خــــــــــــون کف کلاس راه میافتد
چقدر با نوجوانها از داستانهای کارآگاهی حرف زدهایم؟
مریم رحیمیپور
خبرنگار
و البته کتابها را دست من ندادند. چون برای سنم مناسب نبود و من یک گوشه برای خودم شاهزادهای که جادو شد را خواندم. (کتاب خوبی بود که گمانم دیگر چاپ نمیشود اما کارآگاهی نبود و این اذیتم میکرد.) راهنمایی که رفتم مدرسهمان یک کتابخانه بزرگ داشت توی همان کتابخانه یک جلد از کتابهای شرلوک هولمز را پیدا کردم و مشغول به خواندن شدم. من به خواندن دستهجمعی با دوستان و خانواده عادت داشتم. معمولاً کتابهایی را که میخواندم به دیگران معرفی میکردم تا باهم در موردش صحبت کنیم یا قبلاً خواهر و برادرم خواندهبودند و هر لحظه نظرم را میپرسیدند، اما نمیدانم چرا قصههای آقای هولمز را به تنهایی خواندم. من و تنهایی و شرلوک هولمز و دکتر واتسون که برای پیدا کردن مجرمها از این شهر به آن شهر میرفتند.
یادم هست توی یکی از جلدهای کتاب، شرلوک به مواد مخدر رو آوردهبود تا مغزش بهتر کار کند و واتسون دائماً سرزنشش میکرد که ضرر مواد مخدر بیشتر از نفعش است. آنجا بود که شرلوک هولمز قهرمان در ذهنم فرو ریخت. کتاب را به کتابخانه پس دادم و دیگر سراغ شرلوک نرفتم. گرچه در عمق جانم دوستش داشتم و تلاش کردم که به مرور زمان مواد مخدر مصرفکردنش را از ذهنم پاک کنم. برای همین وقتی جوانتر شدم سریال شرلوک را با ذوق و اشتیاق خاصی دیدم و وقتی معلم شدم تصمیم گرفتم همیشه یک کتاب کارآگاهی در لیست کتابهای بچههای کلاس بگنجانم که مثل خودم لذتش را بچشند. برای همین برای اولین بار یک کتاب خواندم که پوآرو کارآگاهش بود. نوجوان که بودم پوآرو و مارپل را قبول نداشتم و پیش خودم میگفتم که شرلوک، کارآگاه بلامنازع قصههاست ولی بعد از خواندن «قتل در قطار سریعالسیر شرق» فهمیدم این قدرها هم باهمدیگر تفاوتی ندارند. کتاب را هر سال در لیست بچههای کلاس هشتم میگذاشتم و برای نهمها «قتل راجر آکروید» را در نظر گرفتهبودم. کمتر پیش میآمد که کسی در کلاس، کتابهای آگاتا کریستی را دوست نداشتهباشد، اگر هم اعتراضی میکردند گاهی به خاطر نثر قدیمی کتاب و گاهی به خاطر زیادی فرانسوی حرف زدن پوآرو بود. من هم به همهشان حق میدادم و میگفتم که باز هم تحمل کردن این نکات منفی به کشف کردن اینکه قاتل چه کسی است میارزد.
گاهی هم پیش میآمد که در کلاس با بچههایی روبهرو میشدم که خوره کتاب کارآگاهی بودند. یک سال در کلاس دهم، دانشآموزی داشتم که تقریباً همه کتابهای منتشر شده آگاتا کریستی را خواندهبود و هر روز از من میپرسید: «خانم قتل در خوابگاه دانشجویی رو خوندین؟» من هنوز هم «قتل در خوابگاه دانشجویی» را نخواندم اما خیلی وقتها، زمانی که فعالیتهای روزمره بیش از حد نیاز به مغزم فشار میآورد دلم میخواهد همه چیز را رها کنم و یک داستان کارآگاهی بخوانم.
غیر از نویسندههای معروفی مثل آگاتا کریستی و آرتور کانن دویل سراغ کتابهای کارآگاهی دیگر هم رفتم. نشر افق مجموعهای از داستانهای کوتاه کارآگاهی دارد که آخر هر داستان کشف مجرم را به عهده خواننده میگذارد و انتهای کتاب هم جواب هر معما را نوشتهاست. معمولاً به بچههای کوچکتری که دنبال داستان کارآگاهی هستند این مجموعه را معرفی میکنم. (که همیشه هم اسمهایشان یادم میرود و باید تو گوگل جستوجو کنم، الان هم دوباره جستوجو کردم و اسمشان «راز کشتی بادبانی»، «چهره پشت شیشه» و «قصر میمونهای قرمز» است.)
بعدتر خودم سراغ کتابهای کارآگاهی جیکیرولینگ هم رفتم، چون اساساً رولینگ را خیلی دوست داشتم. گرچه معتقدم که رولینگ میتوانست حجم این کتابها را به نصف کاهش بدهد و مثلاً به جای 700 صفحه 400 صفحه بنویسد ولی باز هم از خواندنش لذت بردم. البته برای معرفی به بچههای زیر 16 سال مناسب نبود و غم بزرگی است که نمیتوانم در کلاس نامش را ذکر کنم.
بعد از سروکله زدن با چند داستان کارآگاهی با بچهها شروع به نوشتن داستانهایی در این ژانر کردیم. روزی که بچهها در کلاس مشغول نوشتن طرح داستان پلیسی بودند، دیدنی بود. احساس میکردم خون کف کلاس راه افتاده و مجرمها دارند از پنجره و سقف داخل کلاس میآیند. هر کدامشان سخت مشغول خطخطی کردن برگهها و سرهم کردن سرنخهای داستان بودند و من در آن صحنه باشکوه به ماشین کوچکمان در جاده اصفهان در آن تابستان خیلی دور پرتاب میشدم، وقتی پدرم چند کتاب کارآگاهی خریدهبود و همه خانواده دنبال کشف مجرمها بودند.
من خود خودم هستم!
میتوانم یک منِ دیگر بسازم؟
زهرا بزرگزاده
روانشناس کودک
این سؤال عمیق و پرمعنا که «من چه کسی هستم؟»، که یک بار حدود 4-3 سالگی ذهن کودکان را قلقلک میدهد و بعد میرود تا در نوجوانی خودش را بهصورت یک بحران هویتی نشان دهد. این مسأله بعضی وقتها همان حوالی نوجوانی و جوانی حل میشود، گاهی اوقات هم تا چهل سالگی ادامه پیدا میکند،اما در سنین ورود به نوجوانی، درست در سالهای ۱۰ تا ۱۲ سالگی وقت خوبی است تا با فرزندانمان در مورد هویت صحبت کنیم. کتاب این هفته برای کودکان سالهای چهارم و پنجم دبستان است که خیلی وقتها، کتابهای کمی برایشان معرفی میشود.
این کتاب، «فیلسوف کوچک، میتوانم یک من دیگر بسازم؟» نوشته «شینسوکه یوشی تکه» و ترجمه رضی هیرمندی که در نشر افق منتشر شده است.
کوین قهرمان این کتاب، از کارهای روزمرهاش خسته شده و تصمیم میگیرد یک روبات بخرد تا کارهایش را برایش انجام دهد، اما روبات برای اینکه نقش او را بخوبی بازی کند باید دقیقاً بداند او کیست؟ برای همین کوین مجبور میشود کلی فکر کند. او اوّل ویژگیهای ظاهریاش را معرفی میکند، بعد توضیح میدهد چه چیزهایی را دوست دارد و از چه چیزهایی بدش میآید و بعد هم بگوید دیگران راجع به او چه فکری میکنند. همچنین کوین مجبور میشود کلی در مورد بزرگ شدنش فکر کند و بگوید از کوچکی تا حالا چه تغییراتی کرده که اینها برای خودش هم جالب است! سرانجام روبات قبول میکند تا نقش او را بازی کند، پس تصویری از او را روی کله مربعیاش میچسباند و سراغ مادر کوین میرود. به نظر شما مادر کوین پسرش را با یک روبات اشتباه میگیرد؟
تصویرسازیهای این کتاب اثر خود نویسنده است و میتوانم بگویم که واقعاً جالب و مفهومیست! خیلی چیزها را اگر هزاران بار برای کودکان توضیح بدهیم باز هم لُب مطلب را نمیفهمند، اما با یک نقاشی یکراست میروند سر اصل مطلب و نقاشیهای این کتاب از آن دسته است.
پیشنهاد میشود اگر تصمیم گرفته اید این کتاب را برای فرزندتان بخوانید حتماً یک قلم و کاغذ با چند مدادرنگی دم دستتان باشد و از او بخواهید در هر مرحله به سؤالات روبات در مورد خودش پاسخ دهد. در واقع هدف اصلی کتاب همین است که کودک به این مسائل در مورد خودش فکر کند: من چه کسی هستم؟ ظاهر من چه شکلی است؟ دیگران در مورد من چه فکر میکنند؟ کودک ممکن است پاسخ بعضی سؤالات را نداند، در این شرایط میتوانید او را ترغیب کنید تا از بقیه در مورد خودش سؤال کند.
پاسخ به این سؤالات به کودکان خودآگاهی میدهد و این اولین مهارت از فهرست مهارتهای زندگی است!
تعریف شما از خوششانسی چیست؟
مروری بر کتاب «سه بار خوششانسی»
ستایش فتوت
کلاس هشتم
«مو» دختری یازده ساله است که در طوفان به دنیا آمده و تا به حال مادرش را ندیده و طی این یازده سال همیشه دنبال او بوده و حتی برایش نامه هم مینویسد. او توسط کلنل و لانا خانم که او را پیدا کردهاند، بزرگ شده است. آنها صاحب یک کافه در شهر هستند. یک روز که مو و دوست صمیمیاش دیل در حال کار کردن در کافه بودند، سر و کله کارآگاهی در شهر پیدا میشود و این تازه شروع ماجرا است...
به نظر من این کتاب خیلی خوب و دوست داشتنی بود چون، جلد کتاب خوب بود و باعث میشد خواننده برای خریدن آن ترغیب شود. اسم کتاب هم با توجه به شخصیت اصلی، بسیار مرتبط با داستان بود. توصیفات شخصیتها و فضاسازی کتاب هم خیلی خوب بودند و من بخوبی توانستم تمام اتفاقات را برای خودم به تصویر بکشم. یکی از توصیفهای کتاب که نظر من را به خود جلب کرد، این بود: «بعد هم غری زد و مثل آفتاب تند بعد از ظهر سلانه سلانه رفت.» کتاب توصیفات بسیاری مانند این زیاد داشت و این نشاندهنده قلم خوب نویسنده بود.
شخصیتپردازی در این کتاب خیلی خوب بود و اینکه نویسنده داستان را از زبان اول شخص و خود شخصیت اصلی داستان نوشته بود، باعث میشد احساسات شخصیت اصلی را بخوبی بفهمم و او را درک کنم و با او همراه شوم. پیرنگ کتاب هم خیلی خوب بیان شده بود یعنی نویسنده نقطه اوج و هیجانات آن را بخوبی نوشته و توصیف کرده بود همچنین گرهها و آشفتگیهای داستان هم، در جایگاه مناسب نوشته شده بودند. شروع کتاب هم ترغیبکننده بود و با اینکه کمی مبهم شروع شد اما نویسنده در طول داستان شخصیتها را خیلی خوب به خواننده معرفی کرد و با اینکه صفحات خیلی زیاد بود اما در طول داستان اصلاً خسته نشدم و هر لحظه برای خواندن ادامه داستان بیشتر هم ترغیب میشدم.
در آخر اینکه باید بگویم کتاب را دوست داشتم و از آن خوشم آمد. جا دارد بگویم که بعضی از سخنان کلنل یا حتی صحبتهایی را که مو خطاب به مادرش میگفت برای خودم یادداشت کردم، با کتاب همراه شوید و پس از خواندن آن بگویید: «پس اینگونه بود که مو خانوادهدار و دیل شجاع شد...»