میهمان غریب
حسین قهرمانی
نویسنده
آن روز....که پدر بزرگ درِ اتاق را به روی او بست و کلید در را سه بار چرخاند و دو لنگه در چوبی را بههم دوخت و در جیب جلیقه پدربزرگ جای گرفت، پدربزرگ رو به اهالی خانه فریاد زد: به ولای علی قسم هر کی به این در نزدیک بشه با همین تفنگ خلاصش میکنم. کوچیک و بزرگ هم نداره.
پدرم گفت: ولی.... که پدر بزرگ با همان صدایی که به فریاد شبیهتر بود، گفت: شماها داغ برادر دیدین من داغ پسر، دلم کمتر از شما خون نیست، چه کنم که عطش انتقام دودمانمون رو بهباد داد.
شش ماه پیش دقیقاً در روز و ساعت و دقیقهای که در صفحه رویی یک پرونده قطور قتل عمد نوشته شده بود، در سحرگاه یک سهشنبه تابستانی، قبل از آنکه گنجشکها برای نماز صبح همدیگر را بیدار کنند، حکم قصاص اجرا شد. پدربزرگ، بیبی، پدرم، عموها و عمههایم با پیراهنهای مشکی که حالا جزئی از تنشان شده بود، در میان ازدحام جمعیت شاهد اجرای حکم بودند. پس از آن که چهارپایه را از زیر پای او کشیدند پدربزرگم در میان هیاهوی جمعیت فقط نگران بیبی بود که بهنقطه نامعلومی خیره شده بود.
به خانه که برگشتند، بیبی یکراست رفت به همان اتاقی که حالا او از پشت شیشههای مشجرش بیصدا میگریست. بیبی تا شب از اتاق بیرون نیامد. آن شب همه در خانه پدربزرگ بودند. همه وانمود میکردند که به خواب آرامی فرو رفتهاند که ناگهان با صدای شیون بیبی به خود آمدند: من نتونستم...، نتونستم اونو ببخشم. چشمم رو به التماسهای زن و دختر کوچکش بستم و گذاشتم اونو دار بزنند. پدربزرگ اجازه نداد کسی داخل اتاق برود. خودش هم داخل نرفت. این آخرین بار بود که در این خانه کسی صدای بیبی را شنید. در تمام این شش ماه از اجرای حکم و حتی چند روز بعدش که عموی کوچکم سراسیمه از در وارد شد و در حالی که نفسنفس میزد، میان کلام بریده بریدهاش گفت: اون اون زنده ست. نمرده! تو سردخونه دیدن که تکون خورده، بیبی همچنان بیآن که پلک بزند، به نقطه نامعلومی خیره مانده بود. پدربزرگ گفت: شنیدی زن؟ میگه اون زندهست. این معجزهست، خدایا شکرت. حتی وقتی که عمویم در ادامه گفته بود که الان روی تخت بیمارستان در حالت کما افتاده است، ذرهای از امید پدربزرگ کم نشده بود اما بیبی همچنان به نقطه نامعلومی خیره مانده بود.
او ششماه روی تخت بیمارستان در کما بود و پدربزرگ در تمام این مدت بیآنکه فرزندانش بفهمند، به ملاقاتش میرفت و به همسر و دختر خردسالش که بالای تخت او ناامیدانه انتظار میکشیدند، دلداری میداد: امیدتون به خدا باشه. اگه اون بخواد همه چی رو به راه میشه. ما اشتباه کردیم و حالا داریم تقاص پس میدیم. بیبی تو خونه اونجوری، شوهر شما تو کما اینجوری. حال و روز هیشکی خوب نیست. پدر بزرگ چند ماه بعد که شنیده بود او از کما خارج شد، دیگر به ملاقاتش نرفت.
نزدیکهای غروب بود که در زدند. در را که باز کردم پشت در مردی با پیراهن مشکی از همانهایی که پدرم از زمان مرگ برادرش به تن داشت، با لکنت گفت: آآآآقا بزرگ خونهست؟ تا به خودم بجنبم عموی کوچکم را دیدم که از پنجره نگاهمان میکند و طولی نکشید که سیل خشمگین پدر، عموها و عمهها از پلهها سرازیر شد. نمیدانستم چه شد که کوچه پر شد از خاک و خل و هیاهو و مردان سیاهپوشی که در هم آمیخته بودند. تا پدر بزرگ بتواند خود را به ایوان خانه برساند، پدر و عموهایم او را خونین و مالین تا وسط حیاط خِرکش کرده بودند. پدربزرگ پلهها را از ایوان تا حیاط دو تا یکی طی کرد و با هر جان کندنی بود او را از میان جمعیت بیرون کشید و از پلهها بالا برد. او را به داخل اتاق هل داد و کلیدِ درِ دو لنگهاش را سه بار چرخاند. کلید را در جیب جلیقهاش جای داد و رو به اهالی خانه فریاد زد: به ولای علی قسم هر کی به این در نزدیک بشه با همین تفنگ خلاصش میکنم، کوچیک و بزرگ هم نداره. اینجا خونه منه و اون امشب میهمان منه. کسی حق نداره رو میهمان دست بلند کنه. پشت سر پدربزرگ هیکل نحیف او پیدا بود که بیصدا میگریست.
نیمههای شب از اتاق صدای پدربزرگ به گوش میرسید: ما یه بار تا آخر این خط رفتیم، تقاص خون پسرمون رو گرفتیم اما چیزی از آتیش درونمون کم نشد. حالا او اینجاست؛ میتونی ببخشی، میتونی با یه تیر خلاصش کنی، اصلاً تو بگو خودم خلاصش میکنم. هرطور که تو بخوای، اون اومده برای تسلی، میتونست نیاد ولی اومده. حالا وقتشه شهربانو خانوم! خدا فرصتی داده تا آتیشی که با تقاص خاموش نشده با بخشش خاموش بشه. بگو که ما رو هم بخشیدی، ما به تو بد کردیم. همه گفتیم به شرطی میبخشیم که شهربانو ببخشه، هم من هم بچهها بار به این سنگینی را رو شونههای تو گذاشتیم و وجدان خودمونو راحت کردیم. حق نداری خودتو این طور مجازات کنی. بیبی! حرفامو میشنوی؟ تورو به روح پسرمون اگه میشنوی فقط یه کلمه بگو یا حتی یه اشاره کوچیک.
نزدیکیهای صبح صدای خشک و خشنی مثل کشیده شدن گلنگدن تفنگ قدیمی پدربزرگ، همه را بیدار کرد. درِ اتاقِ کناری باز و بسته شد. پدربزرگ تفنگ به دست از در خارج شد. بیبی پشت سرش هراسان از اتاق بیرون آمد. پدربزرگ در حالی که تفنگش را محکم دو دستی گرفته بود، عزمش را جزم کرده بود. نعرهای کشید و با ضربه قنداق تفنگ قفل در شکست و دولنگه در وا شد. بیبی به یکباره بغض شش ماههاش ترکید و فریاد زد: نزن آقامرتضی، تورو به خدا نزن. بخشیدمش. به روح پسرم قسم بخشیدمش و هایهای زد زیر گریه.
با صدای بسته شدن درِ حیاط، میهمان غریبِ پدربزرگ که با آن پیراهن مشکی، انگار یکی از پسرهای به دنیا نیامده بیبی بود، خانه را ترک کرد. هوا کم کم داشت روشن میشد، پدربزرگ در حالی که به قاب عکس روی دیوار خیره مانده بود، گفت: برید پیرهن مشکیاتونو دربیارید. یه دستی هم به سر و صورتتون بکشید.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه