نویسندگی تبعاتی دارد مثل خونمردگی
الهام فلاح بهار سال 1362 در بوشهر به دنیا آمد. پدر و مادرش گیلانی هستند و محل تولد او در شناسنامه بندر انزلی قید شده است. او ۱۶ سال در بوشهر زندگی کرده و مجدداً به انزلی برگشته، در رشته مهندسی کامپیوتر تحصیل کرد و مدتی در همین حوزه مشغول به کار شده اما به گفته خودش پس از تولد پسرش که خانهنشین شد، درهای جدیدی به روی او باز شد و هشت سال اخیر یک نویسنده تمام وقت بوده است. از جمله آثار فلاح میشود به «زال و رودابه»، «به من نگاه کن»، «همه دختران دریا»، «سامار»، «زمستان با طعم آلبالو»، «نفرین جغد»، «خونمردگی» و «خونخواهی» اشاره کرد. او به ما از آداب نوشتن شخصیاش بخصوص درباره «خونمردگی» میگوید.
من در بوشهر بزرگ شدم و با حال و هوای جنگ آشنا هستم. برای من خیلی مهم بود که با دید متفاوتی به این موضوع نگاه کنم، تا به حال به مضمون جنگ بسیار پرداخته شده است اما در بین آنها تفاوتی حس میشود؟ فضای نوشتن کتاب «خونمردگی» برمیگشت به بستری که من در آن بزرگ شدم و دوستان و آدمهای جنگزده و خاطرات عجیب و غریبی که از جنوب داشتم. شاید عجیب باشد اما کاراکترهای این داستان بیشترین کمک را به من کردهاند. یادم میآید چند روزی مشکلی برایم پیش آمد و نتوانستم خوب بخوابم و تا چشم بههم میگذاشتم عامرِ داستان به خوابم میآمد و میگفت بلندشو و ادامه داستان را بنویس. برای من خیلی درونی و زنده بود در حدی که نتوانستم آنها را کنار بگذارم و از فکر کردن به ادامه داستان فارغ شوم. شرایط نوشتن هر رمانی به این بستگی دارد که چه اندازهای از درون نویسنده الهام میگیرد. خیلی از نویسندهها برای دغدغه معاش یا سفارشی که از شخص یا نهاد خاصی میگیرند دست به قلم میبرند و شروع به آفرینش یک فیلمنامه یا کتاب و هرچیز دیگری مثل آن میشوند اما ایدههایی وجود دارد که از درون آدم نشأت میگیرد و اینگونه از نوشتهها حس و حال عجیبی دارند. «خونمردگی» و بعد از آن رمان «خونخواهی» که اسفند سال گذشته منتشر شد، برای من دقیقاً همین شرایط را داشت به شکلی که دست و پنجه نرم کردن با پیوندهای داستانی، شخصیتها و به سرانجام رساندن زندگی آنها حتی از لحاظ فیزیکی و جسمی هم من را تحت تأثیر زیادی قرار میداد. نویسندگی به گونهای است که وقتی دست به قلم میشوی، پس از مدتی به خودت میآیی و به وضوح میبینی که با نوشته خود در هم آمیختهای؛ به شکلی که گاهی آنقدر گریه میکنی و از حال میروی یا آنقدر تحت تأثیر قرار میگیری که خواب، خوراک و رفتار عادی روزمرهات آشفته شده یا علائم بیماریهای عجیب و غریب در تو ظاهر میشود اما نمیتوان از آنها شکایت کرد. اینها هم جزئی از نوشتن است و وقتی آدم رمانی مینویسد و چنین حسهایی را از آنها دریافت میکند باید خوشحال باشد چون به این معناست که کارش را بهدرستی انجام داده است.
زمان نوشتن رمان «خونخواهی» با اینکه فضای تاریک و تلخی داشت و به چهره سیاه جنگ پرداخته بود، به وضوح میدیدم که چقدر من را درگیر کرده و از این بابت خوشحال بودم چون شاید بیراه نباشد که بگوییم اولین مخاطب هر رمانی، نویسنده آن است و وقتی میدیدم به این شدت با آن ارتباط برقرار کردم خیالم راحت میشد و حس خوبی به من دست میداد.
زمانی که طرح این رمان را نوشتم پایانش چیز دیگری بود اما وقتی یک سال از شروع نوشتن «خونمردگی» گذشت و به انتهای آن رسیدم میدانستم این آدمهایی که به این اندازه حیات پیدا کردند و برای من زندهاند دیگر پایانی را که در اول برای آنها در نظر گرفته بودم برنمیتابند و برای همین بهطور کل نتیجه نهایی تغییر پیدا کرد. پایان «خونمردگی» به نحوی است که هر خوانندهای برداشت متفاوتی از آن دارد؛ یک نفر بسیار راضی و دیگری ناراضی است و من فکر کردم باید رابطه بین عامر و ابتسام را به شکلی نشان مخاطب بدهم که آنها از نگاه خودشان با آن مواجه شوند و این من نباشم که پایان داستان را به سمت خوشی و ناخوشی سوق دهم. یادم میآید زمانی که برای عقد قرارداد به انتشارات رفتم مهدی یزدانیخرم گفت: «مدام نگران بودم که قرار باشد در پایان، برای داستان تعیین تکلیف شود ولی بعد بسیار خوشحال شدم که خواست شخصی خودت را به پایان کتاب تحمیل نکردی.» از تیرماه 92 شروع کردم به نوشتن «خونمردگی» و مرداد سال بعد قرارداد چاپ آن را بستم. زمانی که به پایان رسید، اولین حسی که به من دست داد این بود که یک سربالایی عجیبی را طی کردهام اما در نهایت به مقصد رسیدم. نقاشی من خیلی بد است اما همیشه کوچه و پسکوچهها و خانهها و وسایل داخل خانه و تمام جزئیات را روی کاغذ میکشم. درباره شخصیتهای «خون مردگی» و تمام کتابهای دیگری که نوشتهام به جرأت میتوانم بگویم به اندازهای برای من واقعی هستند که علاوه بر چهره و جثه آدمها، نوع پوشش و حتی بوی عطر تنشان را هم در ذهنم ترسیم میکنم. مواقعی که بیرون میروم و آدمها را تماشا میکنم پیش میآید فکر کنم این شخص همان است که من دربارهاش نوشتهام؛ یا در کافه آدمی را ببینم که شبیه شخصیت داستان من است و دلم میخواهد جلو بروم و بگویم من شما را میشناسم. جالب است بگویم همانطور که گاهی خانواده و دوستان قدیمی را در خواب میبینیم، شخصیت داستانهای من هم به اندازهای حقیقی بودند که به خوابم میآمدند، مثلاً آخرینبار حدود پنج ماه پیش بود که ابتسام به خوابم آمد و آنقدر عصبانی بود که یک دل سیر من را کتک زد. شخصیتهای داستانهای من تا ابد برایم زنده میمانند و فراموش نمیشوند؛ حتی گاهی برایشان یادداشت کوچکی مینویسم و گوشهای میگذارم. فکر میکنم وقتی یک اثر را خلق میکنی لذت این کار کمتر از حس مادری نیست.