ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
نگاهی به عملکرد نیروی هوایی ج .ا .ا در سال اول جنگ به روایت امیر سرتیپ خلبان علیرضا نمکی
باید از تجربه جنگ درس بگیریم
مجید ترابی
روابط عمومی نیروی هوایی
حزب بعث عراق به رهبری ژنرال احمد حسن البکر طی کودتای نظامی ۱۷ ژوئن ۱۹۶۸ که براساس ناسیونالیسم عرب و اعتقادات نژادپرستان حزب بعث پایهگذاری شده بود، سیاست سلطه جویی، برتری طلبی، توسل به زور و خشونت، ایجاد رعب و وحشت و ترور را در دستور کار خود قرار داد. دولت بعث عراق این سیاست را در روابط خارجی خود و بویژه با همسایه شرقی اش ایران همواره بهعنوان یک اصل در دستور کار داشت. تا بدانجا که در تاریخ 26 فروردین ماه ۱۳۴۸ شمسی اعلام نمود که اروند رود را جزو قلمرو خود میداند و با کشتیهایی که بدون پرچم عراق از آن رودخانه عبورنمایند با قوه قهریه برخورد و خدمه آن را دستگیر خواهد کرد!
واکنش ایران در آن مقطع از زمان در قالب عبور دادن کشتی ابن سینا که حامل تنی چند از فرماندهان رده بالای ارتش بود که به وسیله شکاری بمب افکنهای F5 و F4 اسکورت میشد و در عین حال لشکر ۹۲ زرهی اهواز که به شیرایران معروف و در حال آمادهباش کامل به سر میبرد صورت پذیرفت.
کشتی ابنسینا درست از مقابل چشمان نیروهای نظامی عراق با پرچم برافراشته سه رنگ ایران عبور نمود و تنها واکنش عراق در پس این ماجرا شکایت به شورای امنیت سازمان ملل متحد مبنی بر لغو قرارداد ۱۹۳۷ میلادی و تهدید و خشونت در روند، توسط ایران بود. حدود یک دهه بعد در حالی که صدام حسین معاون حسن البکر او را کنار زد و در مسند ریاست شورای حزب بعث و ریاست جمهوری عراق قرار گرفت، با عبور دادن ۱۲ لشکر از مرزهای مشترک به اشغال بخشهایی از خاک کشورمان پرداخت. بهدنبال چرایی این موضوع پای سخنان امیر سرتیپ خلبان عزیز علیرضا نمکی که از خلبانان اسپرت کننده کشتی ابنسینا بوده و در مقطع جنگ تحمیلی در سمت فرماندهی اسکادران ۶۱ شکاری بوشهر و مدیریت طرح و برنامه در معاونت عملیات نیروی هوایی فرماندهی در پایگاه ششم شکاری بوشهر به خدمت پرداختهاند، مینشینیم.
چه مقطعی و با چه انگیزهای وارد دانشکده خلبانی شدید؟
من در سال ۱۳۲۴ پس از اخذ مدرک دیپلم با رتبه بالا وارد دانشگاه تهران شدم از آنجایی که علاقهمند به ورزش کشتی بودم قهرمان کشتی دانشگاههای کشور شدم و برای المپیک دانشجویان مسکو زیر نظر استاد سوری به تمرین پرداختم. بعد از دوسال و نیم تحصیل در دانشگاه و شاگردی نزد استادانی چون دکتر شاپور راسخ و دکتر خواجه امیری، بنا بهدلایلی از تحصیل انصراف و با توصیه رئیس دانشکده با توجه به اینکه آمار هم خوانده بودم به وزارت دارایی، در ضلع جنوبی پارک شهر، برای کار معرفی شدم. در آنجا بود که برای اولین بار کامپیوتر مین فریم را دیدم. قرار بود برنامهای نوشته شود تا حقوق کارمندان را طبق روال درست و به روز پرداخت نمایند. در سال ۱۳۴۴ با قبولی در آزمون دانشکده پرواز نیروی هوایی و طی دوره مقدماتی جهت دوره تکمیلی به ایالات متحده امریکا اعزام شدم. اما جالب توجه اینکه در بدو ورود به نیروی هوایی متوجه کامپیوترهای مین فریمی شدم که در امور لجستیک و شمارش قطعات هواپیما از آنها استفاده میشد و برایم جالب بود؛ در حالی که وزارت دارایی تازه مین فریم را بهکار گرفته بود و هیچ جا در کشور کامپیوتر نبود. اما در نیروی هوایی عملاً از آنها در کار استفاده میشد. دیدم دانشکده خلبانی سازمان پیشرفتهای است که با سیگنال و امواج الکترونیک، رادار و این تجهیزات پیشرفته سروکار دارد. از طرفی وقتی بهعنوان خلبان کابین عقب هواپیمای شکاری بمبافکن فانتوم مشغول به طی دوره شدم دیدم چند سیستم پردازش و کامپیوتر فقط در این کابین قرار دارد و این برایم بسیار لذت بخش بود. بههرجهت بعد از مدتی پرواز در کابین عقب جهت طی دوره کابین جلو به ایالات متحده اعزام و با کسب صلاحیت پرواز در کابین جلو به کشور بازگشتم. در سال 1350 دو گردان فانتوم مدل D را به پایگاه هفتم شکاری شیراز انتقال دادند و من نیز بهعنوان خلبان کابین جلو در شیراز مشغول به خدمت شدم.
از ماجرای عبور کشتی ابن سینا از اروند رود طی مناقشه مرزی ایران و عراق در سال ۱۳۴۸ مطلب قابل ذکری برای ما دارید؟
حزب بعث به رهبری احمد حسن البکر برعراق حاکم شده بود و سعی داشت با تحریک احساسات ناسیونالیستی خلأ قدرت بعد از جمال عبدالناصر را پر کند. هنوز یک سال از به قدرت رسیدن وی نگذشته بود که اعلام کردند؛ هر کشتی از اروندرود بگذرد بایستی با پرچم عراق عبور نماید! البته بقیه داستان را همه میدانند. بلافاصله کشتی ابن سینا با پرچم برافراشته ایران از اروند رود عبور کرد، عراقیها هم نتوانستند هیچ کاری بکنند. من در این مقطع از زمان بهعنوان خلبان کابین عقب بمب افکن فانتوم که به وسیله ستوان یکم خلبان خرم هدایت میشد در یک دسته پروازی به لیدری سروان خلبان جواد فکوری- که بعد از انقلاب به فرماندهی نیروی هوایی رسید - حضور داشتم در حالی که تمامی هواپیماها فول مهمات بودند و برای یک درگیری تمام عیار لحظه شماری میکردیم. از آنجایی که حزب بعث عراق جرأت واکنش را پیدا نکرد، ما هم از حالت آمادهباش خارج و با اعلام کد مربوطه به پایگاهمان بازگشتیم.
چه اتفاقی افتاد که حدود ۱۰ سال بعد، عراق نه تنها تهدید نمود، بلکه مرزها را پشت سرگذاشته و بخشهایی از خاک کشورمان را به تصرف درمیآورد؟
پیش از این یعنی در سال ۱۳۵۲ که کشور ما در حمایت از سلطان قابوس حاکم وقت عمان وارد عمل شد و ارتش ایران یک نبرد واقعی را از نزدیک تجربه کرد، نیروی هوایی دست به سازماندهی جدیدی زد و فرماندهی تاکتیک هوایی راه افتاد و در ادامه قرار بود با تأمین اقلام، تجهیزات و احداث پایگاهها و تأسیسات ایستگاههای راداری و پدافندی و تأمین و آموزش نیروی انسانی خبره و آموزش دیده و گسترش تسلیحات جدید و تجهیزات ارتباطی به روز فرایند فرماندهی استراتژیک هوافضا شکل بگیرد.
آیا این اتفاق افتاد؟
با وقوع انقلاب اسلامی و بهدنبال آن قطع رابطه سیاسی - نظامی ما با ایالات متحده از آنجا که به لحاظ تجهیزات، آموزش و تأمین قطعات نیروی هوایی ما نمونه کپی شده مدل امریکایی آن بود، طبیعتاً فرایند مذکور هم مختل شد و البته معنای انقلاب هم همین است یعنی دگرگون شدن ساختارها و به هم ریختن پایههای نظام قبلی.
شما در این مقطع چه مسئولیتی داشتید؟
پیشاز انقلاب مراحل لیدری و معلم خلبانی هواپیمای F4 را طی کرده بودم و در سال ۱۳۵۴ به بوشهر منتقل و مقارن با پیروزی انقلاب، فرمانده گردان نگهداری متمرکز ۶۱ بودم. وقتی که شنیدیم قراردادهای نظامی در حال لغو شدن هستند و حتی تجهیزات و هواپیماهایی که آموزش آنها را هم خریده بودیم و بخشی از فرایند فرماندهی تاکتیکی در نیروی هوایی محسوب میشدند دیگر به دستمان نخواهد رسید، غصه دار شدم. با وضع موجود آنچه از طرحهای عملیاتی که بر مبنای آن تمامی پایگاههای هوایی ما تمرین میکردند دیگر قابلیت اجرایی نداشت.
اگر منظور طرح نبرد زاگرس است، بفرمایید مبنای آن چه بود؟
استراتژی تعریف شده برای نیروی هوایی تا پیش از انقلاب بر این مبنا بود که چون فاصله برخی از اماکن حساس ما مثلاً پالایشگاه آبادان تا عراق به گونهای است که دشمن با یک گلوله خمپاره و توپ هم میتوانست خسارت جدی به بار آورد، لذا تلاش بر این بود تا جنگ در فضای عراق باشد. بر همین مبنا طرح ما آفندی و تهاجمی بود که بهنام طرح نبرد زاگرس نوشته شده بود و بر اساس آن در صورت تقابل، نیروی هوایی بایستی شش پایگاه هوایی عراق را با ۳۰۰ فروند هواپیمای شکاری بمب افکن در یک روز بمباران میکرد. یعنی هر پایگاه هوایی عراق به وسیله 50بمب افکن ما بمباران میشد و در هر نوبت ۴۰۰ تن بمب روی پایگاههای دشمن ریخته میشد و این کار تا یک هفته ادامه مییافت. بر این اساس در تمامی پایگاههای عمل کننده، نفرات کابین عقب و جلو، نوع مهمات و... چک میشد و در میدان تیر هر پایگاهی بهصورت ماهیانه مانورهای مربوطه تمرین و تکرار میشد.
این طرح در عمل چقدر قابلیت اجرایی پیدا کرد؟
براثر پیروزی انقلاب، طبیعی بود که استراتژی نظام جدید، متفاوت از نظام قبلی باشد. بر این اساس و بهدلیل جو سیاسی حاکم بر کشور نیروی هوایی اجازه پیش دستی در برابر کشور عراق را نداشت و سیاست تهاجم به خاک همسایه باوجود قراین و شواهدی که هر روز در آن سوی خاک عراق میدیدیم، در دستور کار نبود. علاوه بر این بواسطه تعدیل، پاکسازی و تسویه تعداد قابل توجهی از نیروها که این امر تا نیمه دوم سال ۱۳۶۰ یعنی در اوج درگیریهای مسلحانه داخلی و ترورهای ناجوانمردانه منافقین و تهاجم و درگیری با دشمن خارجی کماکان ادامه داشت و دیگر آن نیروی انسانی لازم برای اجرای طرح زاگرس وجود نداشت. آمار خلبانان عملیاتی ما عملاً به کمتر از یک سوم رسیده بود. در سایر نیروها هم همین طور بود بهلحاظ تغییرات در استعداد نیروی انسانی، نیروی زمینی از ۶۰۰ هزار نفر به حدود نصف رسیده بود. نهاجا از نود و هشت هزار نفر به ۴۰ هزار رسیده. اما این آسیب در نیروی هوایی ملموستر بود چرا که یک خلبان تا خلبان شود و بتواند بمب را دقیق به هدف برساند حداقل ۷ الی ۸ سال زمان میبرد. براین اساس ما نتوانستیم طرح نبرد زاگرس را اجرا کنیم.
بهنظر شما آیا تهاجم سراسری عراق قابل پیشبینی بود؟
بله! چون حمله عراق امری پنهانی نبود. عراق از فروردین ۱۳۵۸ تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ مبادرت به ۶۳۷ مورد تجاوز زمینی، هوایی و دریایی کرد. نیروی هوایی پروازهای شناسایی انجام میداد و مرتب گزارشهایی از آمادگی و تحرکات لشکرهای عراقی در مرز را میداد. همچنین گزارشهایی در خصوص انتقال هواپیمای میگ ۲۳ از پایگاههای الولید در عمق خاک عراق به ما میرسید که حکایت از حمله قریب الوقوع داشت.
واکنشها در برابر این گزارش ها چه گونه بود؟
واکنشها متفاوت بود، مثلاً درمورد اخیر با این استدلال که این هواپیما رهگیر است به آن اعتنا نمیشد در حالی که میگ ۲۳ هم از نوع بمب افکن وهم رهگیر در اختیارارتش عراق بود.
گزارشها توسط چه مرجعی رسیدگی میشد؟
شورای عالی دفاع، مرجع تصمیمسازی در این خصوص بود. در این شورا از فرماندهان نیروها بهعنوان مشاور استفاده میشد و عضو شورا نبودند. یعنی اکثریت اعضای این شورا را غیرنظامیان تشکیل میدادند. این شورا که عالیترین مقام برای اداره جنگ بود در خرداد ماه ۵۹ شکل گرفت و گزارشهایی نظیر آنچه نیروی هوایی در خصوص تحرکات عراقیها داده بود، توسط نیروی زمینی و ژاندارمری هم ارائه میشد.
ارزیابی شما از عملیات کمان ۹۹ موسوم به ۱۴۰ فروندی چیست؟
در اول مهرماه ۱۳۵۹ توسط پایگاههای هوایی بوشهر، دزفول، همدان، تبریز، تهران، شیراز و اصفهان ۳۳۵ سورتی پرواز انجام گرفت. تعداد ۱۵۸ جنگنده از میان آنها از مرز گذشتند و ضربات سنگین و غیرقابل جبرانی به خطوط مواصلاتی، پادگانها، تأسیسات نظامی و پایگاههای هوایی عراق از جمله؛ قیاده، حبضه، دهوک، الرشید، کرکوک، موصل و الشعیبیه وارد آوردند.
البته تعدادی از این هواپیماها هرگز بازنگشتند با یک نگاه و مقایسه اجمالی میتوان دریافت که این تعداد هواپیمای شرکت کننده در عملیات نصف آن چیزی بود که در طرح زاگرس پیشبینی شده بود. با توجه به تغییر طرح قبلی و تبدیل آن متناسب با شرایط جدید در قالب طرح نبرد البرز، عملیات کمان ۹۹ اجرایی شد و ضربه مهلکی بر نیروی هوایی عراق و روحیه نظامیان آن وارد کرد.
از آنجایی که رهبر معظم انقلاب در آن مقطع نماینده حضرت امام در شورای عالی دفاع بودند طی یک سخنرانی در مجلس شورای اسلامی عدد ۱۴۰ فروند را عنوان فرمودند و از همین جا این عملیات به 140 فروندی معروف شد.
این تهاجم پرتعداد چند روز ادامه پیدا کرد؟
این فقط منحصر به روز اول مهرماه بود و از روز دوم مهرماه ۶۰ درصد از پروازهای رزمی به تلافی اقدام مشابه دشمن به کوبیدن پالایشگاهها، مراکز تولید برق، خطوط مواصلاتی، پادگانها و پایگاههای هوایی و ایستگاههای رادار و تأسیسات و تجهیزات نظامی دشمن بهکار گرفته شد و ۴۰ درصد از پروازهای رزمی هم در پشتیبانی از واحدها و نیروهای درخط اختصاص یافت. شهید سرتیپ خلبان جواد فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی از روز دوم دستور انهدام این اهداف را صادر کرده و میگفت؛ ائمه جمعه اهواز، آبادان وسوسنگرد با من تماس میگیرند و عنوان میکنند که تا کی باید شاهد شهادت فرزندانمان باشیم! لذا ایشان با تدبیر جدید سعی داشتند در بهرهگیری از استعداد و امکانات موجود براساس نیاز و شرایط جدید، بهترین بهره را ببرند و تا جای ممکن نیاز مناطق مورد تهاجم را رفع نمایند. با نگاهی به آمار شهدای خلبان که بر اساس مشاغل، بالاترین تعداد شهید را به خود اختصاص داده، درمی یابیم که عملیات متهورانه در سال اول جنگ، فراتر از وظیفه و مقدورات خلبانان بوده است. چرا که در هیچ کجای دنیا برای هواپیمای شکاری بمب افکن مأموریت انهدام تانک تعریف نشده است. لکن شرایط بهگونهای شده بود که بهمنظور ایجاد تأخیر در پیشروی نیروهای زرهی دشمن، مبادرت به بمباران آنها میشد. قابل ذکر است فقط در سال اول جنگ ۱۰۲ خلبان به شهادت رسیدند که البته ۸۸ تن از این عزیزان فقط در سه ماهه اول جنگ به شهادت رسیدند. حاصل بمباران مراکز تولید برق در عراق، وارد کردن دو و نیم میلیون مولد برق از اروپا بهمنظور جلوگیری از خاموشیهای طولانی مدت درشهرهای عراق درنتیجه بمباران نیروگاههای برق عراق بود. همچنین پیامد بمباران پالایشگاهها و مراکز تولید سوخت دشمن، بهصورت توقف و به غنیمت گرفته شدن ۱۴۰ تانک و نفربر عراقی که صرفاً فاقد سوخت بودند و در عملیات شکست حصر آبادان (ثامن الائمه) در سال اول جنگ به غنیمت درآمدند نمود پیدا کرد.
آیا توصیهای به پژوهشگران و علاقهمندان حوزه دفاع مقدس دارید؟
من بعد از بازنشستگی بمدت ۱۳ سال به گردآوری اسناد و اطلاعات درحوزه دفاع مقدس، بویژه عملکرد درخشان نیروی هوایی در جنگ پرداخته و در قالب مجموعه ۱۲ جلدی بهعنوان کتاب مرجع با نام تاریخ نبردهای هوایی نهاجا تدوین نمودهام. بهنظرم آخرین مأموریت یک رزمنده ثبت خاطرات و حفظ اسناد حماسه ای است که به خاطر آن سلاح به دست گرفته است.
اگر به این اسناد مراجعه کنید خواهید دید که حماسههایی روی داده و جانهای عزیز فدا شده تا امروز من و شما مقابل هم بنشینیم و براحتی گفتوگو کنیم. امیدوارم قدر این گنجینه مستند از جنگ که با دقت و صداقت فراهم آوردهام دانسته و از آن بدرستی بهرهبرداری شود. خدا کند از جنگ درس گرفته باشیم.
روابط عمومی نیروی هوایی
حزب بعث عراق به رهبری ژنرال احمد حسن البکر طی کودتای نظامی ۱۷ ژوئن ۱۹۶۸ که براساس ناسیونالیسم عرب و اعتقادات نژادپرستان حزب بعث پایهگذاری شده بود، سیاست سلطه جویی، برتری طلبی، توسل به زور و خشونت، ایجاد رعب و وحشت و ترور را در دستور کار خود قرار داد. دولت بعث عراق این سیاست را در روابط خارجی خود و بویژه با همسایه شرقی اش ایران همواره بهعنوان یک اصل در دستور کار داشت. تا بدانجا که در تاریخ 26 فروردین ماه ۱۳۴۸ شمسی اعلام نمود که اروند رود را جزو قلمرو خود میداند و با کشتیهایی که بدون پرچم عراق از آن رودخانه عبورنمایند با قوه قهریه برخورد و خدمه آن را دستگیر خواهد کرد!
واکنش ایران در آن مقطع از زمان در قالب عبور دادن کشتی ابن سینا که حامل تنی چند از فرماندهان رده بالای ارتش بود که به وسیله شکاری بمب افکنهای F5 و F4 اسکورت میشد و در عین حال لشکر ۹۲ زرهی اهواز که به شیرایران معروف و در حال آمادهباش کامل به سر میبرد صورت پذیرفت.
کشتی ابنسینا درست از مقابل چشمان نیروهای نظامی عراق با پرچم برافراشته سه رنگ ایران عبور نمود و تنها واکنش عراق در پس این ماجرا شکایت به شورای امنیت سازمان ملل متحد مبنی بر لغو قرارداد ۱۹۳۷ میلادی و تهدید و خشونت در روند، توسط ایران بود. حدود یک دهه بعد در حالی که صدام حسین معاون حسن البکر او را کنار زد و در مسند ریاست شورای حزب بعث و ریاست جمهوری عراق قرار گرفت، با عبور دادن ۱۲ لشکر از مرزهای مشترک به اشغال بخشهایی از خاک کشورمان پرداخت. بهدنبال چرایی این موضوع پای سخنان امیر سرتیپ خلبان عزیز علیرضا نمکی که از خلبانان اسپرت کننده کشتی ابنسینا بوده و در مقطع جنگ تحمیلی در سمت فرماندهی اسکادران ۶۱ شکاری بوشهر و مدیریت طرح و برنامه در معاونت عملیات نیروی هوایی فرماندهی در پایگاه ششم شکاری بوشهر به خدمت پرداختهاند، مینشینیم.
چه مقطعی و با چه انگیزهای وارد دانشکده خلبانی شدید؟
من در سال ۱۳۲۴ پس از اخذ مدرک دیپلم با رتبه بالا وارد دانشگاه تهران شدم از آنجایی که علاقهمند به ورزش کشتی بودم قهرمان کشتی دانشگاههای کشور شدم و برای المپیک دانشجویان مسکو زیر نظر استاد سوری به تمرین پرداختم. بعد از دوسال و نیم تحصیل در دانشگاه و شاگردی نزد استادانی چون دکتر شاپور راسخ و دکتر خواجه امیری، بنا بهدلایلی از تحصیل انصراف و با توصیه رئیس دانشکده با توجه به اینکه آمار هم خوانده بودم به وزارت دارایی، در ضلع جنوبی پارک شهر، برای کار معرفی شدم. در آنجا بود که برای اولین بار کامپیوتر مین فریم را دیدم. قرار بود برنامهای نوشته شود تا حقوق کارمندان را طبق روال درست و به روز پرداخت نمایند. در سال ۱۳۴۴ با قبولی در آزمون دانشکده پرواز نیروی هوایی و طی دوره مقدماتی جهت دوره تکمیلی به ایالات متحده امریکا اعزام شدم. اما جالب توجه اینکه در بدو ورود به نیروی هوایی متوجه کامپیوترهای مین فریمی شدم که در امور لجستیک و شمارش قطعات هواپیما از آنها استفاده میشد و برایم جالب بود؛ در حالی که وزارت دارایی تازه مین فریم را بهکار گرفته بود و هیچ جا در کشور کامپیوتر نبود. اما در نیروی هوایی عملاً از آنها در کار استفاده میشد. دیدم دانشکده خلبانی سازمان پیشرفتهای است که با سیگنال و امواج الکترونیک، رادار و این تجهیزات پیشرفته سروکار دارد. از طرفی وقتی بهعنوان خلبان کابین عقب هواپیمای شکاری بمبافکن فانتوم مشغول به طی دوره شدم دیدم چند سیستم پردازش و کامپیوتر فقط در این کابین قرار دارد و این برایم بسیار لذت بخش بود. بههرجهت بعد از مدتی پرواز در کابین عقب جهت طی دوره کابین جلو به ایالات متحده اعزام و با کسب صلاحیت پرواز در کابین جلو به کشور بازگشتم. در سال 1350 دو گردان فانتوم مدل D را به پایگاه هفتم شکاری شیراز انتقال دادند و من نیز بهعنوان خلبان کابین جلو در شیراز مشغول به خدمت شدم.
از ماجرای عبور کشتی ابن سینا از اروند رود طی مناقشه مرزی ایران و عراق در سال ۱۳۴۸ مطلب قابل ذکری برای ما دارید؟
حزب بعث به رهبری احمد حسن البکر برعراق حاکم شده بود و سعی داشت با تحریک احساسات ناسیونالیستی خلأ قدرت بعد از جمال عبدالناصر را پر کند. هنوز یک سال از به قدرت رسیدن وی نگذشته بود که اعلام کردند؛ هر کشتی از اروندرود بگذرد بایستی با پرچم عراق عبور نماید! البته بقیه داستان را همه میدانند. بلافاصله کشتی ابن سینا با پرچم برافراشته ایران از اروند رود عبور کرد، عراقیها هم نتوانستند هیچ کاری بکنند. من در این مقطع از زمان بهعنوان خلبان کابین عقب بمب افکن فانتوم که به وسیله ستوان یکم خلبان خرم هدایت میشد در یک دسته پروازی به لیدری سروان خلبان جواد فکوری- که بعد از انقلاب به فرماندهی نیروی هوایی رسید - حضور داشتم در حالی که تمامی هواپیماها فول مهمات بودند و برای یک درگیری تمام عیار لحظه شماری میکردیم. از آنجایی که حزب بعث عراق جرأت واکنش را پیدا نکرد، ما هم از حالت آمادهباش خارج و با اعلام کد مربوطه به پایگاهمان بازگشتیم.
چه اتفاقی افتاد که حدود ۱۰ سال بعد، عراق نه تنها تهدید نمود، بلکه مرزها را پشت سرگذاشته و بخشهایی از خاک کشورمان را به تصرف درمیآورد؟
پیش از این یعنی در سال ۱۳۵۲ که کشور ما در حمایت از سلطان قابوس حاکم وقت عمان وارد عمل شد و ارتش ایران یک نبرد واقعی را از نزدیک تجربه کرد، نیروی هوایی دست به سازماندهی جدیدی زد و فرماندهی تاکتیک هوایی راه افتاد و در ادامه قرار بود با تأمین اقلام، تجهیزات و احداث پایگاهها و تأسیسات ایستگاههای راداری و پدافندی و تأمین و آموزش نیروی انسانی خبره و آموزش دیده و گسترش تسلیحات جدید و تجهیزات ارتباطی به روز فرایند فرماندهی استراتژیک هوافضا شکل بگیرد.
آیا این اتفاق افتاد؟
با وقوع انقلاب اسلامی و بهدنبال آن قطع رابطه سیاسی - نظامی ما با ایالات متحده از آنجا که به لحاظ تجهیزات، آموزش و تأمین قطعات نیروی هوایی ما نمونه کپی شده مدل امریکایی آن بود، طبیعتاً فرایند مذکور هم مختل شد و البته معنای انقلاب هم همین است یعنی دگرگون شدن ساختارها و به هم ریختن پایههای نظام قبلی.
شما در این مقطع چه مسئولیتی داشتید؟
پیشاز انقلاب مراحل لیدری و معلم خلبانی هواپیمای F4 را طی کرده بودم و در سال ۱۳۵۴ به بوشهر منتقل و مقارن با پیروزی انقلاب، فرمانده گردان نگهداری متمرکز ۶۱ بودم. وقتی که شنیدیم قراردادهای نظامی در حال لغو شدن هستند و حتی تجهیزات و هواپیماهایی که آموزش آنها را هم خریده بودیم و بخشی از فرایند فرماندهی تاکتیکی در نیروی هوایی محسوب میشدند دیگر به دستمان نخواهد رسید، غصه دار شدم. با وضع موجود آنچه از طرحهای عملیاتی که بر مبنای آن تمامی پایگاههای هوایی ما تمرین میکردند دیگر قابلیت اجرایی نداشت.
اگر منظور طرح نبرد زاگرس است، بفرمایید مبنای آن چه بود؟
استراتژی تعریف شده برای نیروی هوایی تا پیش از انقلاب بر این مبنا بود که چون فاصله برخی از اماکن حساس ما مثلاً پالایشگاه آبادان تا عراق به گونهای است که دشمن با یک گلوله خمپاره و توپ هم میتوانست خسارت جدی به بار آورد، لذا تلاش بر این بود تا جنگ در فضای عراق باشد. بر همین مبنا طرح ما آفندی و تهاجمی بود که بهنام طرح نبرد زاگرس نوشته شده بود و بر اساس آن در صورت تقابل، نیروی هوایی بایستی شش پایگاه هوایی عراق را با ۳۰۰ فروند هواپیمای شکاری بمب افکن در یک روز بمباران میکرد. یعنی هر پایگاه هوایی عراق به وسیله 50بمب افکن ما بمباران میشد و در هر نوبت ۴۰۰ تن بمب روی پایگاههای دشمن ریخته میشد و این کار تا یک هفته ادامه مییافت. بر این اساس در تمامی پایگاههای عمل کننده، نفرات کابین عقب و جلو، نوع مهمات و... چک میشد و در میدان تیر هر پایگاهی بهصورت ماهیانه مانورهای مربوطه تمرین و تکرار میشد.
این طرح در عمل چقدر قابلیت اجرایی پیدا کرد؟
براثر پیروزی انقلاب، طبیعی بود که استراتژی نظام جدید، متفاوت از نظام قبلی باشد. بر این اساس و بهدلیل جو سیاسی حاکم بر کشور نیروی هوایی اجازه پیش دستی در برابر کشور عراق را نداشت و سیاست تهاجم به خاک همسایه باوجود قراین و شواهدی که هر روز در آن سوی خاک عراق میدیدیم، در دستور کار نبود. علاوه بر این بواسطه تعدیل، پاکسازی و تسویه تعداد قابل توجهی از نیروها که این امر تا نیمه دوم سال ۱۳۶۰ یعنی در اوج درگیریهای مسلحانه داخلی و ترورهای ناجوانمردانه منافقین و تهاجم و درگیری با دشمن خارجی کماکان ادامه داشت و دیگر آن نیروی انسانی لازم برای اجرای طرح زاگرس وجود نداشت. آمار خلبانان عملیاتی ما عملاً به کمتر از یک سوم رسیده بود. در سایر نیروها هم همین طور بود بهلحاظ تغییرات در استعداد نیروی انسانی، نیروی زمینی از ۶۰۰ هزار نفر به حدود نصف رسیده بود. نهاجا از نود و هشت هزار نفر به ۴۰ هزار رسیده. اما این آسیب در نیروی هوایی ملموستر بود چرا که یک خلبان تا خلبان شود و بتواند بمب را دقیق به هدف برساند حداقل ۷ الی ۸ سال زمان میبرد. براین اساس ما نتوانستیم طرح نبرد زاگرس را اجرا کنیم.
بهنظر شما آیا تهاجم سراسری عراق قابل پیشبینی بود؟
بله! چون حمله عراق امری پنهانی نبود. عراق از فروردین ۱۳۵۸ تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ مبادرت به ۶۳۷ مورد تجاوز زمینی، هوایی و دریایی کرد. نیروی هوایی پروازهای شناسایی انجام میداد و مرتب گزارشهایی از آمادگی و تحرکات لشکرهای عراقی در مرز را میداد. همچنین گزارشهایی در خصوص انتقال هواپیمای میگ ۲۳ از پایگاههای الولید در عمق خاک عراق به ما میرسید که حکایت از حمله قریب الوقوع داشت.
واکنشها در برابر این گزارش ها چه گونه بود؟
واکنشها متفاوت بود، مثلاً درمورد اخیر با این استدلال که این هواپیما رهگیر است به آن اعتنا نمیشد در حالی که میگ ۲۳ هم از نوع بمب افکن وهم رهگیر در اختیارارتش عراق بود.
گزارشها توسط چه مرجعی رسیدگی میشد؟
شورای عالی دفاع، مرجع تصمیمسازی در این خصوص بود. در این شورا از فرماندهان نیروها بهعنوان مشاور استفاده میشد و عضو شورا نبودند. یعنی اکثریت اعضای این شورا را غیرنظامیان تشکیل میدادند. این شورا که عالیترین مقام برای اداره جنگ بود در خرداد ماه ۵۹ شکل گرفت و گزارشهایی نظیر آنچه نیروی هوایی در خصوص تحرکات عراقیها داده بود، توسط نیروی زمینی و ژاندارمری هم ارائه میشد.
ارزیابی شما از عملیات کمان ۹۹ موسوم به ۱۴۰ فروندی چیست؟
در اول مهرماه ۱۳۵۹ توسط پایگاههای هوایی بوشهر، دزفول، همدان، تبریز، تهران، شیراز و اصفهان ۳۳۵ سورتی پرواز انجام گرفت. تعداد ۱۵۸ جنگنده از میان آنها از مرز گذشتند و ضربات سنگین و غیرقابل جبرانی به خطوط مواصلاتی، پادگانها، تأسیسات نظامی و پایگاههای هوایی عراق از جمله؛ قیاده، حبضه، دهوک، الرشید، کرکوک، موصل و الشعیبیه وارد آوردند.
البته تعدادی از این هواپیماها هرگز بازنگشتند با یک نگاه و مقایسه اجمالی میتوان دریافت که این تعداد هواپیمای شرکت کننده در عملیات نصف آن چیزی بود که در طرح زاگرس پیشبینی شده بود. با توجه به تغییر طرح قبلی و تبدیل آن متناسب با شرایط جدید در قالب طرح نبرد البرز، عملیات کمان ۹۹ اجرایی شد و ضربه مهلکی بر نیروی هوایی عراق و روحیه نظامیان آن وارد کرد.
از آنجایی که رهبر معظم انقلاب در آن مقطع نماینده حضرت امام در شورای عالی دفاع بودند طی یک سخنرانی در مجلس شورای اسلامی عدد ۱۴۰ فروند را عنوان فرمودند و از همین جا این عملیات به 140 فروندی معروف شد.
این تهاجم پرتعداد چند روز ادامه پیدا کرد؟
این فقط منحصر به روز اول مهرماه بود و از روز دوم مهرماه ۶۰ درصد از پروازهای رزمی به تلافی اقدام مشابه دشمن به کوبیدن پالایشگاهها، مراکز تولید برق، خطوط مواصلاتی، پادگانها و پایگاههای هوایی و ایستگاههای رادار و تأسیسات و تجهیزات نظامی دشمن بهکار گرفته شد و ۴۰ درصد از پروازهای رزمی هم در پشتیبانی از واحدها و نیروهای درخط اختصاص یافت. شهید سرتیپ خلبان جواد فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی از روز دوم دستور انهدام این اهداف را صادر کرده و میگفت؛ ائمه جمعه اهواز، آبادان وسوسنگرد با من تماس میگیرند و عنوان میکنند که تا کی باید شاهد شهادت فرزندانمان باشیم! لذا ایشان با تدبیر جدید سعی داشتند در بهرهگیری از استعداد و امکانات موجود براساس نیاز و شرایط جدید، بهترین بهره را ببرند و تا جای ممکن نیاز مناطق مورد تهاجم را رفع نمایند. با نگاهی به آمار شهدای خلبان که بر اساس مشاغل، بالاترین تعداد شهید را به خود اختصاص داده، درمی یابیم که عملیات متهورانه در سال اول جنگ، فراتر از وظیفه و مقدورات خلبانان بوده است. چرا که در هیچ کجای دنیا برای هواپیمای شکاری بمب افکن مأموریت انهدام تانک تعریف نشده است. لکن شرایط بهگونهای شده بود که بهمنظور ایجاد تأخیر در پیشروی نیروهای زرهی دشمن، مبادرت به بمباران آنها میشد. قابل ذکر است فقط در سال اول جنگ ۱۰۲ خلبان به شهادت رسیدند که البته ۸۸ تن از این عزیزان فقط در سه ماهه اول جنگ به شهادت رسیدند. حاصل بمباران مراکز تولید برق در عراق، وارد کردن دو و نیم میلیون مولد برق از اروپا بهمنظور جلوگیری از خاموشیهای طولانی مدت درشهرهای عراق درنتیجه بمباران نیروگاههای برق عراق بود. همچنین پیامد بمباران پالایشگاهها و مراکز تولید سوخت دشمن، بهصورت توقف و به غنیمت گرفته شدن ۱۴۰ تانک و نفربر عراقی که صرفاً فاقد سوخت بودند و در عملیات شکست حصر آبادان (ثامن الائمه) در سال اول جنگ به غنیمت درآمدند نمود پیدا کرد.
آیا توصیهای به پژوهشگران و علاقهمندان حوزه دفاع مقدس دارید؟
من بعد از بازنشستگی بمدت ۱۳ سال به گردآوری اسناد و اطلاعات درحوزه دفاع مقدس، بویژه عملکرد درخشان نیروی هوایی در جنگ پرداخته و در قالب مجموعه ۱۲ جلدی بهعنوان کتاب مرجع با نام تاریخ نبردهای هوایی نهاجا تدوین نمودهام. بهنظرم آخرین مأموریت یک رزمنده ثبت خاطرات و حفظ اسناد حماسه ای است که به خاطر آن سلاح به دست گرفته است.
اگر به این اسناد مراجعه کنید خواهید دید که حماسههایی روی داده و جانهای عزیز فدا شده تا امروز من و شما مقابل هم بنشینیم و براحتی گفتوگو کنیم. امیدوارم قدر این گنجینه مستند از جنگ که با دقت و صداقت فراهم آوردهام دانسته و از آن بدرستی بهرهبرداری شود. خدا کند از جنگ درس گرفته باشیم.
انفجار والمر
تقدیم به روح بلند شهید محمد علی باقریان
همایون امیرزاده
واحد تخریب لشکر ۴۱ ثارالله در سالهای آخر جنگ شده بود یگان واکنش سریع لشکر، آمادگی روحی و جسمی بچهها مثال زدنی بود، اگر چه با خاطراتی که قدیمیهای گردان از معنویت نسلهای اول و دوم تخریب میگفتند فاصلههایی دیده می شد اما آثار قوی معنویت و اخلاص شهیدان واحد تا آخرین لحظه جنگ هم ادامه داشت.
اینکه در سال ۱۳۶۶هم میشد ردپای گروه ملائک در سرمای استخوان سوز خوزستان و سد دز را دید، نشان میداد اخلاص و خون پاک شهیدان، این واحد را بیمه کرده، هنوز نفس گرم بعضی از بچههای تخریب که همچنان به رسم اسلاف شهید خود دور از چشم همرزمان و بدون اینکه شناخته شوند در سرمای طاقت فرسا و آب نزدیک به یخبندان پشت سد دز، سرویسهای بهداشتی را در دل شب نظافت میکردند، آب حمامها را گرم میکردند، ظرف و ظروف که بر عهده شهرداران بود را می شستند و پوتینها را مخفیانه واکس میزدند. همه و همه نشان میداد شهدای تخریب کار خودشان را کردهاند، یا اینکه تا همین سالهای آخر برای رفتن به خطرناکترین یگان مهندسی رزمی مشتاقانه دنبال پارتی و آشنا میگشتند. باز خبرهای خوبی برای واحد در راه بود، آموزش های سخت غواصی و در ادامه کوه نوردیهای طاقت فرسای سال ۶۶ که در سایه سختگیری و مهربانی تیمی که «حاج مرتضی»ساخته بود یعنی: عباس جعفری، محمد جواد باقریان، [سجاد]آبسینه، دایی اسمال، عبدالله عسکری، مصیب دهقانی، محمود رمضانپور ، حسین نیک نشان، حسین رنجوری و... و مهمتر از همه روح حاضر شهیدان واحد از نیروهای جدید هم رزمندگان جسور، توانمند و پرمعنویتی ساخته بود که در هیچ مأموریتی کم نمیگذاشتند، حال این مأموریت، نفوذ به عقبه دشمن در غرب و حضور مؤثر در عملیاتهای برون مرزی تحت فرماندهی قرارگاه رمضان باشد یا کمک به مردم مظلوم و مسموم از گازهای خردل در حلبچه و خرمال، پاکسازی مینهای فرسوده و حساس والمر در نوار مرزی. این سالها که «حاج مرتضی» به دستور فرمانده محبوبش «حاج قاسم» بیشتر به تر و خشک کردن تیپ غواصی و یگانهای آبی خاکی و مشغول شدن به طراحی و عملیات لشکر میپردازد، تیم کاردرستش واحد سرپایی شکل میدهند تا خیال فرمانده از بابت تخریب لشکر راحت باشد، اگر چه نیروهای تازه وارد «حاج مرتضی»را کمتر می بینند ولی هر جا اسم و رسم آنها را میپرسند با افتخار و سربلند میگویند ما بچههای «حاج مرتضی ایم»؛ بچههای حاج مرتضی، در حلبچه بیشتر فرماندهی میدانی عباس جعفری را تجربه می کنند؛ فرماندهی بینهایت متواضع و کاربلد که در این عملیات روی مین میرود، والفجر ۱۰ عملیات پر تلفاتی برای تخریب لشکر رقم زد که داغ آن هنوز زنده است، گویا ساعت بد شوم حدوداً ۱۰ صبح در میدان مین زیر ارتفاع خورنوازان همین امروز باشد، دونفر دونفر برای پاکسازی وارد میدان مین آشفته، در هم ریخته و نامنظم میشدیم، گویا با خنثی کردن هر مین گوجهای دهها مین دیگر پشت سرمان سبز میشد، جریان آب و باران آرایش مینهای کاشته شده در کمرکش ارتفاع را بشدت به هم ریخته بود، این توصیه جدی بود که بچههای تازه وارد دست به مینهای پوسیده و المر نزنند، آن روزها پیچیدن صدای انفجار در ارتفاعات مشرف به شهر خرمال یعنی شهادت آن هم تکه تکه شدن یا قطعی پای دوست و همرزمی که تا لحظه قبل با هم میگفتید، میخندیدید، وصیت میکردید و شادمان بودید از حس دفاع شرافتمندانه از میهن و اسلام و تبعیت از امام روح الله، با یکی از بچه ها به نام شمس الدینی بعد از دوساعت کار کردن در میدان برای استراحت و جابهجایی با دو نفر دیگر به سمت شیار بزرگی که در دل ارتفاع قرار داشت و حالا سنگر باصفای آن روزهای ما شده بود در جادهای باریک و کم عرض در حال حرکت بودیم، در پیچ این مسیر گاهی میدان مین گم میشد و گاهی پیدا، سر پیچ اصلی که رسیدم محمود رمضانپور و محمد علی باقریان را دیدم که از روبهرو شاد و خندان میآمدند که جای ما را در میدان بگیرند برای ادامه پاکسازی، شوخ و شنگ بودن آن روزها رسم بچههای تخریب بود ولی این دو نفر از مقابل چنان خندان بودند که گویا به مجلس بزمی دعوتند و برای رسیدن شتاب دارند، محمود لحظهای ایستاد و از میزان پاکسازی پرسید، گزارش دادم چه ردیفهایی را خنثی کردیم و کجاها وضع آشفتهتر است، محمد علی باقریان با آن چهره زیبا و ماه اش هنوز تبسم می کرد، رشید بود و بلند قامت؛ اگر چه برادرش از فرماندهان واحد بود ولی همیشه در کارها و مأموریتهای سخت حضور داشت. هنوز از خستگی و استرس شناسایی عقبه دشمن که با مصیب رفته بود فارغ نشده که در میدان مین با مینهای والمر پوسیده ور میرفت، مینهای حساسی که همه اجازه دست زدن به آنها را نداشتند، محمود کمی جلوتر و پشت سرش محمد علی به سمت میدان رفتند، حس غریبی تمام وجودم را گرفته بود، طاقت نیاوردم و عقب آنها رفتم، ایستادند! محمود گفت چیزی می خوای بگی، با کمی مکث و دلهره گفتم میدان خیلی آلوده و نامنظمه خیلی مراقب باشید، سری تکان داد و گفت نگران نباش ما دو ساعتی هستیم تا بعدش بچهها بیایند، آنها با ادامه دادن شوخی و خنده هاشان بهسمت میدان میرفتند و دل صاحب مرده من در عقبشان؛ آنقدر رفتند تا در پیچ مسیر باریک بین میدان و مقر گم شدند، پاهایم برای رفتن بالای ارتفاع سنگین شده بود، دوست همراهم همان لحظه اول مسیرش را ادامه داد و به گمانم زمانی که من در اضطراب محمود و محمد علی آهسته قدم برمیداشتم او به بالای ارتفاع رسیده بود، هر لحظه بدنه پوسیده و پودر شده مینهای والمر و شاخکهای زنگ زدهای که الان حکم بمب ساعتی داشتند جلوی چشمم میآمد، محمود و محمد علی امروز بنا بود والمرها را خنثی کنند، الان حتماً کارشان را شروع کرده بودند، در خیالات و اوهام سیر میکردم که رسیدم به مقر، خیلی خسته بودم ولی تا برگشت بچهها باید صبر میکردم، تشخیص صدای انفجار مین برای بچههای تخریب کار سختی نبود... با پیچیدن صدای انفجار والمر در « ارتفاع خورنوازان » تقریباً همه بچهها سراسیمه از داخل غار که سنگر این روزهای ما شده بود بیرون پریدند، به اتفاق غلامرضا رستمی و دو سه نفری از شمس الدینیهای واحد تخریب در شیب تند ارتفاع شروع به دویدن کردیم و تا رسیدن به اول میدان مین چند باری زمین خوردیم، در همان پیچ اول محمود رمضانپور را دیدم که بهت زده و بشدت مغموم از میدان مین خارج میشود دیگر مطمئن شدم کسی که روی مین رفته محمد علی باقریانه، به محمود که رسیدم به آرامی در آغوشش گرفتم و پرسیدم شهید شد؟ گفت به بچهها بگو پتو هم بیارن با برانکارد نمی شه... حرفش تمام نشده بود که زد زیر گریه و از من جدا شد، وقتی به میدان رسیدیم با پیکر اربا اربای رفیقی مواجه شدیم که تا ساعتی قبل باهم میگفتیم و میخندیدیم.
پیکر محمد علی لای پتویی پیچیده و روی برانکارد قرار گرفت، شیب تند ارتفاع «خورنوازان»مانع از سرعت بچهها در جابهجایی بود، برای اطمینان از نیفتادن پیکر، چهار نفر کار انتقال تا پایین ارتفاع را برعهده گرفتند، شهادت محمد علی آنقدر برای بچهها سنگین و غم انگیز بود که موضوع مهمی را فراموش کرده بودند و آن هم چگونگی اطلاعرسانی خبر شهادت به برادرش محمد جواد که در همین حوالی محل شهادت وی قرار داشت، کار انتقال و تحویل پیکر محمد علی به تعاون حدود یک ساعتی طول کشید و بچهها مجدداً آماده رفتن به میدان میشدند، سنگر واحد در بالاترین نقطه ارتفاع قرار داشت و در پایین این ارتفاع هم مقر موقتی با چادر آماده شده بود که تدارکات و پشتیبانی واحد را بر عهده داشت، با رسیدن به مقر اصلی از دستور «حاج مرتضی» مبنی بر متوقف شدن عملیات پاکسازی میادین در ارتفاع مطلع شدیم.
آن روزها «حاج قاسم» و «حاج مرتضی» خیلی باهم دیده میشدند و گهگاهی هم برای استراحت و رفع خستگی در همین مقر اتراق می کردند، «حاج مرتضی» در همه احوال حواسش به بچهها بود و توصیههای اخلاقی را فراموش نمی کرد، از تذکر جدی برای حفظ اموال مردم بعد از تصرف شهر تا مغرور نشدن در میدان مین حتی از استغفار خود هم در میدان مین وقتی همراه «حاج قاسم»بود، حرف میزد: «دیروز در میدان من جلو بودم و«حاج قاسم» هرجایی من پا می گذاشتم حاجی هم پا می گذاشت، با یک دست مینهای گوجهای را وسط زانوها خنثی میکردم که ناخودآگاه متوجه وسوسه شیطان شدم که ببین چطور راه را برای فرمانده لشکر آن هم با یک دست باز می کنی، همان لحظه به خودم نهیب زدم و استغفار کردم و به بچهها گفتم خیلی مراقب باشید به دام شیطان نیفتید حتی در میدان مین هم شما را رها نمی کند، حالا بروید داخل حلبچه و صحنههای جنایت صدام را ببینید، ولی چشم طعمی به اموال مردم نداشته باشید که هرگز بخشیده نمیشوید.»
اوضاع سنگر بعد از شهادت محمد علی دگرگون شده بود و خالی از شوخیها و شلوغیهای هر روز؛ مرتب سراغ محمد جواد را از بچهها میگرفتم و نگران از اطلاع یافتن از خبر شهادت برادرش بودم.
محمد جواد که حالا از فرماندهان و ارکان اصلی تخریب لشکر ۴۱ثارالله شده بود و کسی روی حرفش حرف نمیزد به راحتی میتوانست کار کم ریسکی برای برادر کوچکش در واحد دست و پا کند که حداقل خطری برای جانش نداشته باشد نه اینکه نیروهای دیگر واحد را از ور رفتن با مینهای پوسیده و قاتل والمر منع کند ولی برای برادر منعی قائل نشود!!
اگر بنا بر ادای تکلیف هم بود حضور در خطرناکترین یگان رزمی از سال ۶۲ تا آن زمان که ۲۶اسفند ۱۳۶۶ است و مهمتر، از دست دادن یک چشم آن هم در یک سال پیش در عملیات کربلای یک کفایت میکرد این فرمانده جسور و کهنه کار تخریبچی سایه مرگ را از برادر دور می کرد ولی چه میشود کرد که راه و رسم آن روزها راه پارتی و رانت برادرانه نبود! اگر رانتی هم وجود داشت برای نثار جان و معامله پر سود با خدا و خرید عزت و شرافت برای دین و میهن بود.
چهره خندان و زیبای محمد علی قبل از رفتن به میدان مرتب جلوی چشمم رژه می رفت که صدای هق هق گریهای در فاصله چند متری بالاتر از مقر بلند شد اول فکر کردم یکی از بچهها خلوتی پیدا کرده و در حال راز و نیاز است، با دو سه نفر دیگر رفتیم به طرف صدا؛فتحی بود که دوربین بهدست داشت میدان مین زیر «خورنوازان» را دید می زد و بلند بلند گریه میکرد، طوری که اشکهایش به پهنای صورتش سرازیر بود، نمیدانم آن روزها فتحی از کجا پایش به سنگر ما باز شده بود، در پادگان قدس کرمان با جوان دیگری بنام «عبدالکریمی» و «رشیدی» که مربی آموزشم بودند و «دامغانی»هم فرمانده پادگان، غرش صدای فتحی و سختگیری نظامی اش زبانزد بچهها شده بود، همانطور که مهربانی «عبدالکریمی» که کمی سر زبانش هم می گرفت شده بود نقل مجلس نیروهای آموزشی.
حالا آن غرش و استحکام نظامی فتحی در پادگان قدس کرمان تبدیل شده بود به اشک و آهی که دلم را عمیقاً سوزاند، سمت نگاهش با دوربین را تعقیب کردم و برای دیدن چیزی که او میدید و ضجه می زد و من نمیدیدم چند متر جلوتر رفتم تا به میدان مین زیر ارتفاع تسلط بیشتری داشته باشم، چیزی که دیدم کسی بود در نزدیکی میدان که میچرخید، راه می رفت، گاهی خم میشد، دوباره میایستاد و می نشست؛
نتوانستم تشخیص درستی داشته باشم، دیدن این سیاهه از دور، حتی سؤالی را در ذهنم تداعی نکرد که این شخص در میدان مینی که بنا شده کسی پا نگذارد چه میکند؟
برگشتم و کنار فتحی نشستم گفتم اون کیه، چه شده؟
دوربین که چشمی آن نمناک از اشک چشمش شده بود را به من داد و گفت پایین را نگاه کن تا کربلا را ببینی!
دوربین را گرفتم و کمی جلوتر آمدم، از همان جا که سیاهه از دور برایم نا آشنا بود، لنزها را تنظیم کردم تا بهتر ببینم، وقتی تصویر واضح شد به فتحی حق دادم مثل طفل مصیبت دیدهای گریه کند، محمد جواد بود در کنار قتلگاه برادر!
داخل میدان میچرخید و گاهی خم می شد برای جمع کردن تکهای از لباس برادر که ما جمع نکرده بودیم، تکههای لباسی که مانند ورق قرآن از روی زمین برمی داشت، میبوسید و دور از چشم همه گریه میکرد...
حالا دغدغه همه شد جدا کردن محمد جواد از محل قتلگاه برادر، بنا شد دو سه نفری بروند و محمد جواد را تا سنگر مشایعت کنند، دوستان نزدیکتر و قدیمیهای واحد گفتند کسی نرود بگذارید راحت با برادرش حرف بزند، محمد جواد دقایقی بعد از محل انفجار جدا و در کمرکش ارتفاع درحال آمدن به سمت سنگر بود، بغض سنگین محمد جواد را میشد در قدمهای آهسته و متینی که برمیداشت به خوبی حس کرد، وقتی به بچهها رسید همه زدند زیر گریه و در آغوشش گرفتند من تمام حواسم به رفتار محمدجواد بود که چه میکند!چه میگوید!
او چیزی نگفت غیر از خسته نباشید به بچهها، آن روز کسی گریه محمد جواد را ندید، پتویی خواست برای استراحت، در گوشهای آرام به زیر پتو خزید و آنجا بود که بغض بیصدایش سر باز کرد بدون اینکه کسی ببیند....
واحد تخریب لشکر ۴۱ ثارالله در سالهای آخر جنگ شده بود یگان واکنش سریع لشکر، آمادگی روحی و جسمی بچهها مثال زدنی بود، اگر چه با خاطراتی که قدیمیهای گردان از معنویت نسلهای اول و دوم تخریب میگفتند فاصلههایی دیده می شد اما آثار قوی معنویت و اخلاص شهیدان واحد تا آخرین لحظه جنگ هم ادامه داشت.
اینکه در سال ۱۳۶۶هم میشد ردپای گروه ملائک در سرمای استخوان سوز خوزستان و سد دز را دید، نشان میداد اخلاص و خون پاک شهیدان، این واحد را بیمه کرده، هنوز نفس گرم بعضی از بچههای تخریب که همچنان به رسم اسلاف شهید خود دور از چشم همرزمان و بدون اینکه شناخته شوند در سرمای طاقت فرسا و آب نزدیک به یخبندان پشت سد دز، سرویسهای بهداشتی را در دل شب نظافت میکردند، آب حمامها را گرم میکردند، ظرف و ظروف که بر عهده شهرداران بود را می شستند و پوتینها را مخفیانه واکس میزدند. همه و همه نشان میداد شهدای تخریب کار خودشان را کردهاند، یا اینکه تا همین سالهای آخر برای رفتن به خطرناکترین یگان مهندسی رزمی مشتاقانه دنبال پارتی و آشنا میگشتند. باز خبرهای خوبی برای واحد در راه بود، آموزش های سخت غواصی و در ادامه کوه نوردیهای طاقت فرسای سال ۶۶ که در سایه سختگیری و مهربانی تیمی که «حاج مرتضی»ساخته بود یعنی: عباس جعفری، محمد جواد باقریان، [سجاد]آبسینه، دایی اسمال، عبدالله عسکری، مصیب دهقانی، محمود رمضانپور ، حسین نیک نشان، حسین رنجوری و... و مهمتر از همه روح حاضر شهیدان واحد از نیروهای جدید هم رزمندگان جسور، توانمند و پرمعنویتی ساخته بود که در هیچ مأموریتی کم نمیگذاشتند، حال این مأموریت، نفوذ به عقبه دشمن در غرب و حضور مؤثر در عملیاتهای برون مرزی تحت فرماندهی قرارگاه رمضان باشد یا کمک به مردم مظلوم و مسموم از گازهای خردل در حلبچه و خرمال، پاکسازی مینهای فرسوده و حساس والمر در نوار مرزی. این سالها که «حاج مرتضی» به دستور فرمانده محبوبش «حاج قاسم» بیشتر به تر و خشک کردن تیپ غواصی و یگانهای آبی خاکی و مشغول شدن به طراحی و عملیات لشکر میپردازد، تیم کاردرستش واحد سرپایی شکل میدهند تا خیال فرمانده از بابت تخریب لشکر راحت باشد، اگر چه نیروهای تازه وارد «حاج مرتضی»را کمتر می بینند ولی هر جا اسم و رسم آنها را میپرسند با افتخار و سربلند میگویند ما بچههای «حاج مرتضی ایم»؛ بچههای حاج مرتضی، در حلبچه بیشتر فرماندهی میدانی عباس جعفری را تجربه می کنند؛ فرماندهی بینهایت متواضع و کاربلد که در این عملیات روی مین میرود، والفجر ۱۰ عملیات پر تلفاتی برای تخریب لشکر رقم زد که داغ آن هنوز زنده است، گویا ساعت بد شوم حدوداً ۱۰ صبح در میدان مین زیر ارتفاع خورنوازان همین امروز باشد، دونفر دونفر برای پاکسازی وارد میدان مین آشفته، در هم ریخته و نامنظم میشدیم، گویا با خنثی کردن هر مین گوجهای دهها مین دیگر پشت سرمان سبز میشد، جریان آب و باران آرایش مینهای کاشته شده در کمرکش ارتفاع را بشدت به هم ریخته بود، این توصیه جدی بود که بچههای تازه وارد دست به مینهای پوسیده و المر نزنند، آن روزها پیچیدن صدای انفجار در ارتفاعات مشرف به شهر خرمال یعنی شهادت آن هم تکه تکه شدن یا قطعی پای دوست و همرزمی که تا لحظه قبل با هم میگفتید، میخندیدید، وصیت میکردید و شادمان بودید از حس دفاع شرافتمندانه از میهن و اسلام و تبعیت از امام روح الله، با یکی از بچه ها به نام شمس الدینی بعد از دوساعت کار کردن در میدان برای استراحت و جابهجایی با دو نفر دیگر به سمت شیار بزرگی که در دل ارتفاع قرار داشت و حالا سنگر باصفای آن روزهای ما شده بود در جادهای باریک و کم عرض در حال حرکت بودیم، در پیچ این مسیر گاهی میدان مین گم میشد و گاهی پیدا، سر پیچ اصلی که رسیدم محمود رمضانپور و محمد علی باقریان را دیدم که از روبهرو شاد و خندان میآمدند که جای ما را در میدان بگیرند برای ادامه پاکسازی، شوخ و شنگ بودن آن روزها رسم بچههای تخریب بود ولی این دو نفر از مقابل چنان خندان بودند که گویا به مجلس بزمی دعوتند و برای رسیدن شتاب دارند، محمود لحظهای ایستاد و از میزان پاکسازی پرسید، گزارش دادم چه ردیفهایی را خنثی کردیم و کجاها وضع آشفتهتر است، محمد علی باقریان با آن چهره زیبا و ماه اش هنوز تبسم می کرد، رشید بود و بلند قامت؛ اگر چه برادرش از فرماندهان واحد بود ولی همیشه در کارها و مأموریتهای سخت حضور داشت. هنوز از خستگی و استرس شناسایی عقبه دشمن که با مصیب رفته بود فارغ نشده که در میدان مین با مینهای والمر پوسیده ور میرفت، مینهای حساسی که همه اجازه دست زدن به آنها را نداشتند، محمود کمی جلوتر و پشت سرش محمد علی به سمت میدان رفتند، حس غریبی تمام وجودم را گرفته بود، طاقت نیاوردم و عقب آنها رفتم، ایستادند! محمود گفت چیزی می خوای بگی، با کمی مکث و دلهره گفتم میدان خیلی آلوده و نامنظمه خیلی مراقب باشید، سری تکان داد و گفت نگران نباش ما دو ساعتی هستیم تا بعدش بچهها بیایند، آنها با ادامه دادن شوخی و خنده هاشان بهسمت میدان میرفتند و دل صاحب مرده من در عقبشان؛ آنقدر رفتند تا در پیچ مسیر باریک بین میدان و مقر گم شدند، پاهایم برای رفتن بالای ارتفاع سنگین شده بود، دوست همراهم همان لحظه اول مسیرش را ادامه داد و به گمانم زمانی که من در اضطراب محمود و محمد علی آهسته قدم برمیداشتم او به بالای ارتفاع رسیده بود، هر لحظه بدنه پوسیده و پودر شده مینهای والمر و شاخکهای زنگ زدهای که الان حکم بمب ساعتی داشتند جلوی چشمم میآمد، محمود و محمد علی امروز بنا بود والمرها را خنثی کنند، الان حتماً کارشان را شروع کرده بودند، در خیالات و اوهام سیر میکردم که رسیدم به مقر، خیلی خسته بودم ولی تا برگشت بچهها باید صبر میکردم، تشخیص صدای انفجار مین برای بچههای تخریب کار سختی نبود... با پیچیدن صدای انفجار والمر در « ارتفاع خورنوازان » تقریباً همه بچهها سراسیمه از داخل غار که سنگر این روزهای ما شده بود بیرون پریدند، به اتفاق غلامرضا رستمی و دو سه نفری از شمس الدینیهای واحد تخریب در شیب تند ارتفاع شروع به دویدن کردیم و تا رسیدن به اول میدان مین چند باری زمین خوردیم، در همان پیچ اول محمود رمضانپور را دیدم که بهت زده و بشدت مغموم از میدان مین خارج میشود دیگر مطمئن شدم کسی که روی مین رفته محمد علی باقریانه، به محمود که رسیدم به آرامی در آغوشش گرفتم و پرسیدم شهید شد؟ گفت به بچهها بگو پتو هم بیارن با برانکارد نمی شه... حرفش تمام نشده بود که زد زیر گریه و از من جدا شد، وقتی به میدان رسیدیم با پیکر اربا اربای رفیقی مواجه شدیم که تا ساعتی قبل باهم میگفتیم و میخندیدیم.
پیکر محمد علی لای پتویی پیچیده و روی برانکارد قرار گرفت، شیب تند ارتفاع «خورنوازان»مانع از سرعت بچهها در جابهجایی بود، برای اطمینان از نیفتادن پیکر، چهار نفر کار انتقال تا پایین ارتفاع را برعهده گرفتند، شهادت محمد علی آنقدر برای بچهها سنگین و غم انگیز بود که موضوع مهمی را فراموش کرده بودند و آن هم چگونگی اطلاعرسانی خبر شهادت به برادرش محمد جواد که در همین حوالی محل شهادت وی قرار داشت، کار انتقال و تحویل پیکر محمد علی به تعاون حدود یک ساعتی طول کشید و بچهها مجدداً آماده رفتن به میدان میشدند، سنگر واحد در بالاترین نقطه ارتفاع قرار داشت و در پایین این ارتفاع هم مقر موقتی با چادر آماده شده بود که تدارکات و پشتیبانی واحد را بر عهده داشت، با رسیدن به مقر اصلی از دستور «حاج مرتضی» مبنی بر متوقف شدن عملیات پاکسازی میادین در ارتفاع مطلع شدیم.
آن روزها «حاج قاسم» و «حاج مرتضی» خیلی باهم دیده میشدند و گهگاهی هم برای استراحت و رفع خستگی در همین مقر اتراق می کردند، «حاج مرتضی» در همه احوال حواسش به بچهها بود و توصیههای اخلاقی را فراموش نمی کرد، از تذکر جدی برای حفظ اموال مردم بعد از تصرف شهر تا مغرور نشدن در میدان مین حتی از استغفار خود هم در میدان مین وقتی همراه «حاج قاسم»بود، حرف میزد: «دیروز در میدان من جلو بودم و«حاج قاسم» هرجایی من پا می گذاشتم حاجی هم پا می گذاشت، با یک دست مینهای گوجهای را وسط زانوها خنثی میکردم که ناخودآگاه متوجه وسوسه شیطان شدم که ببین چطور راه را برای فرمانده لشکر آن هم با یک دست باز می کنی، همان لحظه به خودم نهیب زدم و استغفار کردم و به بچهها گفتم خیلی مراقب باشید به دام شیطان نیفتید حتی در میدان مین هم شما را رها نمی کند، حالا بروید داخل حلبچه و صحنههای جنایت صدام را ببینید، ولی چشم طعمی به اموال مردم نداشته باشید که هرگز بخشیده نمیشوید.»
اوضاع سنگر بعد از شهادت محمد علی دگرگون شده بود و خالی از شوخیها و شلوغیهای هر روز؛ مرتب سراغ محمد جواد را از بچهها میگرفتم و نگران از اطلاع یافتن از خبر شهادت برادرش بودم.
محمد جواد که حالا از فرماندهان و ارکان اصلی تخریب لشکر ۴۱ثارالله شده بود و کسی روی حرفش حرف نمیزد به راحتی میتوانست کار کم ریسکی برای برادر کوچکش در واحد دست و پا کند که حداقل خطری برای جانش نداشته باشد نه اینکه نیروهای دیگر واحد را از ور رفتن با مینهای پوسیده و قاتل والمر منع کند ولی برای برادر منعی قائل نشود!!
اگر بنا بر ادای تکلیف هم بود حضور در خطرناکترین یگان رزمی از سال ۶۲ تا آن زمان که ۲۶اسفند ۱۳۶۶ است و مهمتر، از دست دادن یک چشم آن هم در یک سال پیش در عملیات کربلای یک کفایت میکرد این فرمانده جسور و کهنه کار تخریبچی سایه مرگ را از برادر دور می کرد ولی چه میشود کرد که راه و رسم آن روزها راه پارتی و رانت برادرانه نبود! اگر رانتی هم وجود داشت برای نثار جان و معامله پر سود با خدا و خرید عزت و شرافت برای دین و میهن بود.
چهره خندان و زیبای محمد علی قبل از رفتن به میدان مرتب جلوی چشمم رژه می رفت که صدای هق هق گریهای در فاصله چند متری بالاتر از مقر بلند شد اول فکر کردم یکی از بچهها خلوتی پیدا کرده و در حال راز و نیاز است، با دو سه نفر دیگر رفتیم به طرف صدا؛فتحی بود که دوربین بهدست داشت میدان مین زیر «خورنوازان» را دید می زد و بلند بلند گریه میکرد، طوری که اشکهایش به پهنای صورتش سرازیر بود، نمیدانم آن روزها فتحی از کجا پایش به سنگر ما باز شده بود، در پادگان قدس کرمان با جوان دیگری بنام «عبدالکریمی» و «رشیدی» که مربی آموزشم بودند و «دامغانی»هم فرمانده پادگان، غرش صدای فتحی و سختگیری نظامی اش زبانزد بچهها شده بود، همانطور که مهربانی «عبدالکریمی» که کمی سر زبانش هم می گرفت شده بود نقل مجلس نیروهای آموزشی.
حالا آن غرش و استحکام نظامی فتحی در پادگان قدس کرمان تبدیل شده بود به اشک و آهی که دلم را عمیقاً سوزاند، سمت نگاهش با دوربین را تعقیب کردم و برای دیدن چیزی که او میدید و ضجه می زد و من نمیدیدم چند متر جلوتر رفتم تا به میدان مین زیر ارتفاع تسلط بیشتری داشته باشم، چیزی که دیدم کسی بود در نزدیکی میدان که میچرخید، راه می رفت، گاهی خم میشد، دوباره میایستاد و می نشست؛
نتوانستم تشخیص درستی داشته باشم، دیدن این سیاهه از دور، حتی سؤالی را در ذهنم تداعی نکرد که این شخص در میدان مینی که بنا شده کسی پا نگذارد چه میکند؟
برگشتم و کنار فتحی نشستم گفتم اون کیه، چه شده؟
دوربین که چشمی آن نمناک از اشک چشمش شده بود را به من داد و گفت پایین را نگاه کن تا کربلا را ببینی!
دوربین را گرفتم و کمی جلوتر آمدم، از همان جا که سیاهه از دور برایم نا آشنا بود، لنزها را تنظیم کردم تا بهتر ببینم، وقتی تصویر واضح شد به فتحی حق دادم مثل طفل مصیبت دیدهای گریه کند، محمد جواد بود در کنار قتلگاه برادر!
داخل میدان میچرخید و گاهی خم می شد برای جمع کردن تکهای از لباس برادر که ما جمع نکرده بودیم، تکههای لباسی که مانند ورق قرآن از روی زمین برمی داشت، میبوسید و دور از چشم همه گریه میکرد...
حالا دغدغه همه شد جدا کردن محمد جواد از محل قتلگاه برادر، بنا شد دو سه نفری بروند و محمد جواد را تا سنگر مشایعت کنند، دوستان نزدیکتر و قدیمیهای واحد گفتند کسی نرود بگذارید راحت با برادرش حرف بزند، محمد جواد دقایقی بعد از محل انفجار جدا و در کمرکش ارتفاع درحال آمدن به سمت سنگر بود، بغض سنگین محمد جواد را میشد در قدمهای آهسته و متینی که برمیداشت به خوبی حس کرد، وقتی به بچهها رسید همه زدند زیر گریه و در آغوشش گرفتند من تمام حواسم به رفتار محمدجواد بود که چه میکند!چه میگوید!
او چیزی نگفت غیر از خسته نباشید به بچهها، آن روز کسی گریه محمد جواد را ندید، پتویی خواست برای استراحت، در گوشهای آرام به زیر پتو خزید و آنجا بود که بغض بیصدایش سر باز کرد بدون اینکه کسی ببیند....
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ