تأملی درباب دموکراتیک شدن فرهنگ در جوامع امروزی
«دموکراسی» و «فرهنگ» چگونه همکلام شدند؟
دکتر پرویز اجلالی
جامعهشناس
دموکراتیک شدن فرهنگ یعنی چه و چه ارتباطی با جامعه امروز ما دارد؟ اصطلاح «دموکراتیک شدن فرهنگ» را کارل مانهایم، جامعهشناس، در 88 سال پیش در یک مقاله بنا نهاد. این مقاله را من پیش از این ترجمه کردهام و نخستین بار درسال 1384 توسط نشر نی منتشر شده و تاکنون چندبار به تجدید چاپ رسیده است. تا پیش از این مقاله و برای بسیاری از متفکران حتی هم اکنون، «دموکراسی» مفهومی بوده است متعلق به حوزه سیاست که در عرصههای دیگر صلاحیت ورود ندارد. اما مانهایم چنین نمیاندیشد و بر این باور است که «دموکراسی سیاسی صرفاً یکی از تظاهرات یک اصل کلی فرهنگی است. در واقع دموکراسی پدیدهای ساختاری و جامعهشناسانه است که هم در حوزه تنگ سیاست قابل بحث است و هم در قلمرو وسیعی مثل کلیت پویش فرهنگی». بهنظر مانهایم دموکراتیک شدن کل فرهنگ در دوران جدید، سرنوشت مقدر همه جوامع است و به هیچوجه از آن گریزی نیست و نتیجه تحولاتی است که کم و بیش همه با آن آشناییم.
دموکراسی فرهنـگی
در حوزه فرهنگ، «دموکراسی» را چگونه میتوان فهمید و پیدایی آن را چگونه میتوان توضیح داد؟ برای توضیح معنای «فرهنگ دموکراتیک»، مانهایم چند اصل را پیش میکشد؛
نخستین اصل، باور به برابری ماهوی همه انسانهاست. منظور از برابری در اینجا برابری از نظر ماهیت وجودی و اشتراک در انسان بودن است. اگر افراد آزاد باشند که رقابت کنند قطعاً بعضی به جایگاههای والاتری میرسند و گروهی در منزلگاههای پایینتری آرام میگیرند، به شرط آنکه همه از یک نقطه شروع کنند و شرایط مساوی برای رقابت وجود داشته باشد. برای همین جامعهشناسان از «برابری اجتماعی» سخن میگویند؛ یعنی برخورداری یکسان گروهها (طبقات- اقشار)ي اجتماعی از حقوق و امکانات و محدودیتهای یکسان. اگر «برابری اجتماعی» بهوجود آید همه افراد به هر گروه اجتماعی که تعلق داشته باشند از فرصتهای برابر برای رقابت برخوردارند و در میدان رقابت خود جایگاه و منزلت اجتماعی خود را تعیین میکنند و هیچ عاملی مثل تعلق به گروههای نژادی، دینی، قومی، شغلی، جنسی و... آنان را از فرصتهای برابر برای رقابت جهت کسب امتیازات اجتماعی و اقتصادی محروم نمیکند.
مانهایم باور به برابری ماهوی انسانها را اصل کلی فرهنگی میداند که اصل دموکراسی سیاسی در واقع جلوه معینی از آن است. به زبان مانهایم «دموکراسی سیاسی از اینرو مشارکت همگان در قدرت سیاسی را میپذیرد که پیش از این برابری همه انسانها را پیشفرض کرده و سلسله مراتبهای جامعه سنتی و هر نوع سلسله مراتب جدید که انسانها را از پیش به رتبههای پایین و بالا تقسیم میکند، رد کرده است».
اصل دوم یک فرهنگ دموکراتیک «استقلال فرد» در اندیشیدن و باور داشتن است. در فرهنگ جامعه قدیم، انسان محکوم به پذیرش اندیشههای پیشینیان است که در قالب سنت (به معنای جامعهشناسی آن) متجسد شده است. این اندیشهها توسط بزرگان در همه سطوح (از خانواده گرفته تا محله و شهر و ایل و روستا تا کشور و پادشاه) نگهداری و رعایت میشود و زیر پا گذاردن این هنجارها، که معجونی از هنجارهای عرفی و دینیاند که مقدس یا دنیوی پنداشته میشوند، در جامعه سنتی کژروی به شمار آمده و با کیفرهای شدید یا ضعیف برحسب مورد پاسخ داده میشوند. اما در فرهنگ دموکراتیک هر فرد موجود مستقلی است با فردیت زنده که بهطور فردی پدیدهها را تفسیر میکند. هر کس برای خود کسی است که حق دارد بهطور مستقل بیندیشد و نظر خود را ابراز کند و برخلاف فرهنگ سنتی توسط گروه کنترل نمیشود. «در فرهنگهای پیش دموکراتیک مردم عادت نداشتند چنین بپندارند که میتوانند با کسب دانش و استفاده طبیعی از استعداد دماغی خود باورهای سنتی را نقد کنند؛ حتی نخبگان فرهمند هم حقایق نوین را به اسم خودشان مطرح نمیکردند و مدعی میشدند که به آنان الهام شده است یا اینکه باورهای اصیل را که توسط پیشینیان به انحراف کشیده شده بود احیا کردهاند».
در نتیجه اگر در جامعه قدیم افراد به خاطر شباهت و همسانی که باهم داشتند اجتماعی همبسته تشکیل میدادند (نوعی از همبستگی اجتماعی که امیل دورکیم آن را مکانیکی میخواند)؛ در جامعه جدید از آنجا که با فردیتهای زنده و مستقل رو به رو هستیم «همبستگی اجتماعی» باید در هر لحظه از طریق تنش و منازعه و نهایتاً مصالحه از نو خلق شود. این نوع همبستگی را که در واقع بر اساس تفاوت و تکمیلکنندگی بهوجود میآید نه شباهت، دورکیم «همبستگی تنوار» یا «همبستگی ارگانیکی» میخواند.
خود خنثیسازی دموکراسی
اما دموکراسی «خود خنثیساز» است و همواره در معرض خطر بینظمی و هرجومرج قرار دارد؛ زیرا علیالاصول همه واحدهای اجتماعی مدعی اظهار وجود هستند و نمیتوان مطمئن بود که با هم مصالحه کنند. در واقع فرایند خودجوش دموکراسیگرایی فرهنگی (که میتواند توسط سیاستهای آگاهانه دولت و نخبگان جامعه مدنی تقویت شود یا برعکس در اثر گرایشهای ضد دموکراتیک آنها از سرعتش کاسته شود؛ هرچند هرگز متوقف نمیشود) از سویی نیروهای حیاتی افراد را به حرکت درمیآورد و از سوی دیگر میبایست راههایی برای جلوگیری از سرریز این نیروها و خنثیسازی بخشی از آنان بیابد. نظم و وحدت همواره باید از نو خلق شود. همانطور که دموکراتیک شدن فرهنگ پیش میرود گروههای افراد به واحدهای مستقل فردی تبدیل میشوند و از سلطه جمعهای سنتی به در میآیند.
طبیعی است که در مراحل اولیه مردمسالاریگرایی این فردیتهای آزاد شده مسئولیتهای اجتماعی خود را بهعنوان مشارکتکنندگان مستقل سازنده یا مروج هنجارهای فرهنگی نفهمند و برعهده نگیرند و ناسازگاریها و تضادهای اجتماعی را افزایش دهند و سردرگمی بهوجود آورند و با شرایطی روبهرو شویم که در آن فردگرایی و گروهگرایی خودخواهانه و غیرمسئولانه جای فردیتهای زنده مسئولیتپذیر را بگیرند و چه در سیاست و چه در فرهنگ انسداد بهوجود آورند. (نمیتوان به این نکته اشاره نکرد که بویژه در کشورهایی که نظام آموزشی ضعیف و ناکاراست؛ فضای مجازی نمونه روشنی از این سردرگمی و فردگرایی غیرمسئولانه است که اگر با یادگیری جمعی جبران نشود، ممکن است فرهنگ دموکراتیک را خنثی کند)
منظور از «انسداد» وضعیتی است که نیروهای مختلف اجتماعی یکدیگر را خنثی میکنند و توانایی حرکت به جلو را از جامعه میگیرند. آنگاه که به انسداد نزدیک میشویم چند وضعیت ممکن است اتفاق افتد؛ نخست، از آنجا که همه اقشار و طبقات با یکدیگر و همزمان به مرحله استقلال نمیرسند و در مراحل اول اقشار بالایی که امکانات بیشتری دارند مستقل میشوند و این اقشار بالایی امکان بیشتری برای مصالحه و سازگاری دارند و تا مدتها میتوانند میان تضادها و سازگاریها تعادل ایجاد کنند. در این مرحله نوعی ائتلاف بین نخبگان جدید و قدیم، جامعه را مدیریت میکند. اما چند دهه میگذرد وکم کم گروهها و طبقات پایینتر که فرهنگ دموکراتیک یافتهاند وارد میدان میشوند و تعادل سابق را بهم میزنند. تضادها و ناهمزمانیها و شکاف میان اطلاعات و مهارتهای سیاسی و فرهنگی گروهها و طبقات قدیمی و گروههایی که تازه وارد عرصه فرهنگ و سیاست شدهاند، بالا میگیرد. حال اگر اوضاع به ترتیبی پیش رود که ورود تدریجی گروههای گوناگون اجتماعی در عرصه فعالیتهای اقتصادی-اجتماعی و سیاسی-فرهنگی این فرصت را برای آنها فراهم آورد که مرحله سخت و رنجبار فراگیری اجتماعی را طی کنند از دل فرایند دموکراتیک شدن، یک «جامعه پیشرفته دموکراتیک» پدیدار میشود که میتواند تضادها را حداقل تا دورهای طولانی مدیریت کند و ساز و کارهایی درونی برای دگرگونی مسالمتآمیز در درون خود بهوجود آورد. اما اگر چنین نشد انسداد با دیکتاتوری شکسته میشود. دیکتاتوری که از ائتلاف میان برخی اقشار علیه اقشار و طبقات دیگر شکل میگیرد و با اعمال زور نوعی نظم اجتماعی مبتنی بر اجبار بهوجود میآورد؛ نظمی که به هر حال زیاد نمیتواند دوام آورد و معمولاً با انقلاب یا ظهور دیکتاتوری دیگر پایان مییابد.
در هر صورت فرایند دموکراتیک شدن فرهنگ گریزناپذیر است و ادامه مییابد و نهایتاً این فردیتهای مستقل میبایست در فرایند یادگیری اجتماعی بتوانند سازمانهای خود و نخبگان نماینده خود را بهوجود آورند و در عرصه فرهنگ و سیاست، جامعه مدنی و دولت، میان خود تعادل ایجاد کنند؛ تعادلهایی که ثبات و نظم بهوجود آورد هرچند که این ثبات و نظم با تحولات اقتصادی و تکنولوژیکی و فرهنگی هرچند یک بار به هم میخورد و جامعهای که از نظر فرهنگی دموکراتیک شده باشد باید بتواند این دگرگونیها را بهصورت مسالمتآمیز و با استفاده از نعمت بحث و گفتوگوی آزاد مدیریت کند. این وظیفه سازمانهای نمایندگی اقشار و گروههای گوناگون اجتماعی و نخبگانی است که با نمایندگی از سوی این اقشار این سازمانهای اقتصادی، سیاسی یا مدنی (فرهنگی) را اداره میکنند.
دموکراتیک شدن فرهنگ در ایران
در ایران هم فرایند دموکراتیک شدن فرهنگ با شتاب قابل توجه در جریان بوده است و با وجود مقاومت شدید فرهنگ قدیمی و نیروهای اجتماعی و سیاسی حامی آن، دگرگونیهای اساسی در عرصههای گوناگون زندگی از سیاست تا خانواده برجای گذاشته است. موانع و مقاومتها در مقابل دموکراتیک شدن مانع پیشرفت فرایند نشده اما بویژه در نیم قرن اخیر به فردگرایی غیرمسئولانه و افراط و تفریط یعنی بریدن یکباره از سنت یا برعکس کوشش برای حفظ یا حتی احیای ویژگیهای فرهنگی سنتی ناکارا و ناهمزمان انجامیده است.
از همان زمان که برخی از اعیان و اشراف جهان ندیده و باسواد انتقاد از شیوه مملکتداری شاه قاجار را آغاز کردند، دموکراتیک شدن فرهنگ سیاسی در میان طبقات حاکم شروع شده بود. این گروه خواستار اصلاحات سیاسی شدند که در آغاز هنوز مبهم بود. پیوستن بازاریان و بویژه طبقه تاجر و صنعتگر که با جهان خارج داد و ستد داشتند به طرفداران حرکت سیاسی جدید نیرو بخشید و ائتلاف نیروهایی که برخی به فرهنگ سیاسی دموکراتیک تعلق داشتند و گروهی که میان سنت و تجدد دو دل مانده بودند و گروه سومی که اساساً با این فرهنگ نوین مخالف بودند و پیوستنشان به حرکت به منظور جابهجایی قدرت میان اقشار قدرتمند بود؛ به پیروزی انقلاب مشروطه انجامید. قانون اساسی مشروطه اساساً بر مبنای یک فرهنگ سیاسی دموکراتیک نوشته شد و از آن پس هر چند فرایند دموکراتیک شدن فرهنگ سیاسی نو به کندی پیش رفته و فراز و فرود و عقبگرد و پرش به جلو بسیار داشته اما در هر حال در ذهن و دل مردم روز به روز بیشتر جای گرفته است. امروزه افرادی که در عرصه فرهنگ سیاسی با توجیهاتی که اقشار قدرتمند میسازند از حق خود برای مشارکت در تصمیمگیری سیاسی استعفا میدهند، اقلیتی بیش نیستند و اکثر آنان نیز این کار را از روی مصلحت انجام میدهند نه به خاطر باور داشتن به نابرابری ذاتی میان نخبگان حکومتگر و ایشان. جامعه مدنی روز به روز قویتر میشود و روز به روز اقشار جدیدتری برای مطرح کردن مطالبات و اندیشههای خود سازمان مییابند و در جامعه مدنی و رسانهها، مستقل از حکومت، حضور مییابند.
از سیاست که بگذریم نیروهای دیگری که از سویی نقش مهمی در دموکراتیک شدن فرهنگ دارند و از سوی دیگر خود جلوهگاه تحقق این فرایند هستند نظام آموزشی و رسانهها هستند. بزرگترین تغییری که با دموکراتیک شدن فرایند آموزش در آموزشگاهها در هر سطحی اتفاق میافتد کاسته شدن فاصله معلم و شاگرد است. در نظام سنتی معلم، «دانای کل» تصور میشد؛ دانایی که برای آموختن از او شایسته بود که شاگرد آفاق و انفس را درمینوردد و مراد خود را بیابد و مریدش بشود. فاصله معلم و شاگرد در آموزشگاههای ایران در طول زمان پیوسته رو به کاهش بوده است و در فرهنگ و ذهنیت متعلمان عمدتاً امروزه معلم انسانی معمولی تلقی میشود که گاه زیاد میداند وگاه کم. گاه حرفهای درست میزند و گاه غلط؛ به هر حال منزلت اجتماعی متفاوت با شاگرد ندارد. در اینجا سیاستهای آموزشی و آموزشگاهداری نقشی تعیین کننده در تثبیت یک رابطه مسئولانه و از نظر اجتماعی برابر میان معلم و شاگرد دارد. (بدیهی است که معلم و شاگرد از لحاظ دانش قاعدتاً باهم برابر نیستند وگرنه آموزش معنا نمییابد. مسأله در اینجا برابری در منزلت اجتماعی است)
اگر سیاست آموزشی از حذف فاصله حمایت کند این رابطه جدید و دموکراتیک برقرار میشود. اما اگر سیاست آموزشی بر حفظ فاصله معلم و شاگرد و تلقین اجباری رفتار و باورهای مورد پسند اقشار حاکم در مدرسه بر شاگردان و در متون درسی اصرار کند و بحث آزاد که هسته مرکز فرهنگ آموزشی دموکراتیک است در آموزشگاهها محدود شود، آموزشگاهها به محل منازعه دائمی میان متعلمان عصیانگر، فردگرا و غیرمسئول با معلمان غیرمنعطف و بیتحمل تبدیل خواهد شد. نتیجه کار در شرایط وجود الگوهای آموزشی قوی خارج از مدرسه مثل فضای مجازی و خانواده، شکست کامل آموزشگاه در انجام وظیفه خود خواهد بود؛ اتفاقی که در ایران امروز با وجود تلاش معلمان مسئولیتشناس و آگاه در حال افتادن است.
رسانهها هم مثل آموزش و پرورش نقشی حیاتی در شرایط دموکراتیک شدن فرهنگ دارند. رسانههای جمعی شهروندان را آگاه و جهانگرا بار میآورند. افراد باسواد و مطلع از اوضاع جهان نیز جز با قانع شدن عقلی و احساسی هیچ اندیشه یا هنجاری را نمیتوانند بپذیرند. البته رسانهها این توانایی را هم دارند که فردیتهای آزاد شده را گمراه کنند. اما برگشت به شیوههای سنتی اطاعت از بزرگان طایفه و محله و دین و حکومت دیگر در دنیای امروز مشکلی را حل نمیکند بلکه تنها راه رقابت مسالمتآمیز فکری در رسانهها (مجازی و واقعی) و مدرسهها و در زمین واقعی این رقابت یعنی جامعه مدنی آزاد است.
خانواده نیز یکی دیگر از عرصههای تحقق و همچنین تجلی فرهنگ دموکراتیک است. اولین تغییر در همسریابی است. در جامعه سنتی ازدواج عمدتاً قراردادی میان دو خانواده یا خاندان است و نقش انتخاب فردی در آن بسیار کمرنگ است. دموکراتیک شدن فرهنگ ازدواج به معنای این است که خواست و تمایل زوجین اهمیت درجه اول مییابد. تغییر دوم در رابطه میان زن و شوهر و والدین و فرزندان اتفاق میافتد. در اینجا هم تفاوت همان کاهش فاصله اجتماعی است. در جامعه سنتی دو فاصله بسیار عمیق میان انسانها وجود دارد؛ یکی فاصله بر اساس سن و دیگری فاصله بر اساس جنس. در آن جامعه دانش عمدتاً شفاهی است و از طریق انتقال تجربه از پیران به جوانان اتفاق میافتد. کودکان و نوجوانان به خاطر نداشتن تجربه حق تصمیمگیریهای مهم را ندارند و در همه امور زندگی تا سالهای بالای عمر تابع نظرات بزرگان خانواده و نه فقط والدین هستند.
وقتی فرهنگ دموکراتیک میشود فاصله فرزندانی که از آموزش همگانی بهرهمندند و به رسانهها دسترسی دارند با والدین شان کمتر میشود. گسترش شبکه اینترنت و ابزارهای الکترونیکی مثل تلفنهای همراه و لپتاپ و غیره که کار با آنها نیازمند سرعت و چابکی است که نزد نسل جوانتر پیدا میشود به آگاهی کودکان و نوجوانان افزوده است و به همین دلیل از فاصله اجتماعی با والدینشان کاسته است. حتی برخی از متخصصان تعلیم و تربیت از خطر خودمختار شدن فرزندان و کاستن از نقش والدین در اجتماعی شدن فرزندان همچون مشکلی اجتماعی یاد کردهاند.
اتفاقاتی که در غیاب «فلسفه» و «فیلسوف» میافتد؟
دکتر نصرالله حکمت
استاد فلسفه دانشگاه شهید بهشتی
گروهی بر آنند که فلسفه یعنی «به مفهوم در آوردن واقعیات زمانه» و تلاش دارند «نسبت فلسفه با واقعیات زندگی امروز را تبیین کنند» و میپرسند «آیا فلسفه توانسته است واقعیات زمانه را به مفهوم درآورد؟» در مقام پاسخ به این گروه باید گفت: جایگاه و منزلت معرفتی فلسفه، برتر از آن است که بخواهد صرفاً «واقعیات زمانه» را به مفهوم درآورد. این تعبیر یا تعریف از فلسفه، علاوه بر اینکه با حقیقت فلسفه انطباق ندارد، دارای این قابلیت است که آرامآرام به فلسفه، شکلی پوپولیستی و کمیک دهد. آری فلسفه، در ذیل منزلت معرفتی خود میتواند واقعیات زمانه را نیز به مفهوم درآورد و در قالبهای زبانی توصیف کند.
جایگاه حقیقی فلسفه، اندیشیدن و تفکر اصیل در باب مسائلی بنیادین است که به موقعیت وجودی انسان در جهان هستی میپردازد و میخواهد نسبت آدمی را با حقایق عالم معلوم کند و راه تقرب او را به این حقایق هموار نماید و سرانجام چگونگی زیستن او را برپایه حقایق نشانش دهد. آنک واقعیات هر دوران، درون این طرح کلی، مفهومسازی میشود.
واقعیت زندگی امروز بشر، این است که علاوه بر اینکه از حیث زیستی در چنبره ابزارها و ادوات زندگی گرفتار آمده و درون این ابزارها که فرآوردههای فناوری و دانش تجربی است اصل زندگی را از دست داده و با همین ابزارها و اسباب زندگی دلخوش است، امنیت معرفتی خویش را نیز از کف داده و در هزارتوی یک «حباب معرفتی» گرفتار آمده و به ناگزیر، به زیستن در«جهانلانه» رضایت
داده است.
در نتیجه هم بهلحاظ جهانی و هم به شکلی مضاعف در این سرزمین، فلسفه و فیلسوف، غایباند. بخصوص در این مرز و بوم، فلسفه و فیلسوف، جایگاه شایستهشان را ندارند، بنابراین مردم از احوال وجودی خود بیخبرند و نسبت خود را با حقایق عالم نمیشناسند و در نتیجه میان آنان و میان درک درستی از احوال زندگی و واقعیات روزگار، شکافی هولناک پدید آمده
است.
فیلسوفان، درهر دوران، آیینههای احوال دوران خویشند و مردم هرعصر اگر بخواهند خود را و روزگارشان را بشناسند، میتوانند خود را و احوال عصرشان را در اندیشهها و تفکرات فیلسوف و متفکر عصر خود ببینند و بخوانند و بشناسند. اما سخن در این است که جامعه امروز ما از آنجا که هیچ احساس نیازی به فلسفه و فیلسوف و متفکر ندارد، فیلسوفان این جامعه، به آیینههای شکستهای تبدیل شدهاند که در کنج انزوای خویش، حسرت و افسوس میخورند و فردا، مردم این سرزمین، چهره چروکیده و درهمشکسته پدران شان را در این آیینهها خواهند دید.