وگرنه یک نفر برای سه نفر کار میکند و خیلی زود فرسوده میشود. راه فرسودهنشدن، کار نکردن من نیست؛ من هم حق دارم که خودم را در جاهایی غیر از خانه که برایش مفیدم و احساس خوبی از بودن و فعالیت در آنجا دارم، ببینم.
همه بیدار شده بودند. کاغذ و خودکار آوردم و کارهای روتین خانه را نوشتم و جلوی هر کدام نوشتم که هر کس چه مسئولیتی از آن را میتواند بر عهده بگیرد و زدم روی در یخچال و بالایش نوشتم: «کارهای خانه ما».
تغذیه میتواند مراقبه باشد
شیرین شاهنظری
نویسنده
Shahnazari1966@gmail.com
با دوستی سالها معاشرت داشتم و همیشه به طور عجیبی از کل خانواده بیزار بود. بعضی وقتها آنقدر خسته بود که فکر میکردی به جای بیست و چند سال، شصت و چند سال عمر کرده. بارها شنیده بودم تمایل به خودکشی دارد. اینجور موقعها فقط گوش میکردم تا حرف بزند تا ناسزا بگوید تا اشک بریزد و ضجه بزند. او قربانی تحقیر خانواده و بعد از آن قربانی ازدواج نابهسامانی بود که زخمهایش التیام نیافته بود. جایی از زخمهای فیزیکی نبود اما روح زخمی داشت که هرازگاهی سر باز می کرد و تیشه به ریشه روحش میزد. روزهایی که حالش ظاهراً خوب بود او را ترغیب به رفتن پیش روانکاو یا مشاور میکردم و بالاخره موفق شدم. هر بار که خسته از مشاور میآمد مثل این بود که باری از دوشش پایین گذاشته. تا چند روز گریه میکرد ولی بعد از آن شکفته میشد. کمتر حرف خودکشی میزد، کم کم برای آینده برنامه میچید. زخمها و دردها را فراموش نکرد ولی یاد گرفت مسالمتآمیز با آنها همخانه باشد. تحقیر را به احترام و نفرت را به دوست داشتن تبدیل کرد. طی کردن این مسیر و رسیدن به این مرحله سالها زمان برد.
دیروز که بعد از مدتها دیدمش گفت، دلم شکلات صبحانههای تو را میخواهد؛ هم شیرین باشد هم تلخ مثل زندگی.
دستور شکلات صبحانه به طعم زندگی
پودر شکلات 100 گرم یا هشت تا ده قاشق غذاخوری
کره 100 گرم
شکر هشت تا ده قاشق بستگی به دل شما دارد
شیر نصف استکان
تخم مرغ یک عدد
کره را به صورت غیرمستقیم آب میکنیم (مثلاً روی کتری) پودر کاکائو را اضافه میکنیم و هم میزنیم. شیر و شکر را اضافه میکنیم و خوب هم میزنیم. باید نیم ساعت روی بخارآب داغ کاکائو جا بیفتد و یکدست شود. خیلی هم نزنید که به روغن نیفتد. وقتی شکلات براق شد کنار میگذاریم و حرارت آن وقتی به حدی رسید که دست را نمیسوزاند یک تخم مرغ اضافه کرده و خیلی سریع و تند شکلات را هم میزنیم تا تخم مرغ نبندد. شکلات صبحانه آماده شد.
نوش جان گوارای وجود.