به دستخط شعر


گروه فرهنگی: به تماشای دستخط و امضایی شاید چندان به حال و احوال شاعر نتوان راه یافت اما مجاورت ملموس‌تری است این دیدار و خالی از لطف نخواهد بود. اگر چه روانشناسان با تحلیل خط به مؤلفه‌هایی از شخصیت افراد و ویژگی‌های فردی آنها ‌اذعان دارند اما این نکته که دستخط هر فردی می‌تواند به مثابه اثر انگشتش یگانه باشد جذابیت امراست.
سه‌شنبه‌های شعر با دعوتی عام‌ از شاعران تلاش کرده این فرصت را برای مخاطبان خود مهیا کند که شعرهایی را به دستخط شاعرانش پیش چشم داشته باشند که ارجمندانی به این دعوت، فروتنانه و به محبت پاسخ‌ دادند که این‌خطوط به یادگار در این مجال منتشر می‌شوند. برای همه شاعران‌ این روزگار آرزوی تندرستی داریم. باشد که در دردها و دشواری‌زاده کرونا، شعر، درود و آسانی بیافریند.

احمدرضا احمدی
چتر کوچک و شکسته‌ام را
در طوفان و سیلاب
بر سر می‌گیرم

بهزاد خواجات
با چند خواب نصفه نیمه
که نمی‌توان هیولای بیسکویتی را ترساند
در اتاق خواب این کودک سرطانی
در مرگ هیچ رازی نیست
همچنان که در پارک‌ها
آنان که دانه می‌دهند به کبوتران
جز که خسته شوند و بتوانند آرام بخوابند
هیچ رازی ندارند
ما برای نیامدن اینجاییم
و پوست که می‌اندازد جهان
بوی گریه‌های مرده‌ای قدیمی
با محبوبه‌های امروز صبح
رنگین‌کمانی می‌سازد از آمونیاک
که به رشد جهان‌های موازی کمک می‌کند
اما به هیولایی که کودکان را دوست دارد
هیچگونه نمی توان فهماند
که آن‌ها را تنها نوازش کند، نخورد؟
چگونه می‌توان خود، راز بود
و از کتمان رازها سخن گفت
در چند خواب نصفه نیمه

وحید کیانی

با رودها
اشک‌هایم را
درمیان می‌گذارم
سنگی شاعرم


بامدادان
فواره‌ نیلوفر
تا پیشانی ماه

اکبر بهداروند
در رهگذار لحظه‌های بی‌قراری
پاییز در باغ
گنجشک‌ها آوازخوانان امیدند
بر گونه‌هایت
باغ رؤیاگونه‌ی من
یک سایه‌ لبخند
آغاز بهارست

عبدالرحیم سعیدی‌راد
زین راه اگر شب گذری داشته باشد
امید ندارم سحری داشته باشد
بازیچه تقدیر نخواهم شد از این پس
شاید که به دستش تبری داشته باشد
خوش می‌گذرد باد از این دشت کویری
خوش باد که از تو خبری داشته باشد
خورشید- ولی - آمده تا یک نفس از دور
بر چهره ماهت نظری داشته باشد
گفتند که عاشق مشو! اما شدم اکنون
هر چند برایم خطری داشته باشد
آنقدر که من منتظرم هیچ کسی نیست
چشمان به در منتظری داشته باشد
هرگز مطلب آخر این قصه جانسوز
پایان غم انگیزتری داشته باشد
بیچاره شد آن مرد که ازمرگ بترسد
خوشبخت که بر نیزه سری داشته باشد

هرمز علی‌پور
دوست داشتم چون یک گیاه
به آرامی بیدار شوم
به بعد آن که دیدم نمی‌توان
به جا‌به‌جا کردن تپه‌ها پرداخت
معلوم است اما که هنوز هم
به گل‌های پرپر فکر می‌کنم و گربه
یا خفتن به جنگل و برف
یا تصاویری از جوانی‌ها
تا بگویم به خود نه وقت ادامه است هنوز
و مردن که تنها به بیرون زدن از جان از بدن نیست
از یک طرف ببینیم درخت‌ها زنده‌اند
چیزی نمی‌تواند اما
طبیعت مرا به من بازگرداند
پایان‌هایی باید در من شروع می‌شد
من اما کاتب رودهای مرده‌ام انگار
که هر سطرم گاه وصیت کاملی است
کدام پیمان را از یاد برده‌ام
که جان‌ام در بدن گیر کرده
من که در گوش کردن صداهایی
دایره‌ عصب‌هایم به هم بریزد
نخواستم تنها نظاره‌گر اندوه سرزمین‌ام باشم
که می‌خواهم تا به آن سوی چهره
تا به آن سوی نام خود
طبیعت‌ام را دریابم
اما چنان غمگینم
که روح خود را به سنگی نمی‌دمم گناه دارد
از خود باید حتی حذر کنم
که با هر مرگ تازه‌ای
من نیز بمیرم
خسته‌ام از این همه مردن

اکبر اکسیر
شمال
ویلاچی آنقدر استاد استاد گفت
که چشم بصیرتمان کور شد
به‌به چه منظره‌ای چه آب و هوایی!
جان می‌دهد برای بودن و سرودن
ملیحه گفت: خاموش کن می‌‌مانیم
ناهار، پشه و شرجی، گیج‌مان کرد
عصرآواز بلبل‌ها از درخت انجیر
شب قورقور قورباغه‌های شالیزار
ملیحه گفت: روشن کن برمی‌گردیم.

سعید بیابانکی
به نام عشق که زیباترین سرآغاز است
هنوز شیشه‌ عطر غزل درش باز است
جهان تمام شد و ماهپا ره‌های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است
هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه‌ای خانمان‌برانداز است
پدر نگفت چه رازی‌ست اینکه تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
به بام شاه و گدا مثل ابر می‌بارد
چقدر عشق شریف است و دست ودلباز است
بگو هرآنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلندپرواز است

علی‌رضا پنجه‌ای
هوای زمستان
خالی من است
از تو به سر می‌‌برم
این مسافرخانه را
راه ‌راه این راه را
سخت سخت است
می دانم
راهی جز یاری نیست
سد سدید این راه را
تا که بشکنم
از بامداد تا تیره‌ شبانه
بیا بشکوفم
در بهاران وعده‌گاهت
من همان زلیخای مرده‌ عشق توام
آفتاب عمرم
بتاب برمن

غلامرضا طریقی
تو با کدام خزانی؟ که من بهار ندارم
اگر قرار نداری... چرا قرار ندارم
تو با کدام تبر؟ با کدام اره رفیقی؟
که من امید رسیدن به برگ و بار ندارم
تو با نوید دویدن به ایستگاه چه کردی؟
که من امید رسیدن به این قطار ندارم
چه کرده‌ای؟ که منِ تیزچنگ چشم دریده
میان این همه آهو دل شکار ندارم
چه رفته است که من با هزار برگ برنده
دو دل نشسته‌ام و جرات قمار ندارم
بیا و چشم درآور مرا که مثل نگاهم
به راه مانده‌ام و تاب انتظار ندارم

گروس عبدالملکیان
«جنگل»
چشم‌های بسته، بازترند
و پلک، پرده‌ای‌ست
که منظره را عمیق‌تر می‌کند
بگذار رودخانه از تو بگذرد
و سنگ‌هاش
در خستگی‌ات ته‌نشین شوند
بگذار بخشی زنده از مرگ باشی
و ریشه‌ها به اعماقت اعتماد کنند
جنگل
تنها یک درخت است
که در هزاران شکل
از خاک گریخته است

حمیدرضا شکارسری
به دست‌های‌مان نگاه کنیم
بو نگرفته‌اند؟
به پاهای‌مان نگاه کنیم
نپوسیده‌اند؟
به گوش‌های‌مان دست بکشیم
دقیق می‌شنوند؟
به چشم‌های‌مان در آینه خیره شویم
درست می‌بینند؟
چند دندان در دهان‌مان
چند تار مو بر سرمان باقی‌ست؟
چقدر به تاریخ مصرف‌مان مانده است؟
چقدر از تاریخ مصرف‌مان گذشته است؟


آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7579/15/570981/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها