دختری که در زندان زاده شد



محمد‌بلوری/قسمت پنجم
کوتاه از سرآغاز داستان: مهتاب زن جوانی که با وجود بیگناهی و دشمنی به‌جرم قتل شوهر دستگیر شده بود در زندان نوزاد دختری به‌دنیا آورد و تصمیم گرفت او را به خانواده‌ای ببخشد...
٭٭٭
شب به نیمه رسیده بود. در فضای نیمه روشن خوابگاه «زنجیره‌ای»، گاه به گاه آواز سر می‌داد و خط سکوت را می‌شکست. کودکی در خواب با بغضی درگلو، آه کشان مادرش را صدا می‌زد و هق‌هق‌ اندوهناکی برمی‌خاست. مهرداد کوچولو هنوز بیدار مانده بود و هرشب این پرسش در ذهن کودکانه‌اش نقش می‌بست که چرا بچه‌ها هر شب خواب مادرشان را می‌بینند و او را صدا می‌زنند...!
نگاهش به مهتاب بود که آن روسری آبی را به‌صورتش فشرده بود و گاه نفس عمیق و اندوهناکی می‌کشید، اما مهرداد هرچه به فکر ماند نتوانست تصویری از چهره مادر را به‌خاطر بیاورد؛ واژه‌ای که برایش نامفهوم بود و تنها چهره تیره و استخوانی پدر را به‌ یاد داشت که مدام در خماری چرت می‌زد و با کمر خمیده تکیه به دیوار داشت و سیگار نیم‌سوخته میان دو انگشت‌اش دود می‌کرد، هر وقت هم که صدایش می زد با تشر از او می‌خواست به بقالی سرکوچه‌شان برود و سیگار نسیه بخرد. به‌خاطر می‌آورد چند ماه پیش که پدر او را تحویل پرورشگاه می‌داد، با لبخندی سفارش کرده بود که مهرداد جان اینجا پسر خوبی باشی‌ها و...! میام به دیدنت. ولی از آن پس هرگز پدر را ندید و آن‌شب بارانی گاه به گاه به یک لکه مرطوب سقف پرورشگاه زل می‌زد تا چهره مادری را که ندیده بود در این لکه باران خورده ترسیم کند. چه شب‌ها که به خودش قول داده بود اگر «مادر» به‌خوابش بیاید ناهار فردایش را نذر گنجشک‌های باغچه حیاط پرورشگاه کند و با تردید از خودش می‌پرسید:‌ ولی مامانم چه شکلی است؟ چطوری بشناسمش، من‌که روسری‌اش را ندارم بوبکشم! مثل مهتاب که نشانی از مادرش داره بوی مادر، بوی روسری...
٭٭٭
یک روز که مهتاب پای باغچه به تماشای مورچه‌های سرگشته‌ نشسته بود مهرداد شوق زده به‌سراغش آمد و گفت: می‌خوام از اینجا فرار کنم.
غمزده پرسیدم: برای چی؟
گفت: می‌خوام مادرم را پیدا کنم.
پرسیدم: چطوری، تو که مادرت را ببینی نمی‌تونی بشناسی؟
با خوشحالی یک قوطی مقوایی کوچکی را نشانم داد و گفت:با این جادو که توی قوطی هست. بهت زده گفتم: کدوم جادو؟ تو این قوطی چی هست؟
جواب داد: یک پروانه خوشگل گرفتم، تو شهر پروازش می‌دهم، می‌شینه رو شونه مادرم که می‌شناسم! بهت زده پرسیدم: آخه چطوری. کی گفته پروانه‌ها مادرهای گمشده را برای بچه‌ها پیدا می‌کنند.
-‌ تو یک کتاب قصه بچه‌ها خوندمش.
مهرداد با احتیاط، دهانه قوطی کشویی را باز کرد، پروانه رنگارنگی را که اسیرش کرده بود نشانم داد و گفت: ببین، چقدر قشنگه مهتاب! یک روز که از اینجا فرار می‌کنم، میرم تو شهر، یک جای شلوغ پروازش می‌دم. بعد دنبالش می‌رم تو شلوغی مادرم را که پیدا کرد رو سرش می‌شینه. من تو کتاب قصه خوندم. این پروانه‌ها مادرهای گمشده را پیدا می‌کنن و به بچه‌هاشان می‌رسونن.
من با شنیدن این قصه که مهرداد با شور و شوق تعریفش می‌کرد  در کودکی مجذوبش شدم و به یاد مادرم افتادم. پرسیدم:
منم می‌بری؟ می‌خوام مامانم را پیدا کنم. روسر مامان من هم می‌شینه؟
مهرداد که از این پرسش من به هیجان آمده بود جواب داد:‌ البته. این پروانه‌همه مادرها و بچه‌های گمشده را به هم می‌رسوند. از شوق بی‌تاب شدم و با بازوان از هم گشوده گفتم:من هم می‌آیم. اما کی؟
مهرداد جواب داد: روزی که خانواده‌ها به دیدن بچه‌ها میان، روز شنبه. وسط شلوغی آدم‌ها از دروازه پرورشگاه می‌ریم بیرون.
ادامه دارد

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7540/12/566095/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها