ارزیابی عملیات کربلای 5؛ بزرگترین عملیات آبی خاکی و بازتابهای آن
عبور از آتش
اسماعیل علوی
دبیر گروه پایداری
عملیات کربلای 5 بلافاصله بعد از عملیات کربلای 4 با هدف تأمین مواضعی در شرق بصره یکی از پیچیدهترین و بزرگترین عملیاتهای دوران 8 ساله دفاع مقدس است که نزدیک به 45 روز به درازا کشید و جنگ را با بازتابها، واکنشها و تحرکات سیاسی جدید در سطح منطقه، حتی جهان مواجه نمود. مسئولان عالی رتبه کشورپیش از آن سال 1365 را سال تعیین سرنوشت جنگ اعلام کرده وبه تبع آن بهرهگیری از حداکثر منابع و امکانات کشوربه منظور پشتیبانی از عملیات آتی در دستور کار ملی قرار گرفته بود. ایران برای پایان دادن به آثارمخرب جنگ طولانی که به کشور تحمیل شده بود، بهدنبال وضعیتی بود تا ضمن تأمین گروگانی ارزشمند درخاک دشمن، به حداقل حقوق خود، یعنی تعیین و تنبیه متجاوز و دریافت غرامت با پایان یافتن مقتدرانه جنگ دست یابد. از این روعملیات کربلای 5 در فضای روانی شکست عملیات کربلای 4 و با استفاده از سرخوشی وغفلت طرف عراقی از عدم موفقیت عملیات قبل، آغاز شد و با شکسته شدن خطوط دفاعی دشمن، بصره دومین شهرمهم عراق در معرض تهدید قرار گرفت.
کربلای4 و 5 در چه شرایطی طراحی و به اجرا درآمد
کاهش بیسابقه درآمدهای نفتی به 9/5 میلیارد دلار، کشور را درآستانه بحرانهای مالی و فشارهای روبه تزاید اقتصادی قرار داده وناچار ساخته بود تا برای سال بعد بودجهریزی با رویکرد انقباضی صورت گیرد، موضوعی که میتوانست به توسعه و رشد اقتصادی کشور لطمه وارد کند. درسایر زمینهها نیز وضعیت مطلوبی وجود نداشت. از اینرو استراتژی به دست آوردن هدفی مهم درخاک دشمن برای بالا بردن قدرت چانهزنی وپایان دادن به جنگ در شرایط اقتدار روی میز مسئولان قرار گرفت. درآن شرایط نشانههایی از تغییر در رفتار قدرتهای بزرگ و انعکاس آن درسازمان ملل نیز به چشم میآمد و آن اینکه «الگوی مدیریت جنگ ایران وعراق بدون برنده وبدون بازنده» بهدلیل هزینهها و مخاطرات آن کنار گذاشته میشد. خاویرپرز دکوئیار دبیر کل وقت سازمان ملل هم با درک و ابتکار شخصی روندهای تازهای را برای پایان دادن به جنگ پیش گرفته بود که میتوانست با تصمیم مدیریت کلان جنگ همسویی داشته باشد.
در چنین شرایطی - عملیات کربلای4- جنگ سرنوشت، در آخرین ساعات روز سوم دی ماه 1365 درحد فاصل جزیره مینوتا شلمچه آغاز شد. اما فردای آن روزعملیات بدون کسب نتیجهای متوقف گردید. نتیجه تلخ و ناباورانه عملیاتی که هشت ماه برای آن برنامهریزی شده بود موجب یأس و ناامیدی فرماندهان نشد و بلافاصله طرح و اجرای عملیات کربلای 5 با حمایت عالیترین فرمانده جنگ (آیتالله هاشمی رفسنجانی) به یگانها ابلاغ شد. پیشبینی این بود که نیروهای ارتش دشمن درشرایط روحیه برتر برای باز پسگیری فاو اقدام کنند و تنها برگ برنده ایران را از کفاش بیرون کشیده و صدام دیکتاتور بغداد فرصت جولان سیاسی بیابد. از اینرو لازم بود عملیات بعدی با سرعت و قبل از بازگشت نیروهای دشمن از مرخصی تشویقی انجام پذیرد. درطراحی عملیات کربلای 5 مناطق عملیاتی محدودتر و محورها متمرکزتر شدند اما شلمچه همچنان محورعملیاتی باقی ماند. شلمچه بهدلیل دروازه شرقی بصره ونزدیکترین راه برای رسیدن به دومین شهر عراقی از اهمیت زیادی برخوردار بود. ضمن اینکه مواضع و عقبههای یگانهای شرکتکننده در عملیات کربلای 4 در منطقه موجود بوده و نیازی برای جابهجایی نیرو، تجهیزات و اقدامات جدید مهندسی برای ایجاد عقبه وجود نداشت. از اینرو شلمچه محور اصلی عملیات کربلای 5 درنظر گرفته شد. موفقیت یگانهای خط شکن خودی در شکستن خطوط پدافندی ارتش عراق و نفوذ در این محور در جریان عملیات قبل از آسیبپذیری خطوط دشمن در شلمچه حکایت داشت و از عوامل مهم در انتخاب شلمچه بهعنوان محور اصلی برای حمله سرنوشت به شمار میرفت.
ارتش عراق با این تصور که عملیات کربلای 4 همان حمله وعده داده شده بوده و تا عملیاتی دیگر فرصت لازم است، آماده فرستادن نیروهایش به مرخصی بود و قرار بود تعداد قابل توجهی از افسران ارتش عراق به مرخصی بروند که در صورت تحقق این امر آسیب دشمن را دوچندان میکرد.
پس از ابلاغ مأموریت جدید به یگانها فرماندهان با تردید به موضوع موفقیت عملیات زودهنگام بعدی نگریسته و با آن مخالفت کردند. در این ارتباط جلسهای با حضور فرماندهان و آیتالله هاشمی رفسنجانی برگزار شد که نزدیک به 24 ساعت به طول انجامید. در پایان مقرر شد تا نیروی زمینی سپاه یک هفته بعد در شلمچه عملیات نماید. با نزدیک شدن روز موعود بهدلیل آماده نبودن یگانها یک روز اجرای عملیات به تعویق افتاد. در پی عدم آمادگی یگانها آیتالله هاشمی رفسنجانی یک بار دیگر در قرارگاه خاتمالانبیا درحضور فرماندهان حاضر شد و بهرغم آنکه تصور میشد فرماندهان برای اجرای عملیات قانع شدهاند با موجی از تردیدها وانتقادها روبه رو شد. فرماندهان با طرح این شبهه که با درنظر گرفتن اصول نظامی و محاسبات کمی، ضریب موفقیت عملیات ناچیز است با آن مخالفت میکردند. سرانجام پس از ساعتها بحث و بررسی فرمانده کل سپاه که به ادامه جنگ اعتقاد داشت تصمیم خود را مبنی بر اجرای عملیات در وقت مقرر اعلام کرد.
اجرای عملیات کربلای5
درساعات پایانی روز 18 دی ماه 1365 یگانهای تحت امر قرارگاه کربلا خود را به نقطه آغاز عملیات رساندند و دقایق اولیه روز بعد عملیات آغاز شد. نیروهای خودی با برتری از سد موانع متعدد سپاه سوم ارتش بعث عراق گذشتند و توانستند پیچیدهترین، مستحکمترین و شکستناپذیرترین خطوط دفاعی دشمن را درهم بشکنند و در بخشهایی از غرب کانال ماهی و زمین پنج ضلعی مستقر شوند. روزهای بعد بهرغم فشار شدید دشمن توانستند مواضع متصرفه را تثبیت و سرپلهای خود را تکمیل کنند. حتی در روز سوم عملیات رزمندگان توانستند خود را درعمق خاک دشمن به جزایر بوارین و نهرجاسم یعنی خط سوم دفاعی دشمن برسانند اما براثر شدت بمباران منطقه توسط انواع و اقسام آتشباری و حملات هوایی، هوای منطقه آنچنان سنگین و آلوده شده بود که تنفس را مشکل کرده بود در این شرایط بمباران شمیایی هم توسط هواپیماهای دشمن انجام گرفت وکار پیشروی را با مشکل روبه رو کرد. بنابراین تلاش رزمندگان برای اتصال به هم از طریق زمین مثلثی شکل غرب کانال ماهی به بخش جنوبی آن مقدور نشد و به دلیل دسترسی نداشتن به عقبه خشکی و فشار مستمر و سنگین آتشباری دشمن پیشروی متوقف و نیروهای خودی به تثبیت مناطق تصرف شده پرداختند.
بدین ترتیب پس از 7 روز مقاومت نیروهای خودی از محور جزیره بوارین، خط دوعیجی، نهرجاسم و اغلب جزیره امالطویل عقبنشینی کردند.
نتایج عملیات کربلای5
کربلای 5 عملیات آبی خاکی بسیار دشواری بود که در محور شلمچه به اجرا درآمد و با وجود خسارتهای انسانی و ادوات برای دوطرف، موجب درهم شکسته شدن دژهای به ظاهر تسلیمناپذیر پدافند دشمن شد و قدرت ایمان را به رخ جهانیان کشید؛ موضوعی که منجر به صدور قطعنامه 598 در روزهای بعد شد. همچنین نیروهای خودی از 5/2 تا 7 کیلومتر به بصره نزدیکتر شدند که با توجه به شرایط محور شلمچه از ارزش فوقالعادهای برخوردار میبود و 75 کیلومتر مربع از مواضع دشمن به تصرف رزمندگان درآمد.
با این همه عملیات کربلای 5 نتوانست عملیات سرنوشت باشد و اهداف ما را در نقطه پایان نهادن به جنگ از موضع اقتدار تأمین کند.
عملیات کربلای5 برخلاف سایر عملیاتها بازتاب وسیعی در مطبوعات و رسانههای غربی داشت و محافل سیاسی ونظامی را وادار به اظهار نظر و طرح نگرانیهایشان از قدرت معنوی رزمندگان نمود. این نگرانیها دست رژیم بعث عراق را باز گذاشت تا در اعمال جنایتهای جنگی دست به گسترش جنگ شهرها زده و در همان روزهای اول 30 منطقه مسکونی در شهرها را 165 بار مورد حملات هوایی وموشکی خود قرار دهد و مردم نقاط دوردست را به خاک وخون بکشد. حملات پردامنه ارتش بعث عراق موجب شد تا 2050 نفر به شهادت رسیده وبالغ بر 7900 هموطن مجروح شوند.
جنگ نفتکشها
جنگ نفتکشها نیز یکی از جنبههای توسعه جنگی عراق محسوب میشود که با وجود آغاز آن درسال 1363 از این مقطع شدت یافت و علاوهبر نفتکشها، کشتیهای بازرگانی نیز مورد هدف قرار گرفتند که درنتیجه آنها 180 نفتکش مورد اصابت قرار گرفته و 50/6 میلیون تن نفت وارد آبهای آزاد شد.
«سارکس داوت یانس» جانباز و آزاده مسیحی در گفت و گو با «ایران»:
همبستگی مردم رمز پیروزی در 8 سال دفاع مقدس بود
مرجان قندی خبرنگار
هشت سال دفاع مقدس پرافتخارترین روزهای مقاومت و پایداری ملت ایران را پدید آورد. رزمندگان صف به صف راهی جبهههای نبرد میشدند بیآنکه دین، نژاد و قومیت آنها را از هم جدا کند. «سارکس داوت یانس» جانباز و آزاده مسیحی معتقد است زمانی که جنگ به ایران تحمیل شد، جوانان ایرانی فارغ از تفاوتهایشان ازجمله تفاوت دینی، لباس خدمت به تن کردند تا دین خود را به کشور ادا کنند. او میگوید: پشتوانه اصلی رزمندهها خداوند بوده و همبستگی مردم مهمترین عامل بود تا هیچ کدام از کشورها حتی ابرقدرتها نتوانند در برابرمان کاری از پیش ببرند.در ایام سال نو میلادی با این آزاده و جانباز کشورمان که معتقد است بعداز 40 سال همچنان زندگیاش با خاطرات تلخ و شیرین 8 ساله جنگ تحمیلی عجین شده گفتوگویی انجام دادهایم که پیش رویتان قرار دارد.
وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و چه شد که به فکر حضور در جبهه افتادید؟
من متولد یکم اردیبهشت ماه سال 1346 در ارومیه هستم. جنگ که شروع شد 15-14 ساله بودم. آن موقع پیش داییام کار میکردم، یعنی باهم برای جهاد تراشکاری ماشینهای سنگین را انجام میدادیم. در تاریخ 18 مرداد ماه 1365 به خدمت سربازی اعزام شدم. آن زمان من هم مثل بقیه که میگفتند:«وظیفه هر ایرانی، چه ارمنی و چه مسلمان است که برای دفاع از خاک و میهن عزیزش خدمت کند.» آمادگی خودم را اعلام کردم. بعداز 3 ماه آموزشی من را به منطقه جنوب فرستادند. سه ماه بعد به منطقه کوشک نزدیک سهراه حسینیه و بعد از 8 ماه به منطقه طلائیه کنار جزیره مجنون اعزام شدم.
چطور جانباز شدید و به اسارت دشمن درآمدید؟
ماه آخر خدمتم را در منطقه طلائیه میگذراندم. یک شب من تازه از مرخصی برگشته بودم که عملیات شروع شد. در آن عملیات ترکشهای خمپاره به پایم خورد و زخمی شدم. ساعت نزدیک به 3 نیمه شب بود. بعداز 3 ساعت درگیری و مقاومت، عراقیها از جلو خط ما را شکستند و از جزیره مجنون وارد خاک کشورمان شدند. من به همراه 11 نفر از هم سنگرهایم بعد از سه ساعت مقاومت روی آتش دشمن به داخل سنگرمان پناه بردیم. نزدیکیهای صبح از داخل سنگر دیدیم که عراقیها آمدهاند و یکییکی به داخل سنگرها یا نارنجک پرت میکردند یا به رگبار میبستند. یکی از عراقیهای قدبلند و لاغر جلوی سنگر ما آمد و ایستاد. 6بار گلنگدن کشید اما تیراندازی نکرد. من گفتم بچهها این نمیخواهد ما را بزند، اگر میخواست همان اول یا نارنجک میزد یا به رگبارمان میبست. همین که این را گفتم، «فولادی» یکی از بچهها گفت:«من اولین نفر بیرون میروم، شما هم پشت سر من بیایید بیرون.»به محض اینکه سرباز عراقی ما 12 نفر را دید ترسید چون تنها بود. اما بعد از 20 ثانیه 12-10 سرباز عراقی روی سر ما ریختند و دست هایمان را از پشت بستند و ما را بهطور درازکش روی زمین انداختند. آنجا ابتدای اسارت من و دوستانم بود.
همان موقع که عراقیها ما را با دستهای بسته روی زمین انداخته بودند، هنوز با خط دو ما درگیر بودند و همینطور تعدادشان زیاد میشد و تانک هایشان هم میرسید. بههمین خاطر همچنان روی سر ما خمپاره و تیر و ترکش میریخت. یکی از خمپارههای 120 در جادهای که بچههای خودمان از آنجا به عقب برمیگشتند درچند متری ما افتاد و اندازه یک متر از جاده را کند و خراب کرد. همان موقع من دیدم که آمبولانسی داشت به سمت ما یعنی همان جایی که جاده خراب شده بود میآمد. با دقت نگاه کردم و متوجه شدم که آمبولانس خودمان است. آقای شفیعی و سرگروهبان نجفی که سرگروهبان گروه 3 بود، آنها جلو نشسته بودند و 8-7 نفر سرباز هم پشت آمبولانس بودند. عراقیها تا آمبولانس را دیدند به عربی فریاد میزدند: «آمبولانس ایرانی است!» همانطور که آمبولانس با سرعت به سمت ما میآمد عراقیها آمبولانس را به رگبار بستند. ماشین آمبولانس سوراخ سوراخ شد و همانجا که خمپاره خورده بود و جاده خراب شده بود داخل آن افتاد و سه چهار بار کله زد و 15-10 متر آن طرفتر به پهلو افتاد. اول از داخل آمبولانس خیلی سر و صدا میآمد و سربازهایی که داخل آن بودند آه و نالهشان بلند شده بود اما 15- 10 دقیقه طول نکشید که سر و صدایشان کلاً خوابید و دیگر صدایی نیامد. من به یکی از بچهها گفتم شاید بچهها فقط زخمی شده باشند و هنوز زنده باشند، اگر عراقیها بگذارند ما باید برویم کمکشان و آنها را از آمبولانس بیرون بیاوریم.
در همان وقت یک افسر عراقی آمد که همراهش گروه فیلمبرداری هم بود. یکی از بچههای اهوازعربی بلد بود، به او گفتم که از آنها بخواهد دست ما را باز کنند که زخمیها را از داخل آمبولانس بیرون بیاوریم. وقتی او به عربی از عراقیها این درخواست را کرد، افسر به یکی از سربازها گفت دست دو نفرمان را باز کند. سرباز دست من و یکی از بچهها بهنام «محمدی دیبا» را باز کرد. ما به سمت آمبولانس رفتیم و دیدیم که سرگروهبان نجفی 6-5 تیر خورده و زخمی شده و آقای شفیعی راننده آمبولانس هم تیر خورده اما زخمش سطحی بود. آنها را از آمبولانس بیرون آوردیم اما هیچ امکاناتی نداشتیم که زخمهایشان را ببندیم و جلوی خونریزیشان را بگیریم. همان سرباز قدبلند که اول از همه جلوی سنگر ما رسیده بود آمد و از داخل جیب شلوارش چند باند درآورد و به ما داد و گفت:«بگیرید و زخمش را ببندید اما کسی نبیند که من این را به شما دادم. من بچه کربلا و شیعه هستم.» ما به هم نگاهی کردیم و باندها را از دستش گرفتیم انگار در آن موقعیت او از طرف خدا آمده بود و به ما کمک میکرد.
در پشت آمبولانس را باز کردیم با اینکه نیم ساعت هم از چپ شدن آمبولانس نگذشته بود اما همه 8-7 نفری که هنوز هم اسلحه هایشان به دستشان بود و مشخص بود که تا لحظه آخر مبارزه کردند همهشان شهید شده بودند.
بعداز نیم ساعت دستور آمد که پیاده ما را به سمت عقب ببرند. ما همراه با سربازان عراقی راه افتادیم. بعد از 10 متر سرگروهبان نجفی و آقای شفیعی به زمین افتادند و دیگر نتوانستند راه بیایند. من به سرباز عراقی گفتم که اجازه بدهد تا ما آنها را با خودمان ببریم. دوباره دست هایمان را باز کردند و یک پتو و یک برانکارد به ما دادند. اما آقای شفیعی گفت من خودم میآیم و ما فقط سرگروهبان نجفی را با برانکارد به سمت عراق بردیم. وسط راه یک سرگروهبان عراقی پایش رفته بود روی مین و از پاشنه قطع شده بود. او هم آنجا دراز کشیده بود و منتظر کمک بود. برای همین عراقیها برانکارد را از ما گرفتند و درجه دار خودشان را روی آن گذاشتند و پتو را به ما دادند. جلوتر آب بود و باید از روی بشکهها رد میشدیم اما ما چون با پتو، سرگروهبان «نجفی» را میبردیم نمیتوانستیم از روی آنها رد شویم. به همین خاطر به «محمدی دیبا» گفتم بیا از داخل آب برویم. همین که من پایم را داخل آب گذاشتم دیدم همه بچهها داد زدند «سارکس»! من گفتم چه اتفاقی افتاد؟ نگو آنجا میدان مین بود! و من اگر یک قدم دیگر برمیداشتم پایم میرفت روی مین و تمام. عراقیها آن لحظه میخواستند من را با تیر بزنند که من قدم بعدی را برنداشتم و برگشتم. بالاخره آنجا هم خطر رفع شد و به خط عراقیها رسیدیم. آنجا دیدیم داخل سنگرهای عراقی پر از آب است و فقط از آنها آب خواستیم. بعد از اینکه هر کدام مقدار کمی آب خوردیم از آنجا نگهبانهای عراقی عوض شدند تا خط 2 عراق. آنجا هم تعدادی عراقی همراه با ماشینهایی منتظر بودند. ما را به صف و یکییکی به داخل ماشینها پرت میکردند. از آنجا ما را به تیپشان بردند آنجا یک سرگرد عراقی آمد که ما اسرا را شمارش میکرد. به من و «محمدی دیبا» که رسید گفت:«باید جلوی دوربین به رهبرتان ناسزا بگویید»! چند بار تکرار کرد اما ما هیچ جوابی نمیدادیم. یکباره عصبانی شد و گفت:«این دو نفر را بیرون بیاورید.»همان لحظه که ما را میخواستند پایین ببرند، هواپیماهای ایرانی بالای سرمان ظاهر شدند. سرگرد عراقی ترسید و گفت:«منطقه را خالی کنید. فقط چشمهای این دو نفر را ببندید و در بصره حسابشان را برسید.» چشمهای ما دو نفر را تا بصره بستند، آنجا که رسیدیم دو نفر از سربازان عراقی خواستند ما را جایی ببرند، جدا از بقیه اسرا که دونفر دیگر از سربازها گفتند:«نمیخواهد، سرگرد یک چیزی گفته الان هم که اینجا نیست و...» ما که عربی بلد نبودیم آن دوست اهوازیمان اینها را برای ما ترجمه میکرد. در بصره ما را به یک ورزشگاه فوتبال بردند و در سالنهایش رها کردند. نزدیک به 12- 10 روز ما را در بصره نگه داشتند و بعد از آن ما را به بغداد فرستادند. بعد از آن هم ما را به کمپ 13 در رمادیه فرستادند و ما 26 ماه آنجا روزهای سخت اسارت را گذراندیم.
آن موقع بین شما و بقیه اسرا فرق نمیگذاشتند؟ مثلاً بگویند این مسیحی است آنها مسلمان؟
عراقیها همه را دسته جمعی تنبیه میکردند و اینکه شما مسلمانی یا ارمنی یا اینکه ترکی یا کرد و... تفاوتی برایشان نداشت. یکبار در تنبیهها من چشمم ضربه خورد و هنوز هم تار میبینم. یک بار هم سرگرد عراقی به کلیهام ضربه زد و برایم مشکل ساز شد و وقتی آزاد شدم و به ایران آمدم بعد از یکسال کلیهام مشکلش حاد شد و آن را درآوردند.
بجز شما اسیر دیگری هم بود که مسیحی باشد؟
بله 46 نفر از ارامنه در اسارت بودیم اما یک جا نبودیم، هرکدام در کمپ جداگانه بودیم.
ارتباط تان با دیگر رزمندهها چطور بود؟
آنجا ما بچهها هیچ مشکلی باهم نداشتیم و هنوز هم با تعدادی از دوستان با هم در ارتباط هستیم.
از حس و حالتان در روز آزادی و دیدارتان با خانواده بگویید؟
روزی که قطعنامه امضا شد تا روزی که تبادل اسرا را شروع کنند، نزدیک به دو هفته طول کشید. ما در آن مدت شب و روز نداشتیم. جالب است بدانید که ما اسرا اصلاً در دوره اسارت شب را نمیدیدیم. آن دو هفته اما درهای آسایشگاه را باز گذاشته بودند و دنیای دیگری برای ما بود که بعد از 2 سال شب را میدیدیم. رؤیای برگشت به خاک وطن و دیدار با پدر و مادرم داشت به حقیقت میپیوست چون در آن دو سال آرزو میکردم حتی شده فقط یکبار دیگر بتوانم پدر و مادرم را ببینم و در آغوش بگیرم. خدا را شکر قسمت شد و آنها را دیدم.
ضمن تبریک سال نو میلادی به شما و دیگر هموطنان مسیحی، برایمان بگویید در سال جدید چه آرزویی دارید؟
من هم سال نو میلادی را تبریک میگویم و امیدوارم که سال جدید سالی پر از مهر و محبت، دوستی، پر از آرامش و صلح برای همه جهان باشد و هیچ موقع جنگی پیش نیاید. همه در آرامش با دلخوشی زندگی کنند و ریشه کرونا برای همیشه از همه جهان برچیده شود و همه در سلامتی کامل روزگار بگذرانند.