چین شلیطه مادرم




حسین مسلم
میهمان فرنگی شانه بالا انداخت و با فارسی شیرین و کاملاً سلیسی که البته با لهجه ایتالیایی ادا می‌کرد، گفت: آقای دکتر! واقعاً نمی‌فهمم مشکل کجاست؟
استاد با همان تبسمی که از ابتدای ورود او بر لب داشت، گفت: مشکل...؟ عرض کردم خدمت تان، مشکل مادر پیری است که دارم... میهمان که به نظر می‌رسید قدری ناشکیب‌تر شده، حرفش را قطع کرد و گفت: بلی، بلی. بارها این را گفته اید. ولی من خدمت تان عرض می‌کنم. ما همه شرایط لازم را برای‌تان مهیا می‌کنیم تا بتوانید مادر گرامی‌تان را هم با خود بیاورید. من به شما تضمین می‌دهم، دانشگاه ناپولی بهترین شرایط سفر و همه امکانات زندگی و درمانی را در اختیار شما و مادر گرامی‌تان قرار بدهد.
و تا استاد بخواهد چیزی بگوید، با زبان دست‌ها مانعش شد و ادامه داد: ببینید. این مذاکره بیش از سه ماه طول کشیده و شما همچنان از این مشکل کوچک صحبت می‌کنید. من به شخصه نمی‌توانم درک کنم که مشکل مادر شما را نتوان حل کرد. این فرصت خوبی است. ما یکی از بهترین دانشگاه‌های اروپا هستیم و از شما می‌خواهیم میهمان ما باشید. من واقعاً نمی‌توانم بفهمم که چرا چنین مشکل کوچکی که براحتی قابل حل است، به قول شما ایرانی‌ها اینجوری گنده شده! ما هر امکانی را که برای شخص شما قابل تصور باشد، مهیا می‌کنیم تا مادر گرامی در نهایت آسودگی بتوانند با شما همسفر شوند.
استاد که در طول صحبت‌های دکتر وردینی از پنجره بزرگ و قدی سالن پذیرایی‌ خانه اش در بالادست شمیران چشم به دوردست‌ها دوخته بود، نگاهش را برای لحظه‌ای از پنجره گرفت و رو به میهمان خود کرد و گفت: این لطف شماست. اما مادر بسیار پیر من این جا به من نیاز دارد. اما دعوت شما برای سه سال است! من در تمام این 50 سال عمر خود، مگر برای چند روز یا چند هفته، هرگز از او جدا نشده‌ام. بخصوص حالا که بیش از هر زمان دیگری به مراقبت من احتیاج دارد.
خطوط چهره جدی دکتر وردینی برای نخستین بار در طول این مذاکره دو ساعته از هم باز شد و خنده‌ای صورتش را پوشاند. خنده‌ای که می‌شد فهمید بیشتر از سر کلافگی است تا رضایت! حبه‌ای انگور در دهانش گذاشت و در حالی که سرش را تکان می‌داد، گفت: آقای دکتر! من بعد از آن همه نامه نگاری و این همه صحبت رو در رو، حالا دیگر شکی برایم باقی نمانده است که شما بهانه می‌کنید. درست گفتم؟ بهانه می‌کنید؛ وگرنه این فرصت طلایی برای تدریس در دپارتمان زبا‌ن های باستانی و پهلوی ناپولی چیزی نبود که با این بهانه ردش کنید. چنان که گفتم، می‌شود مادر را هر قدر هم که پیر و ناتوان، خیلی راحت انتقال داد.... و در حالی که حبه دیگری از انگور شاهانی را در دهان می‌گذاشت، سر تکان داد و با لبخند تکرار کرد: بهانه! دکتر...
استاد برای نخستین بار در طول این دیدار، به یک باره چهره‌اش درهم شد. صورتش به سرخی نشست و بغضی آشکار گلویش را فشرد. در حالی که صدایش کمی به لرزه افتاده بود، باز نگاهش را از پنجره به دوردست دوخت و گفت: آقای دکتر این مادر پیر را نمی‌توان جایی برد!
دکتر وردینی که انگار تازه متوجه نکته ناشنیده‌ای شده باشد، گفت: نمی‌توان؟ چطور؟
استاد از جا بلند شد و جلو رفت و دست دکتر وردینی را گرفت و با نگاه از او خواست که بلند شود. وردینی که جا خورده بود، مردّد از جا بلند شد. استاد او را پای پنجره برد و با انگشت «دماوند» را نشانش داد و با همان بغض در گلو گفت: نگاه کنید. چین شلیطه زیبای مادر مرا ببینید، که سر به آسمان افراشته و در حال گفت‌و‌گو با ستاره هاست. این مام را نمی‌توان جایی برد. منم که باید پرستار او و نگهبانش باشم. بخصوص در چنین آشفته روزگاری که او و فرزندانش را که زیر بال و پر دارم، نمی‌توان رها کرد. بی‌وفا مردی که هنگام ناخوشی مادر، ترکش کند. دکتر وردینی تحت تأثیر این تصویر، برگشت و با نگاهی بغض آلود نیم نگاهی به نیم رخ استاد انداخت و نگاهش گره خورد به قطره اشکی که بر گونه استاد غلتیده بود. دوباره برگشت و چشم به دماوند دوخت و زیر لب گفت: خوشا به حال این مادر!


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/6640/16/445840/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها