«سارکس داوت یانس» جانباز و آزاده مسیحی در گفت و گو با «ایران»:
همبستگی مردم رمز پیروزی در 8 سال دفاع مقدس بود
مرجان قندی خبرنگار
هشت سال دفاع مقدس پرافتخارترین روزهای مقاومت و پایداری ملت ایران را پدید آورد. رزمندگان صف به صف راهی جبهههای نبرد میشدند بیآنکه دین، نژاد و قومیت آنها را از هم جدا کند. «سارکس داوت یانس» جانباز و آزاده مسیحی معتقد است زمانی که جنگ به ایران تحمیل شد، جوانان ایرانی فارغ از تفاوتهایشان ازجمله تفاوت دینی، لباس خدمت به تن کردند تا دین خود را به کشور ادا کنند. او میگوید: پشتوانه اصلی رزمندهها خداوند بوده و همبستگی مردم مهمترین عامل بود تا هیچ کدام از کشورها حتی ابرقدرتها نتوانند در برابرمان کاری از پیش ببرند.در ایام سال نو میلادی با این آزاده و جانباز کشورمان که معتقد است بعداز 40 سال همچنان زندگیاش با خاطرات تلخ و شیرین 8 ساله جنگ تحمیلی عجین شده گفتوگویی انجام دادهایم که پیش رویتان قرار دارد.
وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و چه شد که به فکر حضور در جبهه افتادید؟
من متولد یکم اردیبهشت ماه سال 1346 در ارومیه هستم. جنگ که شروع شد 15-14 ساله بودم. آن موقع پیش داییام کار میکردم، یعنی باهم برای جهاد تراشکاری ماشینهای سنگین را انجام میدادیم. در تاریخ 18 مرداد ماه 1365 به خدمت سربازی اعزام شدم. آن زمان من هم مثل بقیه که میگفتند:«وظیفه هر ایرانی، چه ارمنی و چه مسلمان است که برای دفاع از خاک و میهن عزیزش خدمت کند.» آمادگی خودم را اعلام کردم. بعداز 3 ماه آموزشی من را به منطقه جنوب فرستادند. سه ماه بعد به منطقه کوشک نزدیک سهراه حسینیه و بعد از 8 ماه به منطقه طلائیه کنار جزیره مجنون اعزام شدم.
چطور جانباز شدید و به اسارت دشمن درآمدید؟
ماه آخر خدمتم را در منطقه طلائیه میگذراندم. یک شب من تازه از مرخصی برگشته بودم که عملیات شروع شد. در آن عملیات ترکشهای خمپاره به پایم خورد و زخمی شدم. ساعت نزدیک به 3 نیمه شب بود. بعداز 3 ساعت درگیری و مقاومت، عراقیها از جلو خط ما را شکستند و از جزیره مجنون وارد خاک کشورمان شدند. من به همراه 11 نفر از هم سنگرهایم بعد از سه ساعت مقاومت روی آتش دشمن به داخل سنگرمان پناه بردیم. نزدیکیهای صبح از داخل سنگر دیدیم که عراقیها آمدهاند و یکییکی به داخل سنگرها یا نارنجک پرت میکردند یا به رگبار میبستند. یکی از عراقیهای قدبلند و لاغر جلوی سنگر ما آمد و ایستاد. 6بار گلنگدن کشید اما تیراندازی نکرد. من گفتم بچهها این نمیخواهد ما را بزند، اگر میخواست همان اول یا نارنجک میزد یا به رگبارمان میبست. همین که این را گفتم، «فولادی» یکی از بچهها گفت:«من اولین نفر بیرون میروم، شما هم پشت سر من بیایید بیرون.»به محض اینکه سرباز عراقی ما 12 نفر را دید ترسید چون تنها بود. اما بعد از 20 ثانیه 12-10 سرباز عراقی روی سر ما ریختند و دست هایمان را از پشت بستند و ما را بهطور درازکش روی زمین انداختند. آنجا ابتدای اسارت من و دوستانم بود.
همان موقع که عراقیها ما را با دستهای بسته روی زمین انداخته بودند، هنوز با خط دو ما درگیر بودند و همینطور تعدادشان زیاد میشد و تانک هایشان هم میرسید. بههمین خاطر همچنان روی سر ما خمپاره و تیر و ترکش میریخت. یکی از خمپارههای 120 در جادهای که بچههای خودمان از آنجا به عقب برمیگشتند درچند متری ما افتاد و اندازه یک متر از جاده را کند و خراب کرد. همان موقع من دیدم که آمبولانسی داشت به سمت ما یعنی همان جایی که جاده خراب شده بود میآمد. با دقت نگاه کردم و متوجه شدم که آمبولانس خودمان است. آقای شفیعی و سرگروهبان نجفی که سرگروهبان گروه 3 بود، آنها جلو نشسته بودند و 8-7 نفر سرباز هم پشت آمبولانس بودند. عراقیها تا آمبولانس را دیدند به عربی فریاد میزدند: «آمبولانس ایرانی است!» همانطور که آمبولانس با سرعت به سمت ما میآمد عراقیها آمبولانس را به رگبار بستند. ماشین آمبولانس سوراخ سوراخ شد و همانجا که خمپاره خورده بود و جاده خراب شده بود داخل آن افتاد و سه چهار بار کله زد و 15-10 متر آن طرفتر به پهلو افتاد. اول از داخل آمبولانس خیلی سر و صدا میآمد و سربازهایی که داخل آن بودند آه و نالهشان بلند شده بود اما 15- 10 دقیقه طول نکشید که سر و صدایشان کلاً خوابید و دیگر صدایی نیامد. من به یکی از بچهها گفتم شاید بچهها فقط زخمی شده باشند و هنوز زنده باشند، اگر عراقیها بگذارند ما باید برویم کمکشان و آنها را از آمبولانس بیرون بیاوریم.
در همان وقت یک افسر عراقی آمد که همراهش گروه فیلمبرداری هم بود. یکی از بچههای اهوازعربی بلد بود، به او گفتم که از آنها بخواهد دست ما را باز کنند که زخمیها را از داخل آمبولانس بیرون بیاوریم. وقتی او به عربی از عراقیها این درخواست را کرد، افسر به یکی از سربازها گفت دست دو نفرمان را باز کند. سرباز دست من و یکی از بچهها بهنام «محمدی دیبا» را باز کرد. ما به سمت آمبولانس رفتیم و دیدیم که سرگروهبان نجفی 6-5 تیر خورده و زخمی شده و آقای شفیعی راننده آمبولانس هم تیر خورده اما زخمش سطحی بود. آنها را از آمبولانس بیرون آوردیم اما هیچ امکاناتی نداشتیم که زخمهایشان را ببندیم و جلوی خونریزیشان را بگیریم. همان سرباز قدبلند که اول از همه جلوی سنگر ما رسیده بود آمد و از داخل جیب شلوارش چند باند درآورد و به ما داد و گفت:«بگیرید و زخمش را ببندید اما کسی نبیند که من این را به شما دادم. من بچه کربلا و شیعه هستم.» ما به هم نگاهی کردیم و باندها را از دستش گرفتیم انگار در آن موقعیت او از طرف خدا آمده بود و به ما کمک میکرد.
در پشت آمبولانس را باز کردیم با اینکه نیم ساعت هم از چپ شدن آمبولانس نگذشته بود اما همه 8-7 نفری که هنوز هم اسلحه هایشان به دستشان بود و مشخص بود که تا لحظه آخر مبارزه کردند همهشان شهید شده بودند.
بعداز نیم ساعت دستور آمد که پیاده ما را به سمت عقب ببرند. ما همراه با سربازان عراقی راه افتادیم. بعد از 10 متر سرگروهبان نجفی و آقای شفیعی به زمین افتادند و دیگر نتوانستند راه بیایند. من به سرباز عراقی گفتم که اجازه بدهد تا ما آنها را با خودمان ببریم. دوباره دست هایمان را باز کردند و یک پتو و یک برانکارد به ما دادند. اما آقای شفیعی گفت من خودم میآیم و ما فقط سرگروهبان نجفی را با برانکارد به سمت عراق بردیم. وسط راه یک سرگروهبان عراقی پایش رفته بود روی مین و از پاشنه قطع شده بود. او هم آنجا دراز کشیده بود و منتظر کمک بود. برای همین عراقیها برانکارد را از ما گرفتند و درجه دار خودشان را روی آن گذاشتند و پتو را به ما دادند. جلوتر آب بود و باید از روی بشکهها رد میشدیم اما ما چون با پتو، سرگروهبان «نجفی» را میبردیم نمیتوانستیم از روی آنها رد شویم. به همین خاطر به «محمدی دیبا» گفتم بیا از داخل آب برویم. همین که من پایم را داخل آب گذاشتم دیدم همه بچهها داد زدند «سارکس»! من گفتم چه اتفاقی افتاد؟ نگو آنجا میدان مین بود! و من اگر یک قدم دیگر برمیداشتم پایم میرفت روی مین و تمام. عراقیها آن لحظه میخواستند من را با تیر بزنند که من قدم بعدی را برنداشتم و برگشتم. بالاخره آنجا هم خطر رفع شد و به خط عراقیها رسیدیم. آنجا دیدیم داخل سنگرهای عراقی پر از آب است و فقط از آنها آب خواستیم. بعد از اینکه هر کدام مقدار کمی آب خوردیم از آنجا نگهبانهای عراقی عوض شدند تا خط 2 عراق. آنجا هم تعدادی عراقی همراه با ماشینهایی منتظر بودند. ما را به صف و یکییکی به داخل ماشینها پرت میکردند. از آنجا ما را به تیپشان بردند آنجا یک سرگرد عراقی آمد که ما اسرا را شمارش میکرد. به من و «محمدی دیبا» که رسید گفت:«باید جلوی دوربین به رهبرتان ناسزا بگویید»! چند بار تکرار کرد اما ما هیچ جوابی نمیدادیم. یکباره عصبانی شد و گفت:«این دو نفر را بیرون بیاورید.»همان لحظه که ما را میخواستند پایین ببرند، هواپیماهای ایرانی بالای سرمان ظاهر شدند. سرگرد عراقی ترسید و گفت:«منطقه را خالی کنید. فقط چشمهای این دو نفر را ببندید و در بصره حسابشان را برسید.» چشمهای ما دو نفر را تا بصره بستند، آنجا که رسیدیم دو نفر از سربازان عراقی خواستند ما را جایی ببرند، جدا از بقیه اسرا که دونفر دیگر از سربازها گفتند:«نمیخواهد، سرگرد یک چیزی گفته الان هم که اینجا نیست و...» ما که عربی بلد نبودیم آن دوست اهوازیمان اینها را برای ما ترجمه میکرد. در بصره ما را به یک ورزشگاه فوتبال بردند و در سالنهایش رها کردند. نزدیک به 12- 10 روز ما را در بصره نگه داشتند و بعد از آن ما را به بغداد فرستادند. بعد از آن هم ما را به کمپ 13 در رمادیه فرستادند و ما 26 ماه آنجا روزهای سخت اسارت را گذراندیم.
آن موقع بین شما و بقیه اسرا فرق نمیگذاشتند؟ مثلاً بگویند این مسیحی است آنها مسلمان؟
عراقیها همه را دسته جمعی تنبیه میکردند و اینکه شما مسلمانی یا ارمنی یا اینکه ترکی یا کرد و... تفاوتی برایشان نداشت. یکبار در تنبیهها من چشمم ضربه خورد و هنوز هم تار میبینم. یک بار هم سرگرد عراقی به کلیهام ضربه زد و برایم مشکل ساز شد و وقتی آزاد شدم و به ایران آمدم بعد از یکسال کلیهام مشکلش حاد شد و آن را درآوردند.
بجز شما اسیر دیگری هم بود که مسیحی باشد؟
بله 46 نفر از ارامنه در اسارت بودیم اما یک جا نبودیم، هرکدام در کمپ جداگانه بودیم.
ارتباط تان با دیگر رزمندهها چطور بود؟
آنجا ما بچهها هیچ مشکلی باهم نداشتیم و هنوز هم با تعدادی از دوستان با هم در ارتباط هستیم.
از حس و حالتان در روز آزادی و دیدارتان با خانواده بگویید؟
روزی که قطعنامه امضا شد تا روزی که تبادل اسرا را شروع کنند، نزدیک به دو هفته طول کشید. ما در آن مدت شب و روز نداشتیم. جالب است بدانید که ما اسرا اصلاً در دوره اسارت شب را نمیدیدیم. آن دو هفته اما درهای آسایشگاه را باز گذاشته بودند و دنیای دیگری برای ما بود که بعد از 2 سال شب را میدیدیم. رؤیای برگشت به خاک وطن و دیدار با پدر و مادرم داشت به حقیقت میپیوست چون در آن دو سال آرزو میکردم حتی شده فقط یکبار دیگر بتوانم پدر و مادرم را ببینم و در آغوش بگیرم. خدا را شکر قسمت شد و آنها را دیدم.
ضمن تبریک سال نو میلادی به شما و دیگر هموطنان مسیحی، برایمان بگویید در سال جدید چه آرزویی دارید؟
من هم سال نو میلادی را تبریک میگویم و امیدوارم که سال جدید سالی پر از مهر و محبت، دوستی، پر از آرامش و صلح برای همه جهان باشد و هیچ موقع جنگی پیش نیاید. همه در آرامش با دلخوشی زندگی کنند و ریشه کرونا برای همیشه از همه جهان برچیده شود و همه در سلامتی کامل روزگار بگذرانند.
هشت سال دفاع مقدس پرافتخارترین روزهای مقاومت و پایداری ملت ایران را پدید آورد. رزمندگان صف به صف راهی جبهههای نبرد میشدند بیآنکه دین، نژاد و قومیت آنها را از هم جدا کند. «سارکس داوت یانس» جانباز و آزاده مسیحی معتقد است زمانی که جنگ به ایران تحمیل شد، جوانان ایرانی فارغ از تفاوتهایشان ازجمله تفاوت دینی، لباس خدمت به تن کردند تا دین خود را به کشور ادا کنند. او میگوید: پشتوانه اصلی رزمندهها خداوند بوده و همبستگی مردم مهمترین عامل بود تا هیچ کدام از کشورها حتی ابرقدرتها نتوانند در برابرمان کاری از پیش ببرند.در ایام سال نو میلادی با این آزاده و جانباز کشورمان که معتقد است بعداز 40 سال همچنان زندگیاش با خاطرات تلخ و شیرین 8 ساله جنگ تحمیلی عجین شده گفتوگویی انجام دادهایم که پیش رویتان قرار دارد.
وقتی جنگ شروع شد چند ساله بودید و چه شد که به فکر حضور در جبهه افتادید؟
من متولد یکم اردیبهشت ماه سال 1346 در ارومیه هستم. جنگ که شروع شد 15-14 ساله بودم. آن موقع پیش داییام کار میکردم، یعنی باهم برای جهاد تراشکاری ماشینهای سنگین را انجام میدادیم. در تاریخ 18 مرداد ماه 1365 به خدمت سربازی اعزام شدم. آن زمان من هم مثل بقیه که میگفتند:«وظیفه هر ایرانی، چه ارمنی و چه مسلمان است که برای دفاع از خاک و میهن عزیزش خدمت کند.» آمادگی خودم را اعلام کردم. بعداز 3 ماه آموزشی من را به منطقه جنوب فرستادند. سه ماه بعد به منطقه کوشک نزدیک سهراه حسینیه و بعد از 8 ماه به منطقه طلائیه کنار جزیره مجنون اعزام شدم.
چطور جانباز شدید و به اسارت دشمن درآمدید؟
ماه آخر خدمتم را در منطقه طلائیه میگذراندم. یک شب من تازه از مرخصی برگشته بودم که عملیات شروع شد. در آن عملیات ترکشهای خمپاره به پایم خورد و زخمی شدم. ساعت نزدیک به 3 نیمه شب بود. بعداز 3 ساعت درگیری و مقاومت، عراقیها از جلو خط ما را شکستند و از جزیره مجنون وارد خاک کشورمان شدند. من به همراه 11 نفر از هم سنگرهایم بعد از سه ساعت مقاومت روی آتش دشمن به داخل سنگرمان پناه بردیم. نزدیکیهای صبح از داخل سنگر دیدیم که عراقیها آمدهاند و یکییکی به داخل سنگرها یا نارنجک پرت میکردند یا به رگبار میبستند. یکی از عراقیهای قدبلند و لاغر جلوی سنگر ما آمد و ایستاد. 6بار گلنگدن کشید اما تیراندازی نکرد. من گفتم بچهها این نمیخواهد ما را بزند، اگر میخواست همان اول یا نارنجک میزد یا به رگبارمان میبست. همین که این را گفتم، «فولادی» یکی از بچهها گفت:«من اولین نفر بیرون میروم، شما هم پشت سر من بیایید بیرون.»به محض اینکه سرباز عراقی ما 12 نفر را دید ترسید چون تنها بود. اما بعد از 20 ثانیه 12-10 سرباز عراقی روی سر ما ریختند و دست هایمان را از پشت بستند و ما را بهطور درازکش روی زمین انداختند. آنجا ابتدای اسارت من و دوستانم بود.
همان موقع که عراقیها ما را با دستهای بسته روی زمین انداخته بودند، هنوز با خط دو ما درگیر بودند و همینطور تعدادشان زیاد میشد و تانک هایشان هم میرسید. بههمین خاطر همچنان روی سر ما خمپاره و تیر و ترکش میریخت. یکی از خمپارههای 120 در جادهای که بچههای خودمان از آنجا به عقب برمیگشتند درچند متری ما افتاد و اندازه یک متر از جاده را کند و خراب کرد. همان موقع من دیدم که آمبولانسی داشت به سمت ما یعنی همان جایی که جاده خراب شده بود میآمد. با دقت نگاه کردم و متوجه شدم که آمبولانس خودمان است. آقای شفیعی و سرگروهبان نجفی که سرگروهبان گروه 3 بود، آنها جلو نشسته بودند و 8-7 نفر سرباز هم پشت آمبولانس بودند. عراقیها تا آمبولانس را دیدند به عربی فریاد میزدند: «آمبولانس ایرانی است!» همانطور که آمبولانس با سرعت به سمت ما میآمد عراقیها آمبولانس را به رگبار بستند. ماشین آمبولانس سوراخ سوراخ شد و همانجا که خمپاره خورده بود و جاده خراب شده بود داخل آن افتاد و سه چهار بار کله زد و 15-10 متر آن طرفتر به پهلو افتاد. اول از داخل آمبولانس خیلی سر و صدا میآمد و سربازهایی که داخل آن بودند آه و نالهشان بلند شده بود اما 15- 10 دقیقه طول نکشید که سر و صدایشان کلاً خوابید و دیگر صدایی نیامد. من به یکی از بچهها گفتم شاید بچهها فقط زخمی شده باشند و هنوز زنده باشند، اگر عراقیها بگذارند ما باید برویم کمکشان و آنها را از آمبولانس بیرون بیاوریم.
در همان وقت یک افسر عراقی آمد که همراهش گروه فیلمبرداری هم بود. یکی از بچههای اهوازعربی بلد بود، به او گفتم که از آنها بخواهد دست ما را باز کنند که زخمیها را از داخل آمبولانس بیرون بیاوریم. وقتی او به عربی از عراقیها این درخواست را کرد، افسر به یکی از سربازها گفت دست دو نفرمان را باز کند. سرباز دست من و یکی از بچهها بهنام «محمدی دیبا» را باز کرد. ما به سمت آمبولانس رفتیم و دیدیم که سرگروهبان نجفی 6-5 تیر خورده و زخمی شده و آقای شفیعی راننده آمبولانس هم تیر خورده اما زخمش سطحی بود. آنها را از آمبولانس بیرون آوردیم اما هیچ امکاناتی نداشتیم که زخمهایشان را ببندیم و جلوی خونریزیشان را بگیریم. همان سرباز قدبلند که اول از همه جلوی سنگر ما رسیده بود آمد و از داخل جیب شلوارش چند باند درآورد و به ما داد و گفت:«بگیرید و زخمش را ببندید اما کسی نبیند که من این را به شما دادم. من بچه کربلا و شیعه هستم.» ما به هم نگاهی کردیم و باندها را از دستش گرفتیم انگار در آن موقعیت او از طرف خدا آمده بود و به ما کمک میکرد.
در پشت آمبولانس را باز کردیم با اینکه نیم ساعت هم از چپ شدن آمبولانس نگذشته بود اما همه 8-7 نفری که هنوز هم اسلحه هایشان به دستشان بود و مشخص بود که تا لحظه آخر مبارزه کردند همهشان شهید شده بودند.
بعداز نیم ساعت دستور آمد که پیاده ما را به سمت عقب ببرند. ما همراه با سربازان عراقی راه افتادیم. بعد از 10 متر سرگروهبان نجفی و آقای شفیعی به زمین افتادند و دیگر نتوانستند راه بیایند. من به سرباز عراقی گفتم که اجازه بدهد تا ما آنها را با خودمان ببریم. دوباره دست هایمان را باز کردند و یک پتو و یک برانکارد به ما دادند. اما آقای شفیعی گفت من خودم میآیم و ما فقط سرگروهبان نجفی را با برانکارد به سمت عراق بردیم. وسط راه یک سرگروهبان عراقی پایش رفته بود روی مین و از پاشنه قطع شده بود. او هم آنجا دراز کشیده بود و منتظر کمک بود. برای همین عراقیها برانکارد را از ما گرفتند و درجه دار خودشان را روی آن گذاشتند و پتو را به ما دادند. جلوتر آب بود و باید از روی بشکهها رد میشدیم اما ما چون با پتو، سرگروهبان «نجفی» را میبردیم نمیتوانستیم از روی آنها رد شویم. به همین خاطر به «محمدی دیبا» گفتم بیا از داخل آب برویم. همین که من پایم را داخل آب گذاشتم دیدم همه بچهها داد زدند «سارکس»! من گفتم چه اتفاقی افتاد؟ نگو آنجا میدان مین بود! و من اگر یک قدم دیگر برمیداشتم پایم میرفت روی مین و تمام. عراقیها آن لحظه میخواستند من را با تیر بزنند که من قدم بعدی را برنداشتم و برگشتم. بالاخره آنجا هم خطر رفع شد و به خط عراقیها رسیدیم. آنجا دیدیم داخل سنگرهای عراقی پر از آب است و فقط از آنها آب خواستیم. بعد از اینکه هر کدام مقدار کمی آب خوردیم از آنجا نگهبانهای عراقی عوض شدند تا خط 2 عراق. آنجا هم تعدادی عراقی همراه با ماشینهایی منتظر بودند. ما را به صف و یکییکی به داخل ماشینها پرت میکردند. از آنجا ما را به تیپشان بردند آنجا یک سرگرد عراقی آمد که ما اسرا را شمارش میکرد. به من و «محمدی دیبا» که رسید گفت:«باید جلوی دوربین به رهبرتان ناسزا بگویید»! چند بار تکرار کرد اما ما هیچ جوابی نمیدادیم. یکباره عصبانی شد و گفت:«این دو نفر را بیرون بیاورید.»همان لحظه که ما را میخواستند پایین ببرند، هواپیماهای ایرانی بالای سرمان ظاهر شدند. سرگرد عراقی ترسید و گفت:«منطقه را خالی کنید. فقط چشمهای این دو نفر را ببندید و در بصره حسابشان را برسید.» چشمهای ما دو نفر را تا بصره بستند، آنجا که رسیدیم دو نفر از سربازان عراقی خواستند ما را جایی ببرند، جدا از بقیه اسرا که دونفر دیگر از سربازها گفتند:«نمیخواهد، سرگرد یک چیزی گفته الان هم که اینجا نیست و...» ما که عربی بلد نبودیم آن دوست اهوازیمان اینها را برای ما ترجمه میکرد. در بصره ما را به یک ورزشگاه فوتبال بردند و در سالنهایش رها کردند. نزدیک به 12- 10 روز ما را در بصره نگه داشتند و بعد از آن ما را به بغداد فرستادند. بعد از آن هم ما را به کمپ 13 در رمادیه فرستادند و ما 26 ماه آنجا روزهای سخت اسارت را گذراندیم.
آن موقع بین شما و بقیه اسرا فرق نمیگذاشتند؟ مثلاً بگویند این مسیحی است آنها مسلمان؟
عراقیها همه را دسته جمعی تنبیه میکردند و اینکه شما مسلمانی یا ارمنی یا اینکه ترکی یا کرد و... تفاوتی برایشان نداشت. یکبار در تنبیهها من چشمم ضربه خورد و هنوز هم تار میبینم. یک بار هم سرگرد عراقی به کلیهام ضربه زد و برایم مشکل ساز شد و وقتی آزاد شدم و به ایران آمدم بعد از یکسال کلیهام مشکلش حاد شد و آن را درآوردند.
بجز شما اسیر دیگری هم بود که مسیحی باشد؟
بله 46 نفر از ارامنه در اسارت بودیم اما یک جا نبودیم، هرکدام در کمپ جداگانه بودیم.
ارتباط تان با دیگر رزمندهها چطور بود؟
آنجا ما بچهها هیچ مشکلی باهم نداشتیم و هنوز هم با تعدادی از دوستان با هم در ارتباط هستیم.
از حس و حالتان در روز آزادی و دیدارتان با خانواده بگویید؟
روزی که قطعنامه امضا شد تا روزی که تبادل اسرا را شروع کنند، نزدیک به دو هفته طول کشید. ما در آن مدت شب و روز نداشتیم. جالب است بدانید که ما اسرا اصلاً در دوره اسارت شب را نمیدیدیم. آن دو هفته اما درهای آسایشگاه را باز گذاشته بودند و دنیای دیگری برای ما بود که بعد از 2 سال شب را میدیدیم. رؤیای برگشت به خاک وطن و دیدار با پدر و مادرم داشت به حقیقت میپیوست چون در آن دو سال آرزو میکردم حتی شده فقط یکبار دیگر بتوانم پدر و مادرم را ببینم و در آغوش بگیرم. خدا را شکر قسمت شد و آنها را دیدم.
ضمن تبریک سال نو میلادی به شما و دیگر هموطنان مسیحی، برایمان بگویید در سال جدید چه آرزویی دارید؟
من هم سال نو میلادی را تبریک میگویم و امیدوارم که سال جدید سالی پر از مهر و محبت، دوستی، پر از آرامش و صلح برای همه جهان باشد و هیچ موقع جنگی پیش نیاید. همه در آرامش با دلخوشی زندگی کنند و ریشه کرونا برای همیشه از همه جهان برچیده شود و همه در سلامتی کامل روزگار بگذرانند.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه