حکایت عشق و صبر یک مادر




رضا احمدی
مادران شهدا انگار از جایی دیگر در زمین هبوط کرده‌اند و در میان ما جا گرفته‌اند. با ما هستند اما گاهی به‌نظر می‌رسد از ما نیستند. مگر می‌شود قامت نوجوان و جوانت را شکسته و زخم دیده ببینی و خم به ابرو نیاوری؟ تیمارش کنی و دوباره به سوی آتش بفرستی‌اش که دین محمد به جانفشانی او نیازمند بود؟ مگر اینها از کدام چشمه عشق سیراب شده بودند که یک عمر در حسرت دیدار فرزندشان ماندند و لب به شکایت نگشودند و جز تسلیم و تکریم پروردگارشان چیزی از آنها ندیدیم؟ روایت امروز ما روایت یکی از خیل مادران سرفراز و دلباخته شهدای این سرزمین است. آنها که نه جان بل همه هستی‌شان را دادند که به آیین محمدی و خاک پاک این سرزمین خدشه‌ای وارد نشود. به روح بلندشان سلام و صلوات می‌فرستیم و از خداوند می‌طلبیم ما را شرمنده آنها نکند.

به سال‌های گذشته که فکر می‌کند لبخندی از رضایت بر لب‌هایش می‌نشیند و صورت مهربانش را شیرین‌تر و مهربانتر می‌کند. در تمام سال‌های جنگ معمولاً دو پسر از چهار فرزند ذکورش در جنگ و جبهه بودند، گاهی حتی سه نفر از آنها. یکی از بچه‌هایش در عملیات والفجر مقدماتی مفقودالاثر می‌شود و دوازده سال بعد کلاهش را که تیر خلاص نابکاران عراقی بر آن نقش بسته بود به همراه تکه‌هایی از استخوان‌های باقیمانده‌اش برایش می‌آورند.
پسر ارشدش سالیانی بعد تاب جور و جفای فلک کژمدار را نمی‌آورد و به دیار دیگر پر می‌کشد. آن دو پسر دیگرش هم در طول جنگ یکی در میان زخمی می‌شوند و به خانه می‌روند و او پرستاری‌شان را می‌کند و التیام‌شان می‌دهد و به جنگ برمی‌گردند، تا پایان آخرین روزهای آن جنگ نابرابر.
خود او اما حکایت عاشقی و از خود گذشتگی و سرگشتگی است. آرزویش رفتن به جبهه بود اما نتوانست و نشد که برود. از همان آغازین روزهای جنگ همه همت خود را خرج پشتیبانی از بچه‌های جنگ می‌کند. «حاج خانم بورقانی» معتمد همه مردم مسجد و محل بود و هنوز هم هست. کافی بود اعلام کند بچه‌ها در جبهه به چیزی نیاز دارند تا ملت نه چندان متمول نظام‌آباد و مسجد جامع فاطمیه هرچه دارند و می‌توانند در اختیارش بگذارند که به جبهه برساند.
روزی را به یاد می‌آورد که پسرش از باختران به او تلفن زده بود. فکر می‌کند سال 1365 بود. گفته بود عملیاتی در کردستان در پیش دارند و برای آن احتیاج به لباس گرم و ژاکت و دستکش و کلاه و جوراب و اورکت امریکایی دارند. برای بیست نفر آن البسه و وسایل را می‌خواستند. «حاج خانم بورقانی» دست به کار شده بود و با بسیج زنان محل و کمک‌های اهالی مسجد هم ژاکت‌ها و کلاه‌ها را بافته بودند و هم اورکت‌های امریکایی و دستکش‌ها و جوراب‌ها را برای همه خریده و آماده کرده بودند.
لباس‌ها بموقع به دست بچه‌ها می‌رسد و کارشان را راه می‌اندازد. هر چه کم داشتند کافی بود پیغامی به «حاج خانم» برسانند و فی الفور همه چیز تهیه و ارسال می‌شد. تا روز آخر جنگ همه فکر و ذکرش نه فقط بچه‌های خودش، که همه رزمندگان بود. گویی همه را بچه‌های خود می‌دانست.
در کنار جمع‌آوری کمک‌های مردمی و ارسال آنها به جبهه، مراقب خانواده‌های بی‌بضاعت محل هم بود. خانه‌اش محل رجوع گرفتارانی بود که می‌دانستند هم حوائج‌شان را رفع می‌کند و هم حرمت و آبرویشان را حفظ می‌کند. سرمایه اعتماد و حسن شهرتی که در محل داشت موجب می‌شد از هر دو جهت کمک‌کنندگان و کمک گیرندگان محل مراجعه باشد. تا وقتی که می‌توانست خودش کمک‌ها را بی‌صدا به خانه‌های نیازمندان می‌رساند. آنگاه که رفت و آمد برایش سخت‌تر شد از آنها می‌خواست که به خانه‌اش بیایند و آنچه لازم است بگیرند. دردها و رنج‌ها و سختی‌هایی را که مادران شهدا و مفقودان و جانبازان کشیده‌اند هرگز نمی‌توان توصیف کرد، فقط خودشان می‌دانند چه بر سرشان گذشته است. یک پسرش مفقودالاثر بود و آنهای دیگر هم دائم یک پایشان در خط مقدم و نبرد. هر عملیاتی که می‌شد یکی از آنها زخم خورده و رنجور به خانه برمی گشت تا مادر تیمارش کند و جان که می‌گرفت دوباره راهی‌اش کند که آن دشمن غدار نتواند آسیبی به دین و دنیای ملت برساند. قابل تصور هم نیست که شب را چگونه به صبح می‌رساند وقتی که مارش عملیات از رادیو پخش می‌شد. انگار هر لحظه منتظر بود خبر دردناکی بشنود. صبوری می‌کرد و کارش را با خدایش انداخته بود.
می گوید فکر کنم سال 1362 بود. یک سال بعد از مفقودالاثر شدن امیر حسین. از بیمارستان امام خمینی تماس گرفتند که پسرت زخمی شده و آنجا بستری است. می‌گوید نمی‌دانم خودم را به چه حالی به بیمارستان رساندم. همه هراسم این بود که نکند دست و پایی از فرزندم قطع شده باشد. می‌دانستم او تخریب چی است و با کاشت و برداشت و خنثی کردن مین و مواد منفجره سروکار دارد.
 این یعنی اگر زخمی بشود به احتمال زیاد دست و پایی را از دست داده است. به بیمارستان می‌رسد و هراسان بالای سر پسرش می‌رود که هنوز کاملاً به هوش نیامده است. قصه مواجهه دردناک مادر را پسرش تعریف می‌کند. هنوز پس از گذشت بیش از سی سال آن را خوب به خاطر دارد.
می‌گوید مادرم سراسیمه وارد اتاق شد. رنگ به صورتش نبود و هیچ به حال خودش نبود. من روی تخت افتاده بودم و لوله و شیلنگ و سرم از اطراف تخت آویزان بود و هنوز از اثر داروهای بیهوشی و آرام بخش گیج و منگ بودم. از ناحیه شکم ترکش خورده بودم و در بیمارستان صحرایی زیر تیغ جراح حاذقی رفته بودم و یک روز بعد هم به تهران رسیده بودم. مادرم را که دیدم سلام کردم اما او انگار هیچ چیزی نمی‌شنید و جوابی نداد. کار مرا در جنگ می‌دانست. نخستین کاری که کرد ملحفه را از روی پای راستم کنار زد و پایم را لمس کرد. بعد پای چپم را دست کشید و دید سرجایش است. سپس سراغ دست راستم رفت و بعد هم دست چپم. خیالش که راحت شد دست‌ها و پاهایم سرجایشان هستند و به قول خودش چهار ستون بدنم سالم است آمد بالای سرم و جواب سلامم را داد و پیشانی‌ام را بوسید و از احوالم پرسید. این اتفاق بارها و بارها رخ داد، گاهی برای این پسرش و گاهی برای آن دیگری.
«حاج خانم بورقانی» امروز از پا افتاده است و به زحمت می‌تواند از اتاق همان خانه کوچکش در نظام آباد به حیاط برود تا هوایی تازه کند. اما دلش هنوز جوان است. حرف‌ها و حدیث‌های ناگفته زیادی از آن روزهای پرتلاطم دارد. هنوز پیراهن پسر شهیدش را در کنارش دارد و وقتی درد امانش را می‌برد آن را به صورتش می‌کشد و قدری آرام می‌گیرد.
در و دیوار خانه‌اش پر است از عکس‌های امیر حسین شهیدش که همسر و همراه همیشگی‌اش با دقت و ظرافت آنها را چیده است. زندگی سختی را گذرانده است ولی به پشت سرش که نگاه می‌کند لبخند رضایت صورت مهربانش را پر می‌کند. خدای محمد، ما را مدیون این مادران دلسوخته نگردان.


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/6640/14/445833/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها