داستانِ سنگ و چشم




سمیه  کاتبی
 نویسنده
ماجرا ازچند ماه پیش شروع شد. یکدفعه سر و صدایی توی کوچه پیچید. کسی با سنگ زده بود توی چشم یکی از بچه‌های محل. چشم پسرک ورم کرده بود. برده بودندش بیمارستان. تاچند وقت نمی‌توانست ببیند. از خرابه که بیرون آمد دنبالش افتادم. صدای مزخرفی ازخودش درمی‌آورد. سرش را توی هوا می‌چرخاند و به آسمان و زمین لبخند می‌زد. همیشه یک مسیر مستقیم را پیش می‌گرفت وتا شب چندبارمی‌رفت و برمی‌گشت. اما مسیر را هرگز نیمه رها نمی‌کرد. هیچ وقت هم به‌عقب برنمی‌گشت. نگاهش که می‌کردی لبخند پهنی که نشان از هیچ مهرومحبتی نداشت نشانت می‌داد. بیشتراوقات سرش پایین بود. گاهی که سنگی توجهش را جلب می‌کرد خم می‌شد و آن را برمی‌داشت. نشانه‌گیری‌اش حرف نداشت. جوری گنجشک‌ها را می‌زد که در دم می‌افتادند. مادرش می‌گفت؛ «به خدا فقط گنجشک می‌زنه نمی‌دونم چطورشد که این اتفاق افتاد» این‌بار زده بود توی سرمنیژه خواهرم. از دیشب بیمارستان بستری بود. دکترگفته بود محض احتیاط باید عکسی از سرش گرفته شود. مادرم آرام و قرار نداشت. خودم را به کنارش رساندم. توی چشم‌های هم نگاه کردیم. می‌توانستم بزنم توی صورتش و ردیف دندان‌های سفیدش را بریزم توی دهانش. یا بزنم توی چشم‌های ورقلمبیده‌اش تا نتواند بیشتر از این به بهانه گنجشک‌ها بچه‌های مردم را ناکارکند. اما نزدم. باید ادبش می‌کردم. مشتش را بازکرد. چند تخمه سیاه آفتابگردان را که توی دستش عرق کرده بود و نمک‌هایش به انگشتانش چسبیده بودند به‌طرفم گرفت. دهانش بازبود وآب دهانش ازگوشه لبش شره می‌کرد. به گنجشک‌ها فکر کردم و بهش گفتم «می دونم بابات کجاست» چشم‌هایش گرد شد. نمی‌توانست حرف بزند اما همه چیزرا خوب می‌فهمید. مادرش که کارهای نظافت مسجد را انجام می‌داد، گفته بود؛ «ناصر دیوونه نیست فقط نمی‌تونه حرف بزنه» دستش هنوز توی هوا بود. تخمه‌های آفتابگردان داشتند خشک می‌شدند. گفتم؛ «مگه دنبال بابات نمی‌گردی؟» سرش را تکان داد. سروصورت خون آلود منیژه جلوچشمم آمد. تازه هفته قبل چهارساله شده بود. روز تولدش وقتی عروسکش را داده بودم گفته بود؛ «داداشی من تو رو خیلی دوس دارم» گفتم؛«بابات یه ماشین قرمزبزرگ داره. از همونایی که چرخاشون خیلی بزرگه. با اون میره تهران» با مادرش هرروزصبح زود از پایین شهر می‌آمد برای نظافت دستشویی‌های مسجد. گاهی هم نظافت خانه‌های مردم. مادرش به مادرم گفته بود که؛ «پدرش نتونست شرایط پسرش رو تحمل کنه و یک سال بعد ازتولدش گذاشت و رفت» می‌دانستم که پدرش شوفر ماشین سنگین است اما از جزئیاتش اطلاعی نداشتم. ناصرهم عاشق ماشین سنگین بود. مادرش می‌گفت؛ «گاهی که کامیون یا تریلی از جاده کنارخونه مون رد می‌شه وایمیسته و اینقدر نگاه می‌کنه که ازچشماش اشک میاد و قرمزمیشه.» دوباره صورت منیژه وقتی که با لبخند می‌گفت دوستت دارم جلوچشمم ظاهرشد. اگرامشب هم بیمارستان می‌ماند چی؟ گفتم؛«بابات با ماشینش شبا تو پمپ بنزین کنارجاده وایمیسته وهمونجا هم تا صبح می‌خوابه» تخمه‌های خشک شده ازدستان نمکی‌اش ریختند روی زمین. با انگشت مسیرجاده بیابانی و بی آب وعلفی رانشانش دادم وگفتم؛«این جاده تهرانه. اگه تا شب راه بری به پمپ بنزینی می‌رسی که چند تا درخت داره. بابات با ماشین قرمزش اونجا وایستاده» به مسیر دستم نگاهی کرد. دستش رابه نشانه دست دادن جلو آورد. یه لحظه مردد شدم. دستان سردش را گرفتم وکمی تکان دادم. لبخندی زد و دوباره ردیف دندان‌های سفیدش نمایان شد. برعکس همیشه برگشت. شب، منیژه و مادر خانه بودند. موهای لخت روی پیشانی منیژه قرمزی بخیه‌ها را پوشانده بود. هنوز قصه منیژه برای عروسکش تمام نشده بود که درحیاط را زدند. مادر ناصر بود. گریه می‌کرد وتوی سرش می‌زد که ازظهر ناصررا ندیده و پیدایش نمی‌کند. مادر داشت آب قندی برای مادر ناصرکه حالا توی حیاط چهارزانو زده بود آماده می‌کرد. من به مسیری که ناصررفته بود فکر می‌کردم. به کامیون قرمزبزرگی که دنبالش می‌گشت.

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7389/19/547861/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها