ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
لذت مرعوبنشدن در برابر سوژه
«شنای پروانه» همان فیلمیاست که از تجربه اول سینمایی یک کارگردان انتظار داریم
یحیی نطنزی
تکامل اولین کلیدواژهای است که بعد از تماشای «شنای پروانه» به ذهن میرسد؛ تکامل فیلمساز جوانی که بعد از تجربهاندوزی در پروژههای مستند و کوتاهش توانسته نقاط قوت آنها را کنار هم بگذارد و به فیلمی برسد که بهعنوان اولین اثر سینمایی پروژهای قابل دفاع از کار درآمده است. علاقهمندان سینمای ایران محمد کارت را در سالهای گذشته با فیلمهایی مثل «خونمردگی» و «بختک» شناختهاند؛ همینطور با فیلم کوتاه داستانی «بچهخور» که در یکی دو سال گذشته از آثار پرجایزه بوده است. کارت هم در این مستندها و هم در فیلم کوتاه داستانیاش با تسلطی که در شناخت یک طبقه و بافت اجتماعی مشخص در شیراز و تهران داشت، توانست به آثاری برسد که مخاطب را در فضایی کمترشناختهشده اما هولناک قرار میداد و واقعیتهایی عریان و ناخوشایند و حتی در مواردی آزاردهنده برایش ترسیم میکرد. بهعنوان مثال «خونمردگی» تصویری عجیب اما جالب از اوباش ساکن شیراز نشان میداد که در کلونی خود دنیایی کاملاً مجزا داشتند و سرگذشتهای غیرمنتظرهای را از سر میگذراندند. «بچهخور» هم که انگار تمرینی برای ساخت «شنای پروانه» بوده و حالا بیشتر به یکی از سکانسهای همین فیلم شبیه شده، به نوعی زندگی زیرزمینی در تهران نقب میزد که در ادبیات رسمی کمتر دربارهاش نوشته میشود. اما کارت در تجربههای قبلیاش گاهی مرعوب سوژه و بستر روایی فیلمهایش میشد و نمیتوانست کلیت اثرش را به فیلمی تماشایی تبدیل کند. به همین دلیل وقتی گیرایی ایده اولیه و شخصیتهای ترسیمشده در فیلم فروکش میکرد دست فیلمساز خالی میماند و ما را نسبت بهدنبال کردن ماجرا کمانگیزه میکرد. «شنای پروانه» اما در اولین گام به لطف فیلمنامه منسجمش توانسته ایدههای اصلی و فرعیاش را بهدرستی کنار هم قرار دهد و مرعوب سوژه اولیه جذابش باقی نماند؛ درست برعکس بسیاری از فیلمهای اول کارگردانها که دقیقاً از همین نقطه آسیب میبینند و به صرف پیدا کردن یک خط داستانی ساده که بیشتر مناسب یک فیلم کوتاه است برای ساخت فیلم بلند آستین بالا میزنند و خیلی زود درام را به دام تکرار یا پرگویی میاندازند. حسین دوماری و پدرام پورامیری در اینجا بهخلاف فیلم بلند خودشان، «جاندار»، به محمد کارت کمک کردهاند منحنی دراماتیک اثر افت و خیزهای احساسی و ماجرایی بجایی داشته باشد و تا انتها مخاطب را با قصه همراه نگه دارد. رمز موفقیت در این مسیر علاوه بر داشتن ایدههای مناسب، استفاده کنترلشده از آنها و تقسیمشان در بافت کلی اثر است تا ریتم فیلم از رمق نیفتد. به همین دلیل هنگام تماشای «شنای پروانه» با فیلمی طرفیم که به شکل درستی برای آخرین سکانسهای خودش هم ایدههای مضمونی و روایی حسابشده دارد تا زیرمتنهای موجود در فیلم که قبلاً برایشان زمینهچینی شده به سرانجام رسانده شوند. این کنترلشدگی و ذوقزدهنشدن از دستیافتن به امکان ساخت فیلم اول علاوه بر فیلمنامه در کارگردانی در اجرای ایدههای بصری «شنای پروانه» هم محسوس است؛ در استفاده محدود اما تأثیرگذار از بازیگرانی مثل طناز طباطبایی، پانتهآ بهرام و علیرضا داودنژاد در نقشهای کلیدی و همینطور در کنترل نمایش خشونت و ارائه تصویری بیشتر مستند از زندگی اراذل و اوباش جنوبشهری. به همین دلیل هنگام تماشای «شنای پروانه» با اینکه ظرفیتش وجود داشته، عربدهکشی گندهلاتها و گردنکشیهایشان در کوچه و خیابان از چند سکانس تجاوز نمیکند و بهخلاف فیلم «مغزهای کوچک زنگزده» شکلی اغراقشده به خودش نمیگیرد. هر چند در اینجا هم مثل فیلم هومن سیدی قرار است با همراهشدن با یکی از شخصیتهای به ظاهر فرعی ماجرا که آرام آرام به شخصیتی کنشمند تبدیل میشود با قصه همراه شویم و عقدههای فروخورده و خشمهای پنهانشدهاش را بشناسیم، اما چون این شخصیت (با بازی قابلتوجه جواد عزتی) برعکس فیلم سیدی خودش به طیف بزهکار فیلم منتسب نیست و از خارج به آن تحمیلشده نتیجه شکلی متفاوتتر و در مواردی تماشاییتر پیدا میکند. این الگوی آشنا در سینمای جهان در «شنای پروانه» به فیلمساز کمک کرده دقیقاً مشابه مستندهایش ما را همچون یک ناظر بیرونی با ماجراهای رخداده در درام مواجه کند؛ ماجراهایی که مثل یک معمای چندلایه آرام آرام رمزگشایی میشوند و هم ما و هم شخصیت ناظر را غافلگیر میکنند. به همین دلیل در فرمول «شنای پروانه» نگاه مستندنگار سازندهاش به وضوح حس میشود و قابلیتهای آن به فیلمساز اجازه داده برای فیلمنامه حسابشده اثر مابهازای تصویری مناسبی طراحی کند؛ نگاه ناظری که ردپایش هم در فیلمهای قبلی کارت وجود داشته و هم در مستندهای دیگری مثل «متهمین دایره بیستم» و «خط باریک قرمز» که در آنها هم زندگی جوانان بزهکار خط اصلی روایت بوده است.
البته نه از روی بدبینی، بلکه از سر تجربه میتوان حدس زد «شنای پروانه» تا سالها بهترین فیلم سازندهاش باقی خواهد ماند. سینمای ایران به ندرت توانسته فیلمسازهای چندبعدی خلق کند و اتفاقاً استعدادهای خود را وامیدارد با پر و بال دادن و در مواقعی آب و تاب دادن به دستاوردهای قبلیشان یک مسیر مشخص را تا سالها ادامه بدهند؛ اتفاقی که برای فیلمسازهایی مثل محمدحسین مهدویان و سعید روستایی در حال رخدادن است و تخطی از آن نه تنها کار راحتی نیست و میتواند به خطر افتادن اعتبار نهچندان شکننده این فیلمسازها هم منجر شود. این مسیریاست که محمد کارت هم از آن گریزی ندارد.
توان به دوش کشیدن بار مصیبت!
روز دوم جشنواره است و کم کم میزان بدبختی کاراکترها از تحمل ما بیشتر میشود
صوفیا نصراللهی
یک: بعد از «چهارشنبه سوری» بود که موفقیت فیلمهای فرهادی نزد منتقدان باعث شد ردپای طبقه متوسط در فیلمها پررنگ شود. بعد از موفقیت «جدایی نادر از سیمین» در اسکار سندروم فرهادی وارد سینمای ایران شد. فیلمهایی که درباره زندگی و مشکلات طبقه متوسط بودند و پایان باز داشتند اکثراً دچار این سندروم میشدند. به این معنا که کارگردانانشان فرمول موفقیت را پیدا کرده بودند اما جهانبینی ویژهای نداشتند. از روی فرمول میساختند و بعضی از این فیلمها خوشساختتر بودند و بعضی حتی در ساختار هم فاجعه بودند. حالا بعد از یک دهه از سندروم فرهادی گذر کردهایم و به سندروم طبقه پایین اجتماع دچار شدهایم. آنقدر غر زدند که چرا فیلمها فقط در آپارتمانهای بالای شهر میگذرند که امسال فیلمسازان اصلاً طبقه متوسط را از جامعه حذف کردهاند. دو روز از جشنواره گذشته و شش فیلم دیدهایم که پنج تایشان مربوط به طبقه پایین جامعه است. وقتی از طبقه پایین صحبت میکنیم منظور محلات پایین شهر نیست. از طبقه حاشیهنشینی میگوییم که به لحاظ مالی و فرهنگی فقیر هستند. سیل مصیبت آدمها در فیلمهای «شنای پروانه» ساخته قابل توجه محمد کارت یا فیلم بد «سه کام حبس» سامان سالور نفس آدم را بند میآورد. در فیلمهای دیگر هم شاید وضع مالی کاراکترها بهتر باشد اما کارگردانان به اندازه کافی و حتی بیشتر برای شخصیتهایشان مصیبت میتراشند. ما هم تماشاگر این مصایب هستیم و خدا میداند که به دوش کشیدن بار تماشای این همه بدبختی خودش مصیبتی است. بعد این آدمهای گرفتار انواع و اقسام بدبختیها و بیچارگیها مثل آب خوردن آدم میکشند. از «شنای پروانه» بگیرید تا «بیصدا حلزون» که این دومی فیلمی درباره عمل کاشت حلزون برای ناشنوایان است و واقعاً کار سختی بوده که یک قتل را هم در فیلمنامهاش جا بدهند!
دو: از فیلمهای روز دوم جشنواره اگر بخواهم یکی دو نکته مثبت پیدا کنم بیشتر مربوط به فیلم محمد کارت است که البته امیدوارم بیش از اندازه فیلمش را بزرگ نکنند که مسیرش به بیراهه نرود. «شنای پروانه» که یادآور «مغزهای کوچک زنگ زده» هومن سیدی است و البته به اندازه آن فیلم عمیقی نیست و بیشتر رویکرد ژورنالیستی دارد یک جواد عزتی خوب دارد که این روزها بازیهای جدی و خشنش بیشتر از کمدی شده و کمکم باید از او خواهش کنیم که چند کمدی هم بازی کند. بههر حال عزتی نشان داده در همه ژانرها بازیگر درجه یکی است. به علاوه اجرای محمد کارت هم خوب است و فضای حاشیه شهر و آدمهایش را باورپذیر تصویر کرده است. فیلم قصه خوبی هم دارد و داستانش را سرراست و هیجانانگیز روایت میکند. مشکلش اینجاست که گاهی اندازه را نگه نمیدارد و زیادی در تصویر خشونت دچار حاشیه میشود. چاشنی ماجرا از حد میگذرد جوری که وقتی به اواخر فیلم نزدیک میشویم تأثیرش را از دست میدهد. پایانش هم هرچه قدر منطق داستانی جذابی دارد به لحاظ اجرایی ضعیف از کار درآمده. از آن فیلمهایی است که احتمالاً بهعنوان فیلم اول خیلیها را تحت تأثیر قرار بدهد.
سه: درباره «بیصدا حلزون» چیز زیادی نمیشود گفت. از آن فیلمهایی است که هیچ نکته خاصی ندارد. از آنهایی که اگر بخواهید صفتی به فیلم بدهید از واژههایی مثل شریف و محترم و دغدغهمند میتوانید استفاده کنید اما دریغ از ذرهای سرگرمکننده بودن یا درامی که تو را با خودش بکشاند. در ضمن نمیدانم برای قصه عمل یک کودک ناشنوا چرا کارگردان تصور کرده باید فرم دوار داشته باشد و نقطه شروع و پایان فیلم را یکی کند و دست آخر بفهمیم هر چه در طول فیلم دیدهایم فلاشبک بوده. همانطور که نوشتم برای اینکه از غافله بقیه فیلمها عقب نماند یک فقره قتل هم دارد که خیلی راحت و ساده از کنارش میگذرد و آب هم از آب تکان نمیخورد. بهنظر میرسد کارگردانان هالیوودی روی مرگ زیادی حساساند که نقطه عطف فیلمهایشان میشود. امسال آدمکشی در فیلمهای ما تبدیل بهعمل طبیعی شده که خیلی هم وقت و احساسات صرفش نمیشود.
چهار: اما «تومان» فیلمی بود که عصبانیام کرد. امیدوارم خود مرتضی فرشباف یک خلاصه داستان دو خطی از فیلمش داشته باشد و به ما ارائه کند. اول اینکه برای فیلمی که سر و ته ندارد سادهترین و دمدستیترین راه حل این است که به فصلهای سال تقسیمش کنید. سرخوشیاش مال بهار و تابستان باشد و اندوهش پاییز و زمستان. فیلم ضدپیرنگ ساختن و جو و اتمسفر ایجاد کردن هم منطق و قواعد خودش را دارد. حداقل باید پیمانه اندازه دستتان باشد. «تومان» به اندازه هفتاد دقیقه میتوانست با ارفاق سرپا بایستد. آن هم اگر بیخیال فیلمنامه و دوربین متشنج الکی و کاراکترهای بیشناسنامه فیلم میشدید و فقط با اصل قضیه شرط بندی فوتبال ارتباط برقرار میکردید. با دورهم گذاشتن چند تا کاراکتر و اینکه توی سر و کله هم بزنند و معلوم نشود هر کدامشان از کجا آمده و چه میخواهد اتمسفر درست نمیشود. «تومان» از آن فیلمهایی است که از هیچ آمده و از این قضیه هم احساس رضایت دارد. کاش فیلم «جواهرات تراشنخورده» برادران سفدی را برای مرتضی فرشباف میگذاشتند تا ببیند چهطور میشود یک کاراکتر شرط بند داشت و قصهای دیوانهوار و غیرکلاسیک و در عین حال فیلم خوبی ساخت.
فیلم «آتابای»
تو که ماه بلند آسمانی
گلبو فیوضی
اوایل باید کمی صبوری کنید. باید طاقت بیاورید پای فیلم و زبان آذریاش که راه ارتباط را میسر نمیکند مگر با خواندن زیرنویس. سخت است میدانم. تماشاگر ساده گیر سینمای ایران زیرنویس را برنمیتابد اما باید صبوری کرد. برای این فیلم باید صبوری کرد. فیلم کند است. آرام است. دیر شروع میشود. دیر شما را به دلش راه میدهد. چون ماجرا ماجرای تنهایی و سکوت سالهای یک مرد است. ماجرای زمخت شدن. پنهان کردن آن لایه رقیق که همه خوب میشناسیمش. ما هم آن را بارها پنهان کردهایم تا دوام بیاوریم. داستان کاظم یا آتابای هم همین است. عاشقانهای از وسط دشتهای گسترده از میانه غربت یک داغ. آن اعجاز ساده از دست رفته زندگی.
راندن در جاده همیشه تاریکی که یک بار در بیستویک سالگی شاید به طلوع برسد و بعد سالها بعد شاید روزی در چهل و اندی سالگی، پنجاهویک سالگی. شصتویک سالگی.
شنیده بودم فیلم خوب است. بهقول سینماییها درآمده است اما در سالن در سکوت و خلوتی نفسگیر آن چیزی میخکوبت میکند. یاد خودت میافتی و تمام آن روزهای تنهایی و بغض درک نشدهای که نمیتوانستی حرف بزنی. میرفتی. مدام از هر حرف و خاطرهای میگریختی. داستان همین است. هادی حجازیفر بعد از نقشهای متفاوت تمام این سالها حالا تمام قد ایستاده پای نقشی که خودش داستانش را نوشته است. در سرزمین پدریاش تصویربرداری میشود و به زبان مادریاش حرف میزند. سحر دولتشاهی در چند سکانس محدودی که بازی میکند درخشان و به اندازه است و دلت را میلرزاند و جواد عزتی که در چند فیلم اخیرش نشان داده است چه بازیگر توانا و باهوشیست. و اما پشت تمام اینها نیکی کریمی بر قله ایستاده است. کارگردانی سر صبر و آگاهانهاش نوید آغاز دوران جدیدی از فیلمسازی او را دارد. همه چیز فیلم آنقدر سرجای خودش نشسته و دلچسب است که دیگر یادت میرود وسط فیلم نشستهای. از آن طرف با چنان قابهای ثابت و درستی روبهرو هستی که انگار آمدهای به تماشای نمایشگاه عکسهای لنداسکیپ از طبیعت باشکوه منطقهای دورافتاده و داستانی عاشقانه را میشنوی و با اعجاز آهنگسازی حسین علیزاده دلت میخواهد یک بار دیگر تمام آن راهها را بروی. عاشق شوی. بیقرار به جاده بزنی و راستش را بخواهید حتی که دیگر مهم نیست به عشقی برسی یا نه. آتابای مثل خیلی از ما میفهمد که سودای عاشقی به رسیدنش نیست به جسارت و شیدایی حاصل آن است که به تو جرأت میدهد خودت باشی پای خودت بایستی و تن بسپاری به جادههای دور راههای سخت.
نمایش «متساویالساقین»
جذابیتهای رئالیسم معمایی عیانتر میشود
سید حسین رسولی
نمایش «متساویالساقین» به نویسندگی و کارگردانی عمادالدین رجبلو یکی از کارهای دیدنی جشنواره سیوهشتم فجر است؛ البته مشکلهایی در روایت خود دارد ولی نویسنده بخوبی تلاش کرده است یک اتفاق واقعی در استان گلستان را به شکلی دراماتیک و معمایی روایت کند. ماجرا از این قرار است که در یک مدرسه دخترانه قرار داریم و معلم دختران نیامده است و بچهها هم در حال شیطانی هستند. یکی از بچهها با زنی که دربان مدرسه است دچار مشکل میشود ولی دلیل آن را نمیدانیم اما مشاجره آنان به درگیری فیزیکی میانجامد. کارگردان از همان پرده اول نمایش تمام تلاش خود را میکند تا فضایی رئالیستی بسازد. دکور نمایش با جزئیات کامل طراحی شده است. دیوارهای کلاس درس رنگ و رو رفته است و تخته و گچ هم هست. راهروهای پشتی کلاس را هم در انتهای صحنه به گونهای طراحی کردهاند که گاهی دانشآموزانی از آنجا عبور میکنند تا بر فضای رئالیستی نمایش تأکید شود؛ پس ما با یک نمایش قصهگوی رئالیستی طرف هستیم. کلیت داستان گرد پیدا شدن یک جنین در دستشویی میگردد چون یکی از دختران این جنین را میبیند و سپس دچار تشنج میشود. مسئول مدرسه از دانشآموزان قول میگیرد به کسی چیزی نگویند ولی چون تنها دانشآموزانی بودند که جمعه در مدرسه حضور داشتند پس مظنونان اصلی هستند. این راز باید حل شود و وقت زیادی نیست چون از مدرسه دزدی هم شده است وهمه چیز گره خورده است. بازیگرن این نمایش بخوبی از پس نقشهای خود برمیآیند و در دام تیپسازیهای کلیشهای گرفتار نمیشوند. من همیشه در تحلیل و بررسی رئالیسم به گئورگ لوکاچ بازمیگردم و پرسش اساسی این نویسنده هم این است که «قهرمان مسألهدار» چگونه بازنمایی شده است؟ او در کتاب «پژوهشی در رئالیسم اروپایی» و دیگر کتابهای خود به رئالیسم در آثار بالزاک، استاندال، زولا، تولستوی، گورکی، کافکا و توماسمان میپردازد. لوکاچ مینویسد: «رئالیسم راستین، انسان و جامعه را از دیدگاهی صرفاً انتزاعی و ذهنی به نمایش نمیگذارد، بلکه آنها را در تمامیت پویا و عینیشان به روی صحنه میآورد. بر مبنای این معیار، گرایش به درونی ساختن صرف و گرایش به بیرونی ساختن صرف، هر دو به شیوهای واحد موجب فروکاستن و تباهی همه انواع هنر میشود. در مقابل، رئالیسم مستلزم انعطافپذیری، ترسیم همهجانبه اشخاص، زندگی مستقل انسانها و روابط آنان با یکدیگر است. رئالیسم بههیچ وجه به معنای رد صرف رنگ آمیزیهای مختلف که در دل زندگی مدرن گسترش مییابد و رد پویایی خلق و خوها و حالتهای روانی نیست». رئالیسمی که رجبلو روی صحنه میآورد تلاش میکند به جزئیات توجه کند و شخصیتهایش را در موقعیت وادار به واکنش کند و خالی از دیدگاه طبقاتی نیست. حتی بخوبی تفاوتها نشان داده میشود. قهرمان این نمایش یک فرد نیست بلکه جمعی از دختران هستند. یکی از دانشآموزان از مدرسه غیرانتفاعی تبعید شده به مدرسه رسمی که خالی از امکانات است. دختر دیگری هم به زور به عقد مردی درآمده است و در پایان دست به خودکشی میزند. با این تفاسیر رجبلو در ارائه رئالیسم خود موفقیتهای جالبی کسب کرده و کارش انضمامی و انتقادی است. او حتی دست به «هستیشناسی اکنون» هم زده است.
نمایش «صدایا»
صداهای شبانه
محمدحسن خدایی
علیرضا ایزدی اینبار با نمایش «صدایا» در بخش دیگر گونههای اجرایی جشنواره فجر شرکت کرده است. روایتی از یک شخصیت شیزوفرن که ادعا دارد هر شب کمی بعد از نیمهشب صدایی از خارج خانه میشنود. اجراگر مدعی است که به مرور حجم و کیفیت صدا بالا رفته و هراس او شدت مییابد. اجراگر را میتوان سوژه تکافتادهای دانست که در یک اتمسفر اتمیزه شده زندگی میکند و حدود چهار سال پیش از تهران به یکی از شهرستانهای کوچک نقل مکان کرده و زندگی خود را با اشتغال به مغازهداری و مصاحبت با مردمان محلی گذرانده. از همان ابتدا که اجراگر اذعان میکند تصویری که تماشاگران از طریق ویدئو پروجکشن در حال تماشا هستند خود اوست و مربوط به چهار سال پیش، استراتژی اجرا نمایان میشود. یعنی همان مسأله هویت و بحرانی شدن بازنمایی آن. «من» دیروز در مواجهه با «من» امروز. در ادامه گفتوگویی جذاب و طنازانه میان هر دو «من» شکل مییابد و «من» امروزی با زبانی ادبی و آرکائیک تلاش میکند تفاوت و فاصلهاش را با «من» دیروزی آشکار کند. در همان ابتدا وقتی از دو «من» صحبت میشود، «من» نقش بسته بر پرده که مربوط است به چهار سال پیش، این گونه معرفی میشود که گویا واجد سوبژکتیویته جمعی مردم شهر است. بنابراین هراس شیزوفرن یک فرد، گویی بازتابی است از هراس یک جمع. طراحی صحنه هوشمندانه نمایش که تعدادی شیشه آویزان از سقف را در مقابل تصویر «من» دیروزی قرار داده و در طول اجرا و بنابر ضرورت و با رنگ سفید، توسط «من» امروزی رنگآمیزی میشود، بازتابدهنده تصویر منفصل و تکهپارهشدهای که قرار است توهم یکپارچه بودن «من» روی پرده را متلاشی کرده و از وضوح انداخته و بتدریج به محاق برد. در ادامه «من» امروزی مقابل شیشهها مینشیند و به مرور با تصویر «من» دیروزی که منقطع و متکثر شده، یکی میشود. چراکه اجرا هر چه ادامه مییابد و تلاش میشود گذشته بیعیب و نقص بازنمایی گردد، اما این گذشته بیش از پیش به امری غیرقابل اعتماد، سوررئال و هراسناک بدل شده که وضوح ندارد و رسا نیست و پیوستاری را پدیدار نمیکند. یکی از نکات قابل توجه اجرا نسبتی است که سوژه شیزوفرن با گفتار پزشکی برقرار میکند. در ابتدا اجراگر در شرح صدایی که میشنود، روایتی کمابیش عقلانی از گذراندن شبها بیان میکند. اما با مراجعه به روانپزشک، کیفیت و حجم صدا افزایش یافته و نسبت او با واقعیت زندگی روزمره، بحرانیتر میشود. حال عارضه دوبینی و خارش قسمتی از بدن هم سراغش میآید. اجرا با یکی کردن بدن «من» امروز با تصویر «من» دیروز، بیماری را تکثیر و همگانی میکند. چراکه تماشاگران در مواجهه با هر دو «من» که مقابلشان نشسته، با برهم افتادگی هر دو، احساس میکنند دچار دوبینی شده و بدل به بیمارانی شیزوفرن. و در آخر وقتی قرار است سرگذشت «من» آینده روایت شود، تماشاگران شیزوفرنشده در وقت مقرر، از ماجرا آگاه خواهند شد و دیگر احتیاجی به «من» امروز که روایت میکند نخواهد بود.
«تجربه آتابای چگونه» در تعارض با فیلمهای مشابه هنروتجربه قرار میگیرد
محمد حسین گودرزی
یک: پیشترها وقتی فیلمی از فیلمهای جشنواره بهنظرم دلچسب نمیآمد، اغلب سعی میکردم راجع به زمان نادرست گرهافکنیها و گرهگشایی سردستی فیلمها بنویسم. یعنی بهعنوان مخاطب میدانستی که فیلمی در سطح حضور در جشنواره فجر به یک قصهگویی متداول اعتقاد دارد و تلاشهایی برای شبیه سینمای بدنهشدن داشته است. حالا یا این تلاش از آب و گل درآمده بود، یا میتوانستی ضعفهایش را بشماری و از مشکلات فیلمنامهنویسی در سینمای ایران و جشنواره فجر بنویسی. آنچه در «تعارض» و «ابر بارانش گرفته» دیدم، این بود که این دو فیلم تقریباً ارتباط و قرابتی با هیچ الگوی متداول فیلمسازی نداشتند. تعارض، یک ایده فرمی پرورشنیافته دارد که نماهای فیلم را متناسب با مشکل روانی و توهم شخصیتش، از دوربینهای مداربسته میگیرد. چند دقیقه که میگذرد و میبینی اتفاق مهم فرمی و رویکرد روایی مشخصی پشت این ایده نیست، همه چیز برایت سؤال میشود. چرا این فیلم نه از جنس آثار متداول قصهگوی جشنواره است و نه ایده جایگزینی مثل خلق فضا برایش اولویت دارد؟ برایت سؤال میشود که این همه کاتزدن درهم که یکیدرمیان به نماهای تکراری و تخت چندلحظه قبل برمیگردند چه نسبتی با جشنواره دارند؟ بهبودی با همه تلاشش برای بازی در یک نقش پررنگ و در فیلمی تقریباً تکشخصیتی، تو را بیشتر از همهچیز به یاد «یک روز طولانی» میاندازد که پیشترها در هنروتجربه اکران شده بود. اسلوب ساخت ابر بارانش گرفته هم شباهت زیادی به آثار هنروتجربه دارد. پرستاری باور دارد که بیمار مرگ مغزی به زندگی برمیگردد و بقیه هر چنددقیقه یکبار دور میز جمع میشوند که مخالفتشان با امید واهی زن را بیان کنند. باران میبارد. زن به گوشهای نگاه میکند. بیمارستان و شوهرش که در نیمه اول فیلم حضور داشتند، برای همیشه در فیلم رها میشوند. فیلمساز از تو میپرسد بیمار به زندگی برمیگردد؟ برنمیگردد؟ به فاصله کمی از هم تعارض و ابر بارانش گرفته را دیدهای. اطمینانداری که یک فضای ذهنی پرورشنیافته دارد در این دو فیلم، آزمون و خطا میشود. فیلمساز میپرسد برمیگردد؟ برنمیگردد؟ امیدواری که بهخاطر اقبال بدت، با دو فیلم بدون الگوی ساخت جشنواره را شروع کردهای. تصورت از جشنواره امسال برمیگردد؟ برنمیگردد؟
دو: آتابای
با دو نکته کنجکاویبرانگیز به استقبال آتابای رفتم. نخست اینکه نیکی کریمی در گام بعدی کارگردانی به کجا رسیده است؟ و دوم اینکه هادی حجازیفر در فیلمنامهنویسی چه جایگاه و توانی دارد؟ سکانسهای ماشین در حال حرکت ابتدای فیلم بیش از حد لازم کش پیدا میکنند. فیلم برخلاف ماشین شخصیت اصلیاش، دیر راه میافتد؛ با تأخیر موفق میشود محوریت شخصیت اصلی و روند تغییرات درونیاش را جدی کند، اما در نیمه دوم سروشکل پیدا میکند. نیکی کریمی توانسته به دور از فضای جوابپس داده پایینشهر تهران در آثار موفق فجرهای اخیر، خارج از تهران و بدون بازیهای فرمی زائد، داستانی سرراست را برای مخاطبانش تعریف کند. ایده اصلی فیلم و لوکیشن فیلم شباهتی به همقدمهای نیکی کریمی ندارند؛ فیلمسازانی که مثل کریمی دغدغه سینمای اجتماعی دارند همگی به فضاهای مشابه و معضلات همسان اجتماعی پناه میبرند. روند تلطیفشدن شخصیت آتابای در دل سیر اتفاقهای چیدهشده در فیلمنامه به شکلی معقول و با سرعتی قابلقبول دنبال میشود. اتفاقهای گذشته خانواده آتابای، مانند لاستیکی که خودش در سرازیری یک تپه آتش میزند و رها میکند و شعلهاش وسعت اطراف را درگیر میکند، گریبان حالوروز و اکنونش را گرفته و با برملاشدن رازهای قدیمی در نماهای بارانی و بخصوص در نمای دونفره دریا(دریاچه)، آتابای به شناخت و جایگاه جدیدی در زندگیاش میرسد. در دل همین تحولات است که فیلمنامه سراسر قابل تحمل یک نویسنده مرد در کنار کارگردانی کمادا و راضی به حداقلهای یک فیلمساز زن، رابطه عاطفی فیلم را به دور از کلیشهها و پایانبندی مرسوم ملودرامهای عاشقانه، خلق میکنند. البته تلاشهای موفق حجازیفر برای متفاوتترین بازی کارنامه کاریاش و کوشش کمنقص ایمان امیدواری در طراحی و چهرهپردازی فیلم، به راضیکنندهبودن فیلم آتابای در فجر امسال کمک قابلتوجهی کردهاند.
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
اخبار این صفحه
-
لذت مرعوبنشدن در برابر سوژه
-
توان به دوش کشیدن بار مصیبت!
-
تو که ماه بلند آسمانی
-
جذابیتهای رئالیسم معمایی عیانتر میشود
-
صداهای شبانه
-
«تجربه آتابای چگونه» در تعارض با فیلمهای مشابه هنروتجربه قرار میگیرد
اخبارایران آنلاین