گروه فرهنگی: مرگ اگرچه محتوم است و بیهیچ حرف و اشارهای اتفاق میافتد اما بسیار وقتها به شنیدن خبر مرگی با خود فکر میکردهایم شاید او میتوانست بماند و جهان زیباتری را به شعر و قصه و موسیقی و نمایش و نقاشی خلق کند و به تماشا بگذارد و از همین غیبت ناگهانی بیشتر رنج کشیدهایم. از جمله این ناگهانها میتوان به جادههایی اندیشید که شاعرانی را به مقصدی دیگر رهنمون شده است. از بخت کج، نخستین تصادف با مرگ موسیقیدان مشهور ایرانزمین «درویش خان» ثبت شده است و بسیار نامها که پس از او دریغهای در راهی شدند که غم غیبتشان هیچ گاه کوتاه نیامده است. در این شماره با آرزوی تندرستی برای همه شاعران راستین، یاد و خاطره تنی چند از آن دریغها را گرامی میداریم و میدانیم که حتماً نامهای دیگری میتوانست در این صفحه به چشم بیاید که ما از آن بیخبریم...
تصادف؛ او را به ما داد و گرفت
علیرضا بهرامی
روزی که خبر تصادف رسید، وقتیکه از زیر بار سهمگینی آوارش، رفته رفته خود را بیرون کشیدیم و پرسیدیم، گفتند: گویا در آن صبحگاه بارانی، سگی به میانه جاده آمده که سرنگونی خودروی بروسان را باعث شده است. از همان لحظه، حالا 9 سال است که از خودم میپرسم، آیا تصادفاً، یکی از همان سگهایی بود که خود بروسان میگفت، «سگانی بسیار در دلم میلایند»؟ البته تصادف، فقط غلامرضا بروسان را از ما و این دنیا و دنیا را از بروسان نگرفت. روزی که در سال 1385 با یاسین نمکچیان در خودرو محمدهاشم اکبریانی، در تهران، عازم مقصدی بودیم، شاید اگر تصادفی، یکیمان دست نمیکردیم در انبوه کتابهای رسیده به جایزه کتاب سال شعر «خبرنگاران» که در صندلی عقب ماشین ولو بودند، اگر تصادفاً آن مجموعه، مجموعه شعر نخست بروسان نبود که بهعنوان ناشرمؤلف منتشر کرده بود و اگر بر مبنای همین تصادفها، آن مجموعه را در همان مجال، جمعخوانی نمیکردیم، شاید او برگزیده نخستِ نخستین دوره جایزه نمیشد و الان این سطرها، این کاغذ را بهنام بروسان سیاه نمیکردند. این شعر را اولینبار در آن کتاب خواندم و اولینبار با صدای خودش، آنجا شنیدم که بهاصرار ما، از مشهد به مراسم اختتامیه جایزه در یکی از کافهکتابهای تهران آمد و وقتی شعر میخواند، گریهاش گرفت و ما بغض کردیم. کودک خردسالی در آغوش همسرش –الهام اسلامی- بود که وقتی گریه کرد، به بیرون مراسم هدایتش کردند؛ شاید اگر میدانستیم چند سال بعد، باز هم در آغوش مادرش در آن تصادف، از دنیا پر میکشد، اجازه میدادیم هر قدر که دلش میخواهد، با صدای بلند گریه کند. کلاً سانحه و تصادف در زندگی بروسان پررنگ بود؛ از سانحه شهادت پدرش تا سانحه درگذشت دوستش که او را شاعر و شاعرتر کرد.
برای من حیاط مدرسه
استراحت بزرگی است بعد از کار
بچهها ناخنهاشان را
تا آرنج جویدند
و در سوتِ ناظم، حکمتی نبود
باد با تکه روزنامه چه میکند؟
گاهی دلم به اندازه غاری
که آدمهایش بهجای دیگری کوچ کردهاند
میگیرد
و تنهایی
مثل مورچهای روی دستم راه میرود
گاهی دلم گُلی میشود
که زنبوری در آن مُرده است
سردرگمیهای زنی را دارم حالا
که شویش را کشته باشند
مردانی با اَبروهای پهن
سردرگمیهای زنی را دارم
درختان مجاور پیرند
و هیچ کفشی اشارهای به حرکت نیست
در برف
کلاغی که مرده بود
کفش من بود؟
چون ولایتی بودم در بلخ
که دامن از اطراف گرفتم
تیر خوردم
و صدایم
چون هجایی گرسنه از کوه بالا رفت
و زیبایی چون علفی در باورم رویید
دستت را روی قلبم بگذار
سگانی بسیار در دلم میلایند...
صدایی از جهان کم شد
عبدالجبار کاکایی
ترانهها، زمزمه کلماتی است که آدمهای معمولی از کنار هم چیدنشان عاجزند، اما هیجان همنوایی با آنها روح و جسمشان را ممزوج میکند. شاعر از خوشیهای عالم توست. روح ناتوان تو اگر کلمات شاعر نبود، در عسرت و رنج و بیتکلیفی رها بود. شاعر که بمیرد، صدایی از جهان کم میشود و رازهایی پنهان میماند و حرفهایی نگفته؛ مرگ شاعر پایان بخشی از خوشیهای جهان است. شاعری که بین آهنپارههای ابزار زیست در جهان مدرن «له» شد، بخشی از خاطرات شما بود. ملایم و طناز، آرام و امن، مالک لبخند اول پیش از سلام و تبسم آخر پیش از وداع. از او جز نیکی نشنیدم و ندیدم، از شاعری رفتهرفته به ضرورت تصنیف و ترانه در حیات بشر امروز پی برد. «افشین یدالهی» فانوسی بود که اطراف و اطرافیانش را خوب به نظر میآورد و روح پذیرندهای که سبک بود و سبکبار. حفرهها بیشتر به چشم میآیند و شاعران در نبودن چشمگیرترند.
«غروبم مرگه رو دوشم، طلوعم کن تو میتونی
تمومم سایه میپوشم، شروعم کن، تو میتونی
شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا
منو با چشمای بازت ببر به تا مشرق رؤیا
دلم با هر تپش، با هر شکستن، داره میفهمه
که هر اندازه خوبه عشق، همون اندازه بیرحمه
چه راههایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست
خلاصم کن از عشقهایی که گاهی هست و گاهی نیست
تو خوب سوختن رو میشناسی سکوتو از اونم بهتر
من آتیشم، یه کاری کن نمونم زیر خاکستر
میخوام مثل همون روزها که بارون بود، ابری شم
دوباره تو حریر تو مثه چشمات ابری شم»
جهانی را که میدید...
عزتالله بهمنی
زهره قاسمیفرد در ۲۳ دیماه ۱۳۴۸ با چشمانی نابینا پا به جهان هستی گذاشت. تحصیلات ابتدایی خود را در شش سالگی در مدرسه ابابصیر اصفهان آغاز کرد و دورههای بعدی تحصیلات را در مدارس عادی ادامه داد. در سال ۱۳۶۶ به دانشگاه در رشته ادبیات فارسی راه یافت. زهره از سال 67 شروع به سرودن شعر کرد. با اینکه نابینا بود اما جهانی را که میدید بسیار پرامید و رنگین بود. شعر زهره مملو از امید و درد مشترک انسان است. حضور صدا در شعرهای زهر قاسمیفرد بسیار پر رنگ و ملموس است. زهره قاسمیفرد سرانجام در دوم دی ماه ١٣٧٠ در حالی که به دعوت گروه دانشجویی چاووش عازم شب شعری در شیراز بود در سانحه رانندگی با زندگی بدرود گفت. کتاب شعر زهره به نام (با صدفهای ساحل فردا) به همت آذردخت زاهدی و با مقدمه منوچهر آتشی در سال ۱۳۷۳ به چاپ رسید.
دریادلان بهانه ساحل گرفتهاند
دیوانگان قیافه عاقل گرفتهاند
تکرار دلپذیر سرود همیشه را
با خشخش زوال معادل گرفتهاند
کشتیم عاقبت دل نااهل خویش را
ما را به جرم جانی و قاتل گرفتهاند
یک عده تا قلمرو فریاد میروند
یک عده آه! درد مفاصل گرفتهاند
دیگر نمیشود به اجابت امید بست
درهای باز معجزه را گل گرفتهاند
نمیخواست که برگردد
حسن فرهادی
حسین سرِ ماندن نداشت؛ نه در شعر، نه در ادبیات و نه در این دنیای تکراری! به دوردست نگاه میکرد، راه میافتاد، در بهترین نقطه میایستاد، نفس چاق میکرد و دوباره به راه میزد. علاقهای به راههای رفته نداشت و دنبال راهی بود که پای کسی بر آنها ننشسته باشد. راستی! باید چگونه حرف بزنم وقتی قرار است دریغاگوی عزیزی باشم که همیشه جوان بود و هست!؟ از خاطرههایی مشترک بگویم که با من راه میروند یا جدیتر باشم و بگویم که در شعر خیلی خودش بود. جوانتر که بود و بودم میگفت: «اگه سیساله بشوم میمیرم». سیسالگی برای حسین جلالپور سنِ گذاشتن بود و ناباورانه به چهلسالگی خودش نگاه میکرد. نمیتوانم دریغاگوی خوبی باشم اصلاً. جادههای جهان هرچه قدر دور، هرچه قدر دیر انسان را به مقصد اولش برمیگردانند. حسین جلالپور نمیخواست برگردد میخواست برود. دست جوانیاش را گرفت و همراه با جادههای روانی که خودش میشناخت رفت!
چشم عمیق فته ته شب را
بر شانهام نشستی و وا کردی
آن گاه زل زدی به صدای من
شب را که رفته بود صدا کردی
ماشینی آمد از ته یک دره
بر روز پیش از این به عقب برگشت
یاد مرا که داشت به تو میرفت
بر صندلی، کنارت جا کردی
ماشین به سمت دره به راه افتاد
(به سمت دره، دره در ماشین)
آیینهاش به چشم چپم زل زد
از پشت شیشههایش و درهایش
راهی به روی فاصله وا کردی
ماشین به سمت دره که قل میخورد
من توی لاستیک جلو بودم
با کوه و ابر در بغلم چرخید
سنگی که توی آب رها کردی
ابری کدر در آینه پیدا بود
میرفت و هی میآمد و میچرخید
تا نیمه ماند بر لبههای کوه
خورشید را اسیر فضا کردی
آیینه جلو به لبم میخورد
روی صدام نام تو را میبرد
زیر گلویم اسم تو روشن شد
در نور کم مرا پیدا کردی
آیینه بغل که مرا میدید
هر تکهاش به چشم چپم میرفت
از خیرگی به تیرگیام میبرد
هی تیرگیها، ها کردی
در تکهای از آینه میدیدم
یک تکه چشم را که جدا میشد
یک تکه چشم را که به شب میرفت
یک تکه چشم را که سوا کردی
و تکهای از آینه یاد آورد
شکل تو را که محوتر از من بود
شکل تو دست شد بغلم میکرد
شکل تو را دوباره جدا کردی
شکل تو نور شد به فضا پاشید
آن نور هی سیاهتر از شب شد
خواب عمیق رفته به شب را هم
مبهوت ذرههای هوا کردی
من پر کشیدم از وسط دره
عکس کبوتری بودم بر قفل...
نازنین معلم مازندرانی
جواد محقق
در این مقال باید یاد کنم از دوست زندهیادم سلمان هراتی آذرباد معلم نازنین مدارس مازندران که جان جوانش از لابهلای آهنپارههای روان در جادههای پرخطر به ملکوت پر کشید. سلمان، روح زلال شعر انقلاب بود که چون ستارهای درآسمان سبز ادبیات مردمی درخشید و نور و نوازشش را از شاهدان و شهیدانش دریغ نکرد. او که از اوایل دهه 60 و همزمان با تحصیل در تربیت معلم تهران به جمع شاعران پایتخت پیوست. با نگاهی نو و ذهن و زبانی ویژه و متفاوت جلوهای دیگر یافت و خیلی زود به شهرتی قابل توجه رسید و شعرهای کمتر کلاسیک و بیشتر نیمایی و سپیدش خوانندگان و شنوندگان بسیار یافت. دو مجموعه شعر نوجوان و بزرگسالش به این اشتهار کمک کرد. تفاوت سلمان با دیگر شاعران انقلاب شباهتی تام به تفاوت سهراب سپهری با دیگر شاعران معاصر دارد. شگفتا که سلمان برادر کوچکتری هم داشت که او نیز در جاده دریغ شد.
هوا کبود شد، این ابتدای باران است
دلا دوباره شب دلگشای باران است
نگاه تا خلأ وهم میکشاندمان
مرا به کوچه ببر، این صدای باران است
اگرچه سینه من شورهزار تنهایی است
ولی نگاه ترم آشنای باران است
دلم گرفته از این سقفهای بیروزن
که عشق رهگذر کوچههای باران است
بیا دوباره نگیریم چتر فاصله را
که روی شانه گل، جای پای باران است
نزول آب حضور دوباره برگ است
دوام باغچه در هایهای باران است
از آن زنانگی ناب
لیلا کردبچه
یکی از وقایع تلخ ادبیات ما که در دوره معاصر، خود شاهد آن هستیم، کوتاهمدت بودن حضور جدی زنان و متعاقباً کوتاه بودن حضور زنان جدی در عرصه شعرمان است؛ نمونهاش شاعران زن نامداری که در مدت کوتاهی پس از درخشیدن در فضای شعر، جذب هنر دیگری شدند، یا آنها که جذب کار و مشاغل و درگیریهای معیشتی شدند، یا آنها که درگیر خانه و خانواده شدند، یا آنها که جذب فضاهای پژوهشی ادبیات شدند، یا آنها که متأسفانه عمر کوتاهی داشتند؛ مثل فروغ فرخزاد، نازنین نظامشهیدی و الهام اسلامی، که هر سه، صدای خاص خودشان را داشتند، شعرشان متمایز و منحصربهفرد بود و به هیچ عنوان نمیتوان آنها را یکی از هزاران دانست. در این میان، زنانگی شعر الهام اسلامی، بهطور ویژهای ناب و یگانه و بیمانند بود؛ احساسات و عواطفی بیهیچ رنگی از بزکهای الحاقی و اضافی که آن زنانگی ناب و خالص را از اصالت دور کند.
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که میتوانستم آن همه شعر بگویم
کدام لامپ روشن بود
میخواهم آنقدر شعر بگویم
که اگر فردا مردم
نتوانی انکارم کنی
میخواهم شعرم چون شایعهای در شهر بپیچد
و زنان
هربار چیزی به آن اضافه کنند
امشب تمام نمیشود
امشب باید یکی از ما شعر بگوید
و یکی گریه کند
در دلم جایی برای پنهان شدن نیست
من همه زاویهها را فرسودم
دگر وقت آن است که مرگ بیاید
و شاخهایش را در دلم فرو کند
الهام سیاه و پیشآگاهی از مرگ
مهدی مرادی
علی اخگر 29 ساله رفت و 29 ساله ماند، زمان بر ما گذشت و او جاودانه ماند. در همه این سالها نتوانستهام درباره او بنویسم، ترسیم اندوه دشوار است. با علی اخگر در مسابقات شعر و داستان دانشآموزی رامسر آشنا شدم و این آشنایی به پیوندی دیرپا انجامید، تا اینکه تصادف شاعر و آن اغمای طولانی این رشته را گسست. مرگ، در سال 84 به وضوح، خود را بر من نمایاند؛ غیاب علی اخگر، حضور مرگ بود. علی، در چند شعر مرگ خود را پیشبینی کرده است که من آن را «الهام سیاه» نامیدهام. این پیش آگاهی از مرگ، در26 مرداد 83 به آگاهی انجامید و شاعر، به واقع، شکار تقدیر شد. ده ماه در اغمای غمانگیز فرو رفت و در پنجم خرداد 84 چشم از جهان فروبست. در آغاز غزلهای زیبایی میسرود که در آن زمان در میان دانشآموزان شاعر اردوگاه میرزا کوچک خان جنگلی در رامسر زبانزد بود. بعدها که سرباز «پادگان حمید» در خوزستان شد مرتب به خانه ما میآمد. به جلسههای شعر اهواز میرفتیم که در دهه هفتاد پررونق و پرتکاپو بود. خبر آن تصادف را پویا عزیزی داد و من باور نکردم. در آن زمان مرگ از بدیهیات نبود. شاعر، جوان بود و روا نبود که حیف شود. جوینده، رونده و پرسشگر بود. شعرهای او کتاب شده است بویژه دفتر «مورچهها شدهام» که نشان دهنده وانهادن غزل و گرویدن او به شعر سپید است.
مورچهها شدهام
من از این همسایه جیغها خوردهام
مورچهها شدهام
درست...
خانهام را جایی ساختهاند
که میدان محمد مختاری خواهد شد
هی در میزنند و سراغ شعر
هی... هی...
اندوه من از خیلی عجیبتر است
معلوم میشود اتفاق
مثل درست
افتاده است
زن تازه همسایه چادر گلدار میپوشد
و فکر میکند آسفالت باید
طعم کوچه آب پاشی شده را بدهد
هیس میکشد همه جای جهان را
تا من صبحها
در ادامه خطوطم حاضر نباشم،
به سلامت مرداد شک داشته باشم،
کلماتی حمل کنم
که به طرزی هستهای آلودهاند.
من لباس میپوشم
شاعری میکنم
و این هنوز عجیب نیست
اندوه من از خیلی منظم است
معلوم میشود که درست
مورچهها شدهام
تا روی چهره خط خطی شده تاریخ
همسایه را جیغ بکشم