گپ و گفتی با هنرمندان نمایشگاه عکس و نقاشی دختران بلوچ پاکستان
رنج زیستن، شادمانی هنر
یوسف حیدری
گزارشنویس
تابلوها را نشان میدهد و داستان هر کدام را روایت میکند: «این را میبینی؟ دست خواهرانم است که هر روز در این کاسه بزرگ غذا میخورند. لحظهای که همه دستشان را داخل کاسه بردند عکس گرفتم. همه این عکسها و نقاشیها برداشت آزاد از زندگی زنان و دختران بلوچ پاکستانی است. دلم میخواست مشکلات و آرزوهای دختران بلوچ را به تصویر بکشم. سبک خاصی هم برای نقاشی ندارم و هر چیزی به ذهنم برسد با آبرنگ روی کاغذ پیاده میکنم. این نقاشی را میبینی؟ تصویری از سه دختر بلوچ است که در زمینهای کشاورزی کار میکنند. من همه این نقاشیها را زندگی کردهام.»
گلناز یکی از دختران بلوچ پاکستانی است که سالهاست در حاشیه جنوب تهران زندگی میکند. و حالا آثارش را در گالری «تابلو» برای فروش به نمایش گذاشته است. نمایشگاهی که ماه گذشته توسط جمعی از خیرین برگزار شد و بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت. گلناز با خوشرویی به بازدیدکنندههای نمایشگاه خوشامد میگوید و با دقت داستان هر عکس و نقاشی را تعریف میکند و هر تابلویی را به گوشهای از زندگی خودش و صدها دختر بلوچ پاکستانی که در کورههای آجرپزی حاشیه تهران زندگی میکنند گره میزند: «بچههای بلوچ پاکستانی از شش سالگی کار میکنند. از کار در زمینهای کشاورزی بگیر تا دستفروشی، فالفروشی و تمیز کردن شیشه ماشینها پشت چراغ قرمز و اسفند دود کردن و... این عکسها هم هر کدام داستان خودش را دارد. مثلاً این تابلو با 14 دست که داخل کاسه رفته است مال روزی است که مادرم بریانی درست کرده بود و با خواهرانم بعد از کار مشغول خوردن غذا شدیم. این هم خواهر کوچکم است که کلاه بافتنی سوراخش را روی صورتاش کشیده. 12 خواهر و یک برادر هستیم. برادرم آخرین فرزند خانواده است. هفت خواهرم ازدواج کرده و بقیه در اتاقکهای کنار کوره آجرپزی نظامی در قرچک زندگی میکنند. سه سال قبل ازدواج کردم و با خانواده شوهرم نزدیک بهشت زهرا زندگی میکنم.»
حرفهای گلناز که به اینجا میرسد کاغذ سفیدی برمیدارد و با آبرنگ مشغول نقاشی میشود. هر بار چشمانش را میبندد تا گوشهای از زندگی خانوادههای بلوچی را که در حاشیه شهر زندگی میکنند به تصویر بکشد. تابلوهای نقاشیاش هر کدام با قیمت پیشنهادی بازدیدکنندهها فروخته میشود. گلناز میگوید پول این تابلوها را برای بچههایی که در شرایط سختی در کورههای آجرپزی زندگی میکنند هزینه خواهد کرد: «از هفت سالگی در مترو دستمال میفروختم و گاهی هم با خواهرانم سر چهارراهها دستفروشی میکردیم. تا 15 سالگی کار کردم و الان هم سه سالی میشود که ازدواج کردهام. روزهای اولی که دستمال میفروختم ترس داشتم اما انگار شهر ترسم را ریخت. از همان موقع علاقه عجیبی به درس خواندن داشتم. من بین خواهران و دختران فامیل تنها دختری هستم که تا کلاس ششم درس خوانده. دو سال اول مخفیانه درس میخواندم. در مدرسه با نقاشی آشنا شدم و یک سال بعد از ازدواج وقتی یکی از اساتید نقاشی میهمان خانه پدر همسرم بود از همسرم خواستم اجازه بدهد به خانه استاد برویم که به من نقاشی یاد بدهد. سه بار آنجا رفتیم و تنها چیزی که استاد به من یاد داد این بود که اعتماد به نفس داشته باشم. میگفت نترس و هر چیزی که در ذهنداری روی کاغذ بکش. از صدتا نقاشی بالاخره سه تا خوب درمیآید. الان هم خیلی از بازدیدکنندهها میپرسند چرا موضوع بیشتر نقاشیها دختر است؟ خیلیها از زندگی بلوچهای پاکستان اطلاعی ندارند. احساس کردم با نقاشی و عکاسی بخشی از مشکلات و آرزوهای دختران بلوچ را میتوانم به همه نشان بدهم.»
گلناز بزرگترین مشکلات مردم بلوچ پاکستانی را نداشتن شناسنامه و هویت میداند و میگوید: «هیچکدام از ما شناسنامه نداریم. با وجود اینکه پدر و مادرم اینجا دنیا آمدهاند و ما هم گواهی ولادت داریم ولی شناسنامه نداریم. وقتی هویت نداشته باشی زندگی روی خوش به تو نشان نمیدهد. به اداره گذرنامه میروی میگویند بروید سفارت پاکستان و آنجا هم میگویند چون ایران به دنیا آمدهاید نمیتوانیم شناسنامه پاکستانی به شما بدهیم. الان من فقط یک اسم دارم و بس. میخواستم صدای این بچهها باشم. از همان روزها دنبال این بودم فرصتی پیدا کنم تا برای بچههای بلوچ کاری کنم. گاهی اوقات متنهایی درباره کودکان مینوشتم و برای کسانی که میشناختم میخواندم. بعد از آن با دوربین موبایل شروع به عکاسی کردم و مدتی بعد سراغ نقاشی آمدم. الان چند هزار بلوچ پاکستانی در قوچ حصار شهرری و قرچک زندگی میکنند و خیلی از آنها شناسنامه ندارند. بارها خودم را با دختران ایرانی مقایسه میکنم. واقعاً آنها در بهشت زندگی میکنند؛ به راحتی درس میخوانند و دانشگاه میروند. بعد هم مشغول کار میشوند و با هرکسی که دوست داشته باشند ازدواج میکنند. زندگی یعنی همین. ای کاش در یک خانواده ایرانی به دنیا آمده بودم تا مثل آنها شناسنامه داشتم و درس میخواندم.»
تابلوهای نقاشی صغری همان ورودی نمایشگاه چشمها را خیره میکند. میگوید میخواستم نقاشیهایم متفاوت باشد: «من و گلناز جزو چند نفر انگشت شماری هستیم که تا کلاس ششم درس خواندهایم و نقاشی میکشیم. من نقاشی کشیدن را با ریتم موسیقی یاد گرفتم و در هر خط و رنگ این تابلوها آهنگی از زندگیام نهفته است. این نقاشی چهره زن و مرد بلوچ است که نیمرخ کشیدهام. در فرهنگ قوم بلوچ پاکستان مرد هیچ وقت گریه نمیکند. اما در نقاشی من مرد دارد گریه میکند و دیواری بی ن او و زن هست تا زن اشکهایش را نبیند. من تا امروز گریه هیچ مرد بلوچی را ندیدهام.
نقاشی را از معلم هنرم یاد گرفتم. من هم مثل خیلی از دخترهای بلوچ کار میکردم. از دستفروشی تا پاک کردن شیشه ماشین در خیابان. سال 92 شروع به درس خواندن کردم و من تنها دختری بودم که از خانوادهام خواستم اجازه بدهند بروم مدرسه. هشت خواهر و برادر هستیم و فقط من درس خواندهام. بعد از شش ماه خیلی از بچههای هم سن و سال من هم به مدرسه آمدند و درس خواندند. چیزی از نقاشی بلد نبودم. معلم هنرم برای اولین بار قلم به دستم داد و گفت با گواش شروع کن. استعداد زیادی داشتم و کلاس اول را شش ماهه تمام کردم. تا قبل از آن نمیتوانستم تابلوی خیابانها را بخوانم.
بعد تصمیم گرفتم چهره دختران و هنر سوزندوزی آنها را نقاشی کنم. این تابلو را میبینی؟ این تکهدوزی است که بین بلوچها معروف است. این هم نقاشی یک دختر بلوچ است که گردنبند و گوشوارههایش هنر دست زنان است. دختر بلوچ باید سوزندوزی یاد بگیرد تا خودش پارچههای جهیزیهاش را سوزندوزی کند.
بزرگترین مشکل من و خیلی از دختران و پسران بلوچ نداشتن شناسنامه است. اگر شناسنامه داشتم میتوانستم ادامه تحصیل بدهم. تا امروز چهار نمایشگاه نقاشی برگزار کردهام. چند وقت پیش در کانادا هم نمایشگاهی از عکسها و نقاشیهای من و گلناز برگزار شد ولی چون شناسنامه و گذرنامه نداشتیم نتوانستیم سفر کنیم. خیلی از تابلوهای من آنجا فروش رفت. چقدر دانشجوی کانادایی برای من نامه فرستادند و از کارم تعریف کردند.»
گلناز از کودکان کار و حرفهایی که پشت چراغ قرمز با آنها میزند میگوید: «در خیابان یا مترو وقتی با این بچهها روبهرو میشوم کنارشان مینشینم و حرف میزنم. میگویم من هم مثل شما بودم فال میفروختم و سالها در مترو و خیابان کار میکردم. شرایط شما را درک میکنم ولی امیدتان را از دست ندهید. بالاخره خدا دری به روی شما باز میکند و به آرزوهایتان میرسید. از آنها میخواهم مداد و کاغذ همراهشان داشته باشند و از مردم در مترو و یا خیابان بخواهند حرو ف الفبا را برایشان بنویسند و بخوانند تا یاد بگیرند. از هر راهی که میتوانند درس بخوانند و ناامید نشوند. من هیچ وقت تصور نمیکردم که یک روز نمایشگاه نقاشی برپا کنم. باور نمیکردم که کسی تابلوهای نقاشی مرا بخرد. اما امروز جایی ایستادهام که آرزو و حسرتش را داشتم.»