عاطفه سهرابی کاشانی
نویسنده
بعداز چندروز هوای بارانی، بالاخره امروز آفتاب شد و من توانستم پردهها را بشورم و مشغول خانهتکانی شوم. سپس سراغ کمدها رفتم، دراورها را کشیدم جلو و یکییکی تمیز کردم. داشتم مدارکم را مرتب میکردم که نگاهم به قبض صدور المثنی شناسنامهام افتاد. هفته پیش همت کرده بودم و بعد از مدتها که شناسنامهام گم شده بود، تقاضای المثنی کرده بودم. تاریخ قبض همین امروز بود. کار را رها کردم، قبض را داخل کیفم گذاشتم، لباسهایم را پوشیدم و از خانه آمدم بیرون. رفتم اداره ثبت احوال. اداره نسبتاً خلوت بود. قبض را گذاشتم روی میز ثبت احوال و منتظر شدم. کارمند پشت میز که مرد میانسالی با ریشهای بلند بود، قبض را برداشت، اسم و شماره قبض را وارد سیستم کرد و نگاهی به من انداخت. دوباره به صفحه کامپیوتر خیره شد و صفحه را بالا و پایین کرد و بعداز مدتی گفت: «شما نمیتونید المثنی بگیرید؛ اینجا ثبت شده که فوت کردید!»
گفتم: «حتماً اطلاعات رو اشتباه وارد کردید.» قبض را باز نگاه کرد و نگاهی هم به من انداخت، مشخصات را دوباره داخل سیستم کرد و گفت: «شما پنج سال پیش مُردید.»
گفتم: «میبینی که من زندهام.»
گفت: «طبق مدارک نه. تو این پنج سال کجا بودی؟»
گفتم: «چه فرقی داره؟ شناسنامهام گمشده بود، با کارت ملی نیازی به شناسنامه نداشتم. هفته پیش تقاضای المثنی کردم، الآن هم من زندهام، حالا هرجا که بودم.»
گفت: «ببین خانم محترم، شما پنج سال پیش فوت کردی، طبق بخشنامه فقط سه ماه وقتداری بیایی اعتراض کنی. الآن هم زنده بودن شما عجیبه! شاید اصلاً سوءاستفادهای در کار بوده! باید به مدیر ثبت احوال گزارش کنیم تا پیگیری بشه چرا پنج سال پیش مرگ شما ثبت شده!»
گفتم: «آقای محترم من وقتی نمردهام، چطوری مردهام؟» از روی صندلیاش بلند شد و کاغذ و خودکاری به من داد و گفت نام همه اعضای خانواده را که زنده هستند یا تا پنج سال پیش فوت کردهاند اینجا بنویس، ما باید بررسی کنیم کلاهبرداری صورت نگرفته است. چند ساعتی در اداره از این اتاق به آن اتاق میرفتم تا اینکه بعد از پرسوجوهای مکرر مدیر و کارمند از خودم و شرح زندگی خانوادگیام به این نتیجه رسیدند که برای زن خانهداری مثل من هیچ منفعت مالی و هیچ سوءاستفادهای دربین نبوده است.
گفتم: «بالاخره مشکل چیه؟»
آقای کارمند که از اینهمه سؤال و جواب انگار خسته شده بود، گفت: «نفهمیدی مشکل رو؟ مشکل اصلی شما الآن اینه که پنج سال پیش مُردی، چطوری دوباره بمیری؟ یعنی اینکه بعداز مرگت، ما نمیتونیم شناسنامهای صادر کنیم و اون رو دوباره مُهر بزنیم، بعد هم نمیتونی بری قبرستان، میفهمی؟ شما نمیتونی بمیری، دیگه فرصتت تمام شده.»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «هرکس یکبار میتونه بمیره. یکبار فقط روحش شاد میشه، نمیفهمی فقط یکبار... شما از فرصت خودت استفاده نکردی، حتی از سه ماه وقتی که میتونستی اعتراض کنی. الآن پنج سال گذشته، دیگه کاریش نمیشه کرد. شما نمیتونی دیگه بمیری.»
باورم نمیشد. از اول روز که شنیدم اشتباه شده به این در و آن در زدم تا حق زندگی کردن را داشته باشم، حالا باید حق مردنم را میگرفتم. بلند گفتم: «هرکس تو این دنیا حق داره بمیره. شما حق من رو نمیخواید بدید. مگه میشه نمُرد؟ مگه میشه همینطور به زندگی ادامه داد؟ مگه میشه؟ من حقم رو میخوام. حقم اینه که بمیرم. این حق هر موجود زندهایه که یه روز بمیره.» صدای کارمند بلند شد و گفت: «برو خلوت کن. بذار به کار بقیه برسیم.»
گفتم: «مگه نمیگی من مردهام؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «هرکس میمیره، مگه نباید یه روز دفن بشه؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «اومدم حق دفنم رو بگیرم.»
گفت: «اینجا ثبتاحواله. باید بری مدیریت قبرستان.» از اداره آمدم بیرون. کمی در ایستگاه اتوبوس نشستم و بعد راهی قبرستان شدم. از قبرستان فقط بالای قبرایستادن و فاتحه خواندن در ذهنم بود. البته یکی دو بار هم مراسم تشییعجنازه دیده بودم. آدرس مدیریت آنجا را از اطلاعات کنار در ورودی گرفتم. رفتم آنجا، مکانی بزرگ و شلوغ و پراز ال سیدیهای نصبشده به دیوار بود. نگاه به هر طرف میکردم، آدم میدیدم با صورتهای غمگین و آشفتهحال. بعد از کمی جستوجو رفتم جلوی یکی از پیشخوانها. مرد بلندقد چهارشانهای نشسته بود پشت میز. سروصدا و شلوغی بیشتر عصبیام کرده بود. با صدایی گرفته که از گلویی خشک درمیآمد، برایش همه را توضیح دادم.شناسنامه را گرفت دستش، بلندبلند خندید. گفت: «مرحوم عزیز شما پنج سال پیش مُردید. حداکثر یه ماه وقت داشتید دفن بشید. بعد بهطور خودکار از لیست خارج میشید و دیگه نمیشه کاری کرد.»
گفتم: «من الآن باید چکار کنم؟»
گفت: «همین کاری که تو این پنج سال کردی.»
گفتم: «تو این پنج سال نمیدونستم مردهام.»
گفت: «الآن هم فکر کن نمیدونی.»
گفتم: «ولی الآن میدونم.»
گفت: «دیگه دیر شده. خیلی دیر...»
گفتم: «یعنی برای مردن هم دیر رسیدم!»
از آنجا آمدم بیرون، ولی ناامید نشدم. هوا هنوز سردی زمستان را داشت و جایجای قبرستان برفهای کثیف آبنشده به چشم میخورد. به راهم ادامه دادم. رفتم اولین قبر خالی را پیدا کردم که اطرافش پر از خاک تازه بود. داخلش دراز کشیدم. 10 دقیقه بعد یک مُرده که بهموقع رسیده بود، آوردند و من را بیرون آوردند، مرده را داخل قبر کردند... حسودیام شد به او. رفتم قبر بعدی. بازهم یک مرده دیگر آوردند. رفتم قبر بعدی... گورکن به من زل زده بود. به او گفتم: «بالاخره یه مُرده یادش میره بیاد، دیر میرسه، قبرش مال من میشه. بالاخره حقم را میگیرم. بالاخره حقم را میگیرم.»
نگاهی به آثار محمود بخشی در نمایشگاه «دوست و دشمن»
بخشی از یک ویرانه
احسان گرایلی
نویسنده و کارگردان
این روزها گالری محسن در خیابان ایرانشهر میزبان آثار محمود بخشی در قالب یک نمایشگاه انفرادی بهنام «دوست و دشمن» است و فرصتی دست داد تا در این روزگار پر رخوت و سوت و کور سری به این نمایشگاه بزنم و از آثار بخشی دیدن کنم. این نمایشگاه شامل ۸ پروژه است که با لحنی کنایی و گروتسک به بررسی نقش هنرمند در جامعه و مسئولیتپذیری او نسبت به پیامدهای اجتماعی آثارش میپردازد. این نمایشگاه در قالب فضای موقت «پلاک» پروژههای محسن در ساختمانی در مرکز شهر تهران چیدمان شده است. محمود بخشی در این نمایشگاه فارغ از یک هنرمند تجسمی، در نقش یک مستندساز و بایگانیکننده حاضر میشود.
آنچه در اولین نگاه به چشم میآید باقی مانده نشانها و نمادهای سازمانها و نهادهای درهم تنیده چون ستونی و نمادی برافراشته شده است. سیگار بهمن، جنگلی از تک درختها و تک شاخهها و کسی که گویی عکاسی است در لابه لای درختها در دوردست. آتش، سینما رکس، گوزنها، نمای درشتی از چشمهایی که پیش از این فقط در دورها و لابه لای درختها دیدهایم، نامه کافکا برای دختری که آواز میخواند، چیزی شبیه سوت. خانه مخروبهای که توی پاگردهایش و طبقاتش ویرانیست، صداست و چشمی که گویی تو را میپاید. همهجا صندلیهای سینمایی سوخته که حافظه تو را به کنش وا میدارد که حتماً صداهای دیگری بشنوی که نیست.
جایی در بدو ورود در زیر پله زیر زمین صدای خوانش نامه کافکاست به دوست دخترش که خواننده بوده و مردد است که صدای خوبی داشته یا نه. اینها همراه شده با تصاویری در حوالی تهران که مسیر هر روزه هنرمند است. جایی تپه ماهوری، صدایی که انگار توی تپهها پژواک میشود و در بدو ورود مرزهای زمانی و مکانی را درهم میتند. مکان را تبدیل به یک کانسپت میکند. تبدیل به یک مفهوم میکند و نه الزاماً منطقه جغرافیایی خاص. «دوست و دشمن» روایت سوختن است و چیزهایی که هنوز جان بدر بردهاند از سوختن. میگوید بهمن نام سیگاریاست نهچندان مرغوب که میان روشنفکران ایرانی مقبول است. سیگار را روشن میکنی، سینما رکس آتش میگیرد، دود میشود و اسکلتهای صندلیهاست که باقی میماند و موتیفوار در هر کجای طبقات تکرار میشوند. صندلیهایی که گویی هنوز کسان شما روی آنها، گوزنها را نظاره میکنند. گوزنهایی که توی عکسهای یک جنگل دور، که حالا نیستند. جنگلهایی که گویی روحی سرگردان لابهلای درختهای آن چیزی را ثبت میکند و هنرمندی که به شکل بدوی دارد مکان را نشانهگذاری میکند و با هر نشانه مکان را در بستر زمانی نامیرا ثبت میکند. در مسیر این نشانهگذاریها مثل ساختار هندسی و تکرار شونده، بهمن مکان را و اشیا را از معنای اولیه خود تهی میکند و بار بردار معانی تازه میکند. در این روند همنشینی کلمات حتی دیگر معنای معمول خود را بازتاب نمیدهند. صندلیها دیگر اشیای بازمانده از یک آتشسوزی نیستند بلکه خود نظارهگرند توی باکسهایی که شبیه زیر سیگاری در جابهجای این ویرانه نصب شدهاند.
نمایشگاه دوست و دشمن
اثری از محمود بخشی
آدرس:خیابان ایران شهر کوچه آذرشهر پلاک 9 تا جمعه 31 مرداد 1399
ساعت بازدید: 17 الی 20
دیوار چهارم
از ایبسن حرف نزنید
محسن بوالحسنی
خبرنگار
اولین بار نمایش «نورا» به کارگردانی علیرضا کوشک جلالی را سال 1389 در سالن اصلی مجموعه تئاتر شهر دیدم و لذتی که از تماشایش بردم هنوز با من است و همین باعث شد چند روز پیش دوباره بعد از اینهمه سال بنشینم و این بار فیلم تئاترش را ببینم. «نورا» در واقع از «خانه عروسک» هنریک ایبسن نمایشنامهنویس مشهور نروژی اقتباس شده و تمرکز نگاه و جهانبینیاش روی روابط انسانی و جایگاه زنان در جامعهای مردسالار است. میگویند این نمایشنامه برای ایبسن، کم دشمنتراشی نکرد و مخالفانی را سر راه او قرار داد که اکثراً از سنتگرایان جامعه آن روزگار بودند. حتی گفته میشود کار به جایی رسید که برخی در اروپا روی کارتهای دعوت به عروسی و میهمانیهاشان مینوشتند: «لطفاً درباره نمایشنامه «خانه عروسک» حرف نزنید. کوشک جلالی در اقتباس نمایشی خود، مفاهیمی را که ایبسن در خانه عروسک به تصویر کشیده و مربوط به جامعه آن روزگار است امروزی میکند و میخواهد بگوید این نگاه سنتی و مردسالارانه در جهان مدرن امروز هم، نه تنها وجود دارد بلکه شدیدتر و جدیترازگذشته نیزهست. علیرضا کوشک جلالی در«نورا» آن دوران کلاسیک را با جوامع در حالگذار به سمت مدرنیته تطبیق داده و سعی میکند با بهروز کردن روابط میان آدمهای امروزی، عمق وضعیت و ظلمی را که به زنان میشود روایت میکند. کوشک، برای این کار از تکنیکها و شگردهایی سوررئالیستی استفاده میکند و کمی هم طنز چاشنی کار میکند و بعضی صحنههای اثر ایبسن را کم و برخی را زیاد میکند تا برای مخاطب ایرانی خود حرفی از جنس آنها داشته باشد. شخصیت «نورا» و تغییراتش، نقطه اصلی و فراز و فرودهای شخصی این نمایش را تشکیل میدهد و راوی زنی است در میان مردان. نکتهای که همان سال و در اجرای آن شب نمایش کاملاً در ذهن من ماند (در کنار کلیت خوب و تحسینبرانگیز یک اثر نمایشی) بازی خارج از قاعده و بهگفتهای بزرگنمایی شده پیام دهکردی بود و مدام با خودم فکر میکردم که چرا یک بازیگر در سطح دهکردی فکر میکند اگر شرشر روی صحنه عرق بریزد جلوه بهتری دارد و نشان از توانایی بازی اوست که بیخود و بیجهت آنقدر عرق میریزد که نمیشود باورش داشت.
نورا
کارگردان: علیرضا کوشک جلالی
اجرا: سال 1389 / تئاتر شهر
بازیگران :پانته آ بهرام، پیام دهکردی، بهناز جعفری، احمد ساعتچیان، افسون دلخواه و رضا مولایی
در زادروز 80 سالگی خالق رمان «کلیدر»
آقای دولتآبادی متشکریم که به دنیا آمدید
مریم شهبازی
خبرنگار
شاید به حرف ساده باشد، اینکه بگوییم فلانی کل روزش به کار سپریشده، آنهم نه کار پشتمیزنشینی که نهایت سختیاش سروکله زدن با رئیسی بیمنطق و اربابرجوع پرتوقع باشد! کاری که واقعاً کار باشد و دمار از روزگارش درآورده باشد؛ تازه بعد از آن هم نوبت کتاب شود و کتابخوانی برای تحقق آرزوهایی که در سر پرورانده. شاید تصور این چند سطر برای اغلب ما که امروز و فردا کردن عادت همیشگیمان شده دور از ذهن باشد، اما هنوز هم هستند افرادی که سبک و سیاق زندگیشان اینچنین است و میدانند که پیمودن راه صدساله صبر ایوب میخواهد و تلاش بیوقفه فرهاد کوهکن. مانند محمود دولتآبادی، چهره شناختهشده ادبیات معاصرمان که کمتر کسی قادر به نادیده گرفتن جایگاه ادبیاش باشد، حتی آنهایی که اندیشهاش به مذاقشان خوش نمیآید و از مانعتراشیهای مختلف بر سر انتشار آثارش دریغ نکردهاند. نویسندهای که وجوه تمایز نوشتههای او با دیگران را میتوان در تجربههای زیستیاش دانست، در مشاغل مختلفی که بهاجبار روزگار تجربه کرده که شاید تصور آنها با ظاهر اتوکشیده امروزیاش همخوانی نداشته باشد. مطالعه نوشتههای دولت آبادی تنها به شناخت خود او کمک نمیکند، در خلال صفحات رمانها و داستانهای کوتاه او میتوانید با سختیهای زندگی روستایی آشنا شوید که ردپای آن در اغلب نوشتههایش دیده میشود، با طعم تلخ فقر مانندِ آنچه در «جای خالی سلوچ» به تصویر کشیده یا تلاش برای آزادی، چیزی شبیه ماجرای گل محمد رمان«کلیدر». اما «طریق بسمل شدن» را میتوان یکی از آثار متفاوت محمود دولتآبادی دانست، کتاب کمحجمی که بهترین انتخاب برای آخر هفته است و آنقدر خواندنی است که قول میدهم دو روزه تمامش کنید. کتابی که طبق گفته دولت آبادی، آن طور که پیشتر در گفتوگویی با «ایران» بر آن تأکید کرده، ادای دین به شهدای هشت سال جنگ تحمیلی و خانوادههای داغدار از این اتفاق است.
«طریق بسمل شدن» که منتشر شد، اغلب کتابدوستان را غافلگیر کرد چراکه موضوعی متفاوت از دیگر آثار دولتآبادی داشت. بااینحال نگاه متفاوت او به جنگ را اغلب منتقدان از وجوه مثبت آن خواندهاند، او تلاشی غیرواقعی برای قهرمانپروری به خرج نداده و حتی از نگاه دو طرف ماجرا به جنگ پرداخته است. این کتاب روایتگر چند سربازی است که در دل دشت گرفتار شدهاند، تشنهاند و در تلاش برای دستیابی به منبع آبی که کمی آنطرفتر قرار گرفته، اما نکته جالب داستان اینجاست که هم سربازان ایرانی و هم سربازان عراقی در حسرت آب هستند و تلاش میکنند تا... بااینکه «طریق بسمل شدن» کتاب سخت خوانی نیست اما اگر پیشتر آثاری از او خوانده باشید بهتر سر از جهان فکری نویسنده در این کتاب درمیآوردید. اما چرا این چند سطر را درباره زندگی دولتآبادی گفتم و اصلاً چرا بحث کتابی از او شد؟ فردا دهم مردادماه، زادروز هشتادسالگی آقای کلنل ادبیات فارسی است. به قول شمس لنگرودی در یکی از دورهمیهای دوستانه اهالی فرهنگ و هنر برای گرامیداشت او: «متشکریم که به دنیا آمدید. زندگی را به ما آموختید و تحمل مشکلات را برایمان آسان کردید.» زادروزتان بر ما کتابدوستان و ادبیات معاصر فارسی مبارک.