مردی با چشمهای حادثهساز
محمد بلوری
روزنامه نگار
در زندگی با صحنهها و وقایعی برخورد میکنی که با گذشت سالها هرگز از خاطرت نمیرود. یکی از این رخدادها ماجرای مردی است که مردم آبادیها میگفتند بدیمن است و چشم شوری دارد. در میان عوام باور این بود باید از آن کس که چشم شوری دارد برحذر بود. در قدیم هرگاه کسی گرفتار حادثهای میشد و غفلتاً بر بستر بیماری میافتاد زنان همسایه و آشنا میگفتند حتماً چشمش زدهاند. آنوقت به سراغ یک رمال میرفتند و برایش تخممرغ میشکستند. به این ترتیب که زنان محل دور هم جمع میشدند و آنکه تجربهای داشت تخم مرغی میان انگشتانش میگرفت تا کسی که بیمار را چشم زخمی زده شناسایی کنند. زنها یکبهیک نام افراد محکوم را میبردند و هر نامی که گفته میشد، زن تخممرغ بهدست با دو انگشت به آن فشار میآورد و اسم را روی تخممرغ مینوشت که هرگاه با خواندن اسمی از آشنایان، تخممرغ با فشار انگشتانش میشکست، کسی که با چشم شورش فرد بیمار را طلسم کرده شناسایی میشد و به این ترتیب میگفتند طلسم شکسته و بیمار بهبودی پیدا خواهد کرد. راه دیگر شکستن طلسم یک بیمار این بود که عوام پیش رمال میرفتند تا از او بخواهند برای شکستن طلسم دعایی بنویسد. یاد دارم در نوجوانی بیماری سختی گرفتم که مادرم دست به دامن زینت خانم زن جاافتادهای شد که در اجرای برنامه تخممرغ شکنی در محلهمان شهرتی داشت. تعریف خواهم کرد که دلبسته دختر همسایه شده بودم که از شدت افسردگی و شدت سرزنش خانواده بیمار شدم و مادرم به خیال اینکه چشمم زدهاند سراغ زینت خانم رفت تا برای شکستن تخممرغ بساطی را با حضور زنهای آشنا راه بیندازد و آنکه چشم زخمی به پسرش زده را شناسایی کند که این شناسایی جنجالی در محله برپا کرد. اما پیشاز این، به ماجرای مرد بدشگون اشاره کنم که در یکی از آبادیهای نزدیک شهر زادگاهم زندگی میکرد و مردم براین باور بودند بههرکس که چشم بزند گرفتار حادثهاش میکند. این مرد 65 ساله بازنشسته دون پایه اداره دخانیات بود و دوران بازنشستگیاش را در این آبادی در خانه قدیمی و متروکی که از پدربزرگش به ارث رسیده بود، میگذراند. آبادینشینان بر این باور بودند هر روز که این مرد بدشگون پایش را از آن خانه خرابه بیرون میگذارد محال است حادثه شومی پیش نیاید، خانهای یا دکانی در بازار آتش نگیرد و یا کسی در برابر چشمان شور این مرد گرفتار حادثه مرگباری نشود و یا اینکه سقف منزلی فرو نریزد و... آقا کاظم هر روز که گذرش به بازارچه آبادی میافتاد کاسبها از ترس چشمزهرش شتابزده کرکره دکانها را میبستند و با دود کردن اسپند که فضای بازارچه را تیره و تار میکرد، زنگولههایی را به صدا در میآوردند تا رهگذران بهخانهها پناه ببرند. مردم آبادی تهدیدش کرده بودند که باید آبادیشان را ترک کند تا اینکه نیمهشبی عدهای در تاریکی هجوم بردند و خانهاش را به آتش کشیدند اما آقا کاظم توانست از میان شعلههای آتش جان سالم به در ببرد و پناهنده یک آبادی در همان نزدیکیها شود. عجیب اینکه در آن آبادی با چشم شور حادثه ناگواری برای مردم به بار نیاورد بلکه با حضور هر روزه مردم شهری در این آبادی که با خواندن گزارشهایی از آقا کاظم در مجلات مشتاق دیدن این مرد شده بودند بازار کسبوکار فروشندگان محلی روزبهروز بیشتر رونق میگرفت و زنان روستایی هم با استفاده از چنین فرصتی کارهای دستی و محصولات کشاورزیشان را دو برابر فروش و به بازدیدکنندگان شهری عرضه میکردند و از درآمدی که داشتند بسیار خرسند بودند. در این میان مردم آبادی قبلی حسرت میخوردند که چه گوهر گرانبهایی را از دست دادهاند. تا اینکه به فکر افتادند با هر ترفندی آقا کاظم را به آبادیشان برگردانند. شهرت این مرد چنان گسترده شد که گروهی از خبرنگاران برای مصاحبه با او روانه ایران شدند...
ادامه دارد
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه