دختری که در زندان‌زاده شد



محمد بلوری - قسمت 16
مسافرخانه‌چی رو به مهتاب کرد و گفت:
-‌ متأسفم خانم‌جان، هرچند خانم محترمی هستید اما دستور شهربانی است. مسافر باید شناسنامه داشته باشد وگرنه از پذیرش شما معذوریم.
مهتاب داشت با نا‌امیدی برمی‌گشت تا از پله‌ها پایین برود که زن میانسالی از پله‌های بالایی صدایش زد.
-‌ خانم صبر کن. حالا بیرون در خیابان باران یک نفس می‌باره و می‌بینم سراپا خیس شده‌ای، بیا بالا تا اتاقی به شما بدم.
زن مسافرخانه‌چی بود از پله‌ها پایین آمد، چمدانی را که در دست مهتاب بود به‌دست گرفت و او را از پله‌ها بالا برد. وارد اتاق یک تخته‌ای شدند و زن پرسید:
-‌ تو چمدونت، لباس‌داری که عوض کنی؟ سراپای تو خیس شده؟
مهتاب گفت: نه مادر، فقط همین که تو تنم هست.
زن گفت: پس صبر کن تا لباس بیارم بپوشی.
و رفت تا برایش لباس بیاورد وقتی با چند تکه لباس برگشت پرسید:
-‌ می‌بینم تو این شهر غریبی دخترم؟ خیلی‌هم خسته به‌نظر می‌رسی؟ از کجا آمده‌ای؟
مهتاب لباس زن مسافرخانه‌چی را که پوشید آمد کنارش بر لب تخت نشست. آه عمیقی کشید و گفت: داستان زندگیم بلنده مادر، پانزده سال حبس کشیده‌ام اما بیگناه، همین امروز صبح بود که آزادم کردند. فردا باید پیش مدیر زندان زنان برگردم تا شناسنامه‌ام و برگه بی‌گناهی‌ را تحویل بگیرم. مدیر زندان خیلی لطف کرده که بدون شناسنامه و هر مدرکی من را از زندان بیرون فرستاده.
زن با واهمه، چشم دراند و غمخوارانه به چهره رنگ‌پریده مهتاب نگاه کرد، پرسید:
-‌پانزده سال زندان؟ آخه چرا؟
مهتاب آهی کشید و گفت:
-‌قصه‌اش درازه مادرجان، با شوهرم که عاشق هم بودیم ازدواج کردیم، اما دو سه ماهی آبستن بودم که شوهرم کشته شد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم توی رختخوابش مرده. پزشکان قانونی تشخیص دادند که با یک نوع سم مخصوص آفات گیاهان باغچه‌‌مان کشته‌شده. نامادری بدجنس شوهرم مدعی شد که من مرتکب قتل شده‌ام. دستگیرم کردند که در دادگاه جنایی با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکومم کردند. در زندان بودم که دخترم متولد شد و وقتی دیدم محکوم به حبس ابد شده‌ام. با خودم گفتم چرا بچه‌ام را توی زندان بزرگش کنم، تصمیم‌گرفتم بسپارمش به خانواده‌ای که فرزندی نداشتند. یکی از خبرنگاران روزنامه به کمکم آمد و سرگذشتم را در روزنامه چاپ کرد. بعد صدها خانواده‌ تقاضا کردند که بچه‌ام را به آنها بسپارم تا این‌که دو سه ماه بعد زن و شوهری که بچه دار نمی‌شدند به زندان آمدند و دخترکم را تحویل‌شان دادم.
زن که از شنیدن این سرگذشت غمخوارانه سر می‌جنباند گفت:
- بمیرم الهی برایت دخترم. اما چطور بعد از پانزده سال حبس، حالا فهمیدند که بیگناهی؟ مگر قاتل اصلی شوهرت پیدا شده؟
مهتاب آه عمیقی کشید و رؤیای غم‌انگیز و حسرت باری، رعشه‌ای به لب‌هایش انداخت. جواب داد:
-‌ برادر خوانده حیله‌گرش به تحریک مادرش سم گیاهی را نیمه‌های شب در لیوان آبی که هر شب بالای سرشوهرم بود ریخت و همسر عزیزم گویا سحرگاه تشنه‌اش شده با خوردن آب کشته شده است.
زن مسافرخانه‌چی گفت: -‌ آخه چرا؟ چه دشمنی با شوهرت داشت.
مهتاب آه کشان جواب داد:
-‌ به‌خاطر تصاحب شرکت تجاری همسرم. مهندس مهرداد یعنی شوهر خدابیامرزم یک شرکت بزرگ تجاری راه‌اندازی کرده بود و برادر‌خوانده با مادر حیله‌گر قصد داشتند این شرکت بزرگ را از دست شوهرم در بیاورند. چون مدعی بودند آنها هم سهمی در این دارایی همسرم دارند.
مهتاب که از یادآوری گذشته‌ها اشک در چشم‌هایش می‌جوشید ادامه داد: زمانی که مهندس زنده بود من هم در آن شرکت مشغول کار بودم. با مرگ شوهرم بالاخره این مادر و فرزند حیله‌گر توانستند این شرکت تجاری را غاصبانه به چنگ بیاورند در حالی که قانوناً به من می‌رسید. چون شوهر خدا بیامرزم تصمیم داشت به من انتقال بدهد.
زن با کنجکاوی پرسید: - راستی چطور ثابت شد که تو بی‌گناه‌هستی؟
مهتاب جواب داد: آره مادر جان، آن‌طور که برایم روشن شده برادر ناتنی شوهرم از چند سال پیش به سرطان مبتلا شده بود تا اینکه با درد و عذاب الهی به بستر مرگ افتاد و چند روز قبل از مردن عذاب وجدان گرفت. از یک محضر دار اسناد رسمی خواست به بالینش بیاید تا وصیت بکند. در این وصیت‌نامه اقرار کرد که آن شب، مقداری از سم نباتی را در لیوان آب مهندس مهرداد یعنی شوهرم ریخته و باعث مرگش شده تا به اتفاق مادر حیله گرش صاحب شرکت تجاری شوند. بعد این وصیت‌نامه را که محضردار قانونی‌اش کرده بود به‌عنوان یک سند رسمی و غیرقابل انکار برای دادستان تهران فرستاد. تا اینکه یک روز به دستور دادستان، یکی از بازپرس‌های جنایی دادسرا بر بالین این مرد دم مرگ حاضر شد و به بازجویی از او پرداخت. براساس این اقرار، مادر حیله‌گرش هم اعتراف کرد که در کشتن شوهر خدابیامرز من با پسرش همدستی داشته است. این زن ظالم هم دستگیر شد و با اقرار به جرم روانه زندانش کردند. چند روز بعد هم پسر تبهکارش مرد تا اینکه دوباره من به دادگاه احضار شدم و پس از پانزده سال زندان بی‌گناهم شناختند....
 ادامه دارد

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7579/11/571056/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها