مجتبی بنیاسدی
نویسنده
هنوز زنگ پایانِ آخرین ملاقات را نزده بودند که گفت: «بسه دیگه. برو. مواظب خودت باش. خدافظ.»
مثل همیشه رفت. دقیقاً مثل روزهایی که زور نبود بالای سرش برای بیدار شدنِ ساعتِ هفت و شانزده دقیقه. تا دوش میگرفت، ریشِ نداشتهاش را میزد، میشد هفت و بیستوسه. تا راه میافتاد هفتونیم بود. خودش میگفت سه دقیقه به هشت میرسد کارگاه. وقتی نامزد بودیم بیشتر سرِ صحبت را باز میکردم. تا سؤال نمیپرسیدم، جوابی نمیشنیدم. یکسال از ازدواجمان گذشته بود که فهمیدم رتبهاش توی کنکور دورقمی شده. آن هم رشته تجربی. یعنی الآن حداقل یک پزشک متخصص بود. نه اینکه بخواهد هشت صبح تا شش بعدازظهر را توی کارگاهِ کفشسازی، کفشها را جفت کند بگذارد توی جعبه. زندگی قبل از زندانش، ادامه زندگی کنکوریاش بوده. همهچیز بهقاعده. همان ساعتی که میرفته سالنِ مطالعه، آماده میشده برای رفتن به کارگاه. اما آن روزها دیگر زنی نداشته که مجبور باشد شبها را کنارش باشد. بودنش، شبها توی خانه هم مثل نبودنش بود. صبحانه نمیخورد. میگفت: «وقتی کنکوری بودم، صبحانه میخوردم، دهِ صبح خوابم میبرد. ترکش کردم. گشنگی، بهتر از تلف شدن وقت با خوابه.» ناهارش را توی کارگاه میخورد. وقتی میآمد خانه، سفره شام پهن بود. مینشست سرِ سفره، غذایش را میخورد. یک ساعتی لم میداد روی کاناپه و ساعت 10 چشمهایش بسته بود. این زندگی را خودش انتخاب کرده بود. البته قبل از اینکه بیایم خانهاش به من گفته بود. پدرم خیلی محکم درِ گوشم میگفت: «مردِ منظم، مردِ زندگیه.» وقتی آن صبحِ لعنتی آن اتفاق افتاد هم سعی کرده بود زندگیاش از ریل خارج نشود. دختری را کنار خیابان میبیند که خوندماغ شده. با لباس فرم مدرسه. پشت چراغ قرمز بوده. نمیداند برود سمتش یا نه. از یکطرف میترسیده برای رساندن دختر به مدرسه دو دقیقه دیرتر به کارگاه برسد. از طرفی میترسید؛ نه از دخترِ کلاسِ اول ابتدایی که قدش شش هفتوجب بیشتر نیست، از خون میترسید. بعید نیست توی آن یکدقیقه که منتظر بوده تا چراغ از قرمز به زرد و سپس سبز برسد، کل خونِ دلی که برای رسیدن به پزشکی خورده را مرور کرده باشد. وقتی ازش میپرسیدم: «چرا پزشکی رو ادامه ندادی؟» اول سکوت میکرد. به یاد آوردن آن روزها هم حالش را به هم میزد. اما همینکه کنکور، توانسته بود زندگی مثل ساعت را به او هدیه کند، خودش را راضی میکرد که بگوید: «من خرخونِ کلاس بودم.» ولی نمیدانسته از خرخون بودن چه میخواسته. ـ میخواستم همیشه اول باشم. از هر وقت یادمه هم اول بودم. البته فقط توی درس. نه ورزش، نه هنر نه هیچچیزِ به دردبخور دیگه. فقط درس. زجر میکشیدم ولی برای اول شدن میخواندم. تا اینکه روز کنکور میرسد. ـ همه برای جشن خودشون رو آماده کرده بودن. جشنِ قبولی من توی کنکور. خوب حالا بهترین قبولی رشته تجربی چیه؟ چرا پزشکی را انتخاب کرده؟ همه میدانستند به جز خودش. البته انتخاب دیگری هم نداشته. ـ چون همه میگفتند باید بری پزشکی، گفتم لابد درسته. انتخابش کردم. ولی فقط یکسال دوام میآورد. وقتی بوی اتاق تشریح را میشنود، به دلش میاُفتد که «قراره یه اتفاقِ بدی بیفته.» اولین بُرش را که روی گوشتِ جسد میبیند، از حال میرود. «بعد از انصراف، رفتم سربازی.» او برای فرار از مردم، دوری از مردم را انتخاب میکند. بعد از قبول شدنش توی کنکور تا ازدواج، فقط همین یکماهی که میخواست من را با خودش ببرد، بین مردم بود. میگفت: «من توی این شهر، بین این مردم، حتی توی خونوادهم، هیچکی رو ندارم. باید از این شهر برم. با من میآی؟» هر چقدر او درس میخواند، من از درس متنفر بودم. نمیدانم چرا. هر چه بود میخواستم زودتر یکی بیاید من را ببرد سرِ خانه زندگی. قبول کردم و خیلی زود آمدیم تهران. توی همین خیابانها بود که وقتی تصمیم گرفت دختر را سوار ماشین کند، چراغ سبز شده بود. تا دختر را گذاشته توی ماشین، کلی فحش خورده اول صبحی. گاز میداده سمت درمانگاه. اما خوندماغ دختر بند نمیآمده. یک لحظه سرش را برمیگرداند که حالِ دختر را ببیند. میبیند کلِ لباسِ فرمِ آبیاش، سرخ شده. چشمهاش سیاهی میرود. دستهاش روی فرمان شُل میشود. او از خون میترسید. ماشین از کنترل خارج میشود. میزند به بلوار. ماشین پشت و رو میشود. دختر خیلی زود مُرد. مسعود هم سرش زخم شد و دستش شکست. پدر و مادر دختر دنبال قصاص بودند. به این حکم هم رسیدند. خیلی زود. همهچیز خیلی زود گذشت. این شش ماه که دوشنبهها میرفتم ملاقات هم مثل برق گذشت. امروز که از ملاقاتی آمدم بیرون، یک کتوشلواری که کلی پوشه زیر بغل داشت، گفت: «فردا صبح، ساعت چهار، حکم اجرا میشه.» بعد از دو سه ثانیه سکوت، ادامه داد: «شما هم میتونید حضور داشته باشید.» من بروم چکار؟ مطمئنم خودش حواسش به همهجا هست. نگاهی به ساعتش میاندازد. از انفرادی نگهبانِ پشتِ در را صدا میزند. ـ سرکار، چهار و یک دقیقه شد. پس کی اعدامم میکنید؟
روایتی از نیم قرن زندگی با فرهنگ
مریم شهبازی
خبرنگار
طی روزهای گذشته، فرهنگ و هنر سرزمینمان در فقدان یکی از بزرگمردان خود به سوگ نشست؛ جلال ستاری، پژوهشگر و اسطورهشناس پیشکسوت تنها پنج روز پیش از زادروز 90 سالگیاش با زندگی بدرود گفت، هرچند که برخی همچون او، حداقل در میان اهل فن و علاقهمندان نیازی به معرفی ندارند اما آنهایی که بهتازگی خواهان مطالعه درباره ادبیات و تئاتر و همچنین گام نهادن به این وادی شدهاند، میتوانند با کتابی که به کوشش و قلم ناصر فکوهی چند سالی است که روانه کتابفروشیها شده، با این اندیشمند ایرانی آشنا شوند؛ یکی از نکات قابل توجه درباره این کتاب به نویسندهاش بازمیگردد که خود از جامعهشناسان شناخته شده با تخصص انسانشناسی است. این مسأله بویژه زمانی که بخشی از شهرت زندهیاد ستاری به نگاه جامعهشناسانه او به تئاتر بازمیگردد، اهمیت بیشتری پیدا میکند.
ناصر فکوهی در این کتاب در کسوت مصاحبهگر، سراغ زندهیاد جلال ستاری رفته است. تألیف این کتاب در نتیجه همسخنی و گفتوگوهایی طولانی است که ستاری طی آن بی هیچ کم و کاستی از بیش از نیم قرن سر و کار داشتن خود با مقوله فرهنگ در دستگاه دولت گفته است. این کتاب که در پی 500 ساعت گفتوگو تألیف شده، حاوی نکات مهم و البته جالب درباره فرهنگ دوره معاصر کشورمان است؛ ستاری ضمن نقد برخی وجوه فرهنگ ایرانی، ازجمله شفاهی بودن برخی اندیشمندان به ذکر نکاتی از زندگی شخصیاش و همچنین صحبت درباره آثارش پرداخته است که البته آنها هم درواقع وجوهی از تاریخ شفاهی فرهنگمان به شمار میآیند. از همین رو مصاحبهای را که در خلال این کتاب پیش روی علاقهمندان قرار گرفته بهنوعی هم میتوان خاطرات زندهیاد ستاری دانست. آنچنانکه سال 1394 وی در گفتوگویی با ایسنا گفته بود: «کتاب شرح زندگیام شامل دوران کودکی، ورود به دارالفنون، سفر به فرنگ، برگشتنم به ایران و برکناریام از کار است.» بنابراین میتوانید امیدوار باشید با مطالعه این کتاب افزون بر مباحث تخصصی، آشنایی قابل قبولی با اندیشمندی پیدا کنید که بیش از یکصد عنوان کتاب تألیف و ترجمه از وی به یادگار مانده، آثاری که برخی در شمار کتابهای مرجع قرار دارند؛ اسطورهشناسی که به گواه اغلب آنهایی که او را میشناسند خود اسطورهای در فرهنگ امروز ایرانزمین به شمار میآید.
گفت وگو با جلال ستاری
نویسنده: ناصر فکوهی
نشر مرکز
فرهنگی/ از بدو پیدایش سینما جنگ موضوعی جذاب برای سینما بوده است. جنگ جهانی اول، دوم، ویتنام، عراق و.... زمینه و بستری برای بیان موضوعاتی چون غرور، دلاوری، ایدئولوژی، پروپاگاندا و حتی عشق بوده است. فیلم «1917» خود جنگ است با همه مصیبتهایش. فیلم اثری ضد جنگ نیست و نمیخواهد پیامی سیاسی درباره جنگ بدهد. تماشاگر را دعوت میکند به داخل جنگ برود و به تماشای داستان واقعی جنگ بنشیند و تنش موجود در جبهه را احساس کند. سم مندس فیلمنامه «1917» را برگرفته از خاطرات پدر بزرگ خود نوشته است. ماجرای فیلم به سال 1917 برمیگردد. در جنگ جهانی نخست و در بهار این سال دو سرباز جوان انگلیسی به نامهای اسکافیلد و بلیک که نه قهرمانهای بیباک هستند و نه رزمندگان نخبه، مأمور میشوند نامهای را به گردانی برسانند، طرح حملهای که قرار بوده انجام شود را متوقف کنند و مانع ورود گردان هزاران نفری انگلیسی به دام آلمانیها شوند. از دراماتیکترین قسمتهای فیلمنامه این است که برادر بلیک هم در همان گروه سربازان قرار دارد. اگر چه فیلم 1917 بهخاطر نداشتن کات محسوس یا به اصطلاح وان شات بودن، توجهات را به خود جلب کرده و به معنای معمول داستان پرکششی ندارد اما نقطه طلایی، حس پایانی فیلم پس از تجربهای است که اسکافیلد بین دو نمای مشابه اول و پایانی دارد. او که مأموریت را با موفقیت انجام داده، صحنههای پر تنش دالانهای تنگ سنگر، ویرانیها، جسدها، درختان و حیوانات سوخته و... را پشت سرگذاشته، در نمای پایانی کنار درختی مینشیند، سر بر آن مینهند، عکس خانوادگی را از جیبش بیرون میآورد و تماشایش میکند و در حالی که قابی از طبیعت _دشتی وسیع و باز و سرسبز_ پیش روی اوست، چشمهایش را میبندد و به آرامشی غریب فرو میرود.
کارگردان و فیلمنامه نویس: سم مندس
بازیگران: جرج مکای، دین-چارلز چپمن، بندیکت کامبربچ و کالین فرث
دیالوگ منتخب: لارنس: خونه مادربزرگم درخت گیلاس داشت و ما هر سال میوههاش رو میچیدیم. اسکافیلد: الان دیگه اون درختها گیلاس ندارن؟ لارنس: چرا دوباره در میان، جوونه میزنن و حتی بیشتر میشن.
همراه با دریایی از موسیقیهای کودکانه
نداسیجانی
خبرنگار
پرداختن به ژانر موسیقی کودک و تولید آثار در این زمینه ازجمله فعالیتهایی است که کمتر مورد توجه مسئولان و آهنگسازان بوده است. آهنگسازان انگشتشمار یا گروههای موسیقی اندکی در این زمینه فعالیت میکنند. با این اوصاف باز هم جای امیدواری است گروههای موسیقی با انگیزه و اشتیاق حضور دارند و فعالیت میکنند مانند گروه موسیقی «آدمک» که با وجود آن که یک دهه از راهاندازی و فعالیت آن میگذرد همچنان به تولید آثار در ژانر موسیقی کودک میپردازد. گروه آدمک که نوع فعالیتش آموزش و دانش موسیقی کودکان است سال ۱۳۹۰ با همراهی گروهی از دانشآموختهگان دانشکدهی کارل اُرف دانشگاه موتسارتِئوم (سالزبورگ – اتریش) و با هدف گسترش آگاهی و بسترسازی مناسب برای افزایش مهارتهای مربیان موسیقی کودک، فعالیت خود را آغازکرد.
تازهترین اثر این گروه «در دریا» نام دارد که تیرماه 1400 منتشر شد و به علاقهمندان این ژانر از موسیقی پیشنهاد میشود. این آلبوم با هدف آشنایی کودکان با عناصرمحیطی به مخاطبان این گروه سنی تولید شده است و سومین آلبوم از مجموعه آلبومهای شنیداری «کجا» است. در این مجموعه گزیدهای از ترانهها پیرامون و متناسب با فضا و محیطی مشخص مثل مزرعه، دریا، جنگل گردآوری و برای گروه سنی پیشدبستان و دبستان تهیه شده است. جالب است بدانید متن تمام ترانهها براساس لحن و ادبیات کودکانه و با هدف گسترش دایره واژگان کودک نوشته شده و در بخش آهنگسازی نیزاین موضوع مورد توجه بودن تا ملودیها برای کودکان کسالتبار نباشد. «در دریا» شامل 20 قطعه است که 10 ترانه آن با کلام و از شماره ۱۱ بدون کلام آورده شده است. ماکان اشگواری خواننده، فرهود بیگلری نوازنده ریکوردر، مستانه حکیمی و نسترن کیمیاوی نوازندگان سازهای ارف و کوبهای، مانی بیات طراحی و تولید صدا، گروه آدمک (تنظیم ترانهها)، مانی بیات، مستانه حکیمی، نسترن کیمیاوی (مدیران هنری و اجرایی)، سبا عربشاهی و بهاره صادقی (طراحی گرافیک) گروه اجرایی این آلبوم را تشکیل میدهند. دیگر آلبومهای گروه موسیقی آدمک «در جنگل»، «در مزرعه»، «نمک» و «نمک 2» نام دارد. این گروه تلاش کرده شیوههای نوین آموزش موسیقی کودک و نوجوان را با دیدی باز و ذهنی پذیرا بررسی کند و براین اساس فضایی مناسب جهت تبادل اطلاعات و اندیشهها، میان مربیان موسیقی در سراسر کشور فراهم شود.
در دریا
سبک: موسیقی کودک
سال: 1400
ناشر: مؤسسه پندار پویای آدمک