مردی با چشمان حادثه ساز
پیـام پیراهن قهوهای ها
محمد بلوری/ روزنامه نگار
پهلوان بهت زده به پیرمرد زل زد و پرسید:
بگو پدر؟ تعریف کنید ببینم!
گفت: از قرار آقاکاظم باران ساز غروب آخرین روز سوار بر اسب به خانهاش بر میگشت. هنگام گذر از کنار قبرستان متروک آبادی، نگاهش به روشنی فانوسی در گوشهای از قبرستان افتاد. از اسبش پیاده شد تا سری به قبرستان بزند، شنیده بود که بعضی از شبها قاچاقچیان برای کشف دفینه به قبرستان میآیند و شروع به حفاری میکنند. آقا کاظم با پای پیاده وارد قبرستان قدیمی شد. از آن پس دیگر کسی او را زنده ندید. روز بعد جسدش را در عمق چاه حفاری شده پیدا کردند در حالی که صبح آن شب اسب آقا کاظم را دیدند که پای ایوان تکیده، ایستاده بود.
بعد هم جسد کاظم را در قبری پیدا کردند که برای یافتن گنجینهای حفاری شده بود.
پهلوان از او پرسید: آیا روشن شد که در آن شب چه کسی مرد باران ساز را کشته و جسد او را در داخل قبر انداخته است؟
پیرمرد جواب داد: چند هفتهای از این جنایت گذشته بود که راز قتل میرزا کاظم باران ساز برایم فاش شد. پسر جوانی که در کار بنایی آجرچینی و چاه کنی کمکم میکرد مدتی سردرگم و آشفته بود و مثل قبل تن بهکار نمیداد. چند روزی پاپیاش شدم تا اینکه بهخاطر عذاب وجدانی که داشت به گریه افتاد و راز قتل مرد باران ساز را برایم تعریف کرد. گفت: روزی مشغول کارم بودم که یکی از نوکرهای سیاهپوش «آقابزرگ» به سراغم آمد و گفت: بعد از غروب میآیم تو را ببرم تا برایم چاهی بکنی، وسایل چاهکنیات را آماده کن اما به اوستایت چیزی نگو. دستمزد خوبی هم برایت در نظر دارم. طبق قراری که داشتیم، روز بعد سر قرار آمد و من را به قبرستان قدیمی برد و دستور داد زیر یکی از قبرها را حفاری کنم. فهمیدم طبق نقشهای که دارد دنبال دفینه میگردد. با حفاری قبر به زیر تابوت رسیده بودم که صدای داد و فریادی شنیدم. بعد مرد سیاهپوش صدایم زد و دستور داد از قبر بیرون بیایم. پا بیرون از قبر که گذاشتم، دیدم مرد سیاهپوش دست جنازه مردی را گرفته و کشانکشان به لبه قبر میآورد. بعد به من گفت که بیا کمک کن تا این مرده را توی قبر بیندازیم، عجلهکن.
در روشنی فانوس نگاهم بهصورت مرده افتاد و میرزا کاظم باران ساز بد شگون را که سوار بر اسب مخصوص تعزیه روزها در آبادی گشت میزد، شناختم. جنازه را توی قبر انداختیم. بعد از آن مزدی به من داد و تهدیدم کرد اگر درباره این راز به کسی حرفی بزنم، من راهم میکشد و توی همین قبر میاندازد.
پهلوان که تحت تأثیر این جنایت قرار گرفته بود پرسید:
- چه به سرش آمد؟
با تأسف سر جنباند و گفت: کشته شد پهلوان حالا چه بر سر زن و بچههایم خواهد آمد. این سیاهپوشها از ارتکاب هیچجنایتی ابا ندارند پهلوان.پهلوان حیدر از سرخشم سبیل آویخته روی لبش را به دندان کشید و شرارههای خشم در چشمهایش شعله کشید، پرسید:
-اوستا قاسم، سر اون جوان چی آمد؟
بنای پیر با پریشان حالی از سر تأسف و درد به موهای خاکستری آویخته روی پیشانیاش چنگ انداخت و سرش به نوسان درآمد.
-آخ... چی بگم پهلوان چند روزی این جوان بیچاره را ندیده بودم.
پیدایش نبود. رفتم در خانهشان به مادرش گفتم: جعفر پیدایش نیست. کار بنایی لنگ مانده تا اینکه یک روز تو بازارچه دیدم گویی میخواست از دستم رها شود. کشاندمش توی قهوهخانه بازارچه. از حالش پرسیدم هراسان شد. گفت: اوستا جانت سلامت که جانم در خطر است. قضیه آن شب قبرستان کهنه را برایم تعریف کرد که چطور در تاریکی غروب میرزا کاظم باران ساز با دیدن روشنی فانوس پا در قبرستان گذاشت اما قدارهبند سیاهپوش آن بیچاره را کشت و بعد وادارش کرد جسدش را چال کنند.پرسیدم: حالا چرا آواره و وحشتزدهای؟ گفت: جانم در خطره اوستا، یکی از خبرچینهای پیرهن قهوهای که برای پیرهن سیاهها جاسوسی میکنند از دوستان قدیمی من بوده، خبر داده جانم در خطره. چون یکی از پیرهن سیاهها سپرده سر به نیستم کنن. این دوست قدیمیام نشانی پیرهن سیاه را داده گفته نشانیاش، آبله رو با یک چشم بابا قوری است.
لب بالاییاش هم از وسط چاک داره.
ادامه دارد...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه