دشواری وظیفه
احسان حسینینسب
نویسنده
یک نُت ناهمگون، وسط یک سمفونی طولانی، که هر روز که بود، بیوقفه صدای خواندنش میآمد: «سیهبختُم که بختُم واژگونبی/ سیهروزُم که روزُم تیرهگون بی/ شدُم محنتکش کوی محبت/ ز دست دل، که یارب! غرق خون بی.» اینها را زیر لب زمزمه میکرد. برای خودش میخواند و جاروی دستهبلندش را میکشید روی پلهها. روزهایی که او بود، صدایی محزون از نای زنی پیر میپیچید توی راهپله و طنین میانداخت در خلوتی راهپلهها و راهروها. رشتهای از چادر سفیدش، که چادر کارش بود، از لای راهپلهها به چشم میخورد. در خانه را که بازمیکردی و از وسط راهپله پایین را که نگاه میکردی، سایهای باریک، کوچک و تحلیلرفته را میدیدی که خود را پیچیده در چادر سفید گلداری و هر پله را چند بار با جارو میروبد و پلهپله پایینتر میرود.
چند سال بود که صدیقه خانم راهپلههای ساختمان ما را میشُست. تقریباً همه اعضای ساختمانمان میشناختیمش. صدیقه خانم عزیز دل ما بود. خانم فرهمند، مدیر ساختمانمان، گاهی وقتها از همسایهها خوارباری میگرفت؛ یک گونی کوچک برنج، یک حلب روغن، نیمکیلو گوشت، که بدهد دست صدیقه خانم. گاهیوقتها بن فروشگاه شهروند که آقای رجایی، همسایه واحد هفت، که کارمند شهرداری بود، از سهمیه بنهای خودش میداد به خانم فرهمند که بدهد به صدیقه خانم. صدیقه خانم مادرهمه ما بود. سالها توی آپارتمان ما کار کرد؛ جارو کشید، تی کشید، با ما حرف زد و غصه آدمهای توی ساختمان ما را خورد. توی این سالها وقتی توی راهپله میدیدمان، بیهیچ چشمداشتی، بیآنکه از بازکردن سر صحبت طرفی بربندد، سر حرف را باز میکرد و از گرفتاریهامان میپرسید. از خانم فرهمند میپرسید: «خانم فرهمند! پسرتان بود که گفتید توی فرنگ درس میخواند؟ درسش تمام شد به سلامتی؟ زن نگرفت؟ زندگیاش روبراه است؟ خدا برای همه جوانها بسازد.» از آقای کرباسی میپرسید: «آقای کرباسی، پدرتان که مریض بود، حالش خوب شد؟ گفتید دیالیز میشد؟ دیالیز خیلی سخت است واقعاً. پدر من هم چند سال دیالیز میشد. سختش بود خیلی. خدا پدرتان را شفا بدهد پسرم. اگر کاری از من برآمد، به من بگو.»
از مادرم میپرسید: «حال حاجخانوم چطوره؟ مادرت بهتر شده زهرا خانوم؟ اگر یک موقع خواستی بروی بیرون و کسی نبود از مادرت نگهداری کند، به من بگو تا بیایم پیشش بنشینم. اصلاً خودم مادر شما رو دوست دارم. مادر شمام عین مادر منه. حتی اگه یهوقتی من نبودم، بازم به من بگو. من میاما. به خدا پولم نمیخوام. مادرتون رو قلبی دوست دارم زهرا خانوم.» من را که میدید، همانطور که تیاش را میکشید روی پلهها و عرق میریخت، میگفت: «چطوری پسرم؟ زن نگرفتی؟ زن بگیر دیگه مادر. کی بشه خودم برات آستین بالا بزنم. بسه دیگه این زندگی مجردی. اگه دختر داشتم، باید دختر خودم را میگرفتی. چی فکر کردی!» و غشغش میخندید.
مادر میگفت توی ختم مادر خانم فرهمند صدیقه خانم را دیده که گوشه سالن نشسته بوده. آقای کرباسی گفته بود یک بار صدیقه خانم آمده عیادت پدرش و پرسانپرسان اتاقش را توی بیمارستان آتیه پیدا کرده. آقای رجایی گفته بود صدیقه خانم یک بار آمده دم در خانهشان و به خانم آقای رجایی یک لیف بافته شده داده. چون که قبلترها زن آقای رجایی توی راهپله از صدیقه خانم پرسیده که کجا میتواند یک لیف نرم پیدا کند و صدیقه خانم خودش نشسته و یک لیف نرم بافته و دم در خانه داده به خانم آقای رجایی و پولی هم نگرفته بود. صدیقه خانم یک کاتالیزور بود توی ساختمان خانه مادر. نسبتی عمیق با همه خانوادههای توی ساختمان داشت. یک کاراکتر خاص بود. یک کاراکتر سینمایی که میشد بر اساسش یک فیلم ماندگار ساخت. صدیقه خانم با آن حال روستاییاش، همه را به همدیگر نسبت میداد. از حال همه خبر داشت. توی گرفتاریهای همه آدمهای آن ساختمان خودش را مشارکت میداد؛ توی سختیها بو میکشید و آدمها را پیدا میکرد و خودش را، حضور خودش را، به آنها تحمیل میکرد و اما کسی در شادمانیهایش حواسش به او نبود. کسی توی عروسیها، توی جشن تولدها، توی بزن و بکوبها از صدیقه خانم دعوت نمیکرد. کسی از حال خراب او خبری نداشت.
کسی نمیدانست صدیقه خانم چطور زندگی میکند. فقط میدانستیم خانهاش امامزاده حسن است، سه تا پسر دارد که یکیشان مرده، یکیشان معتاد است و یکیشان دانشجوست. جز این، هیچ چیز دیگری نمیدانستیم.
یک روز صدیقهخانم با یک پسربچه آمد تو. پسر یکطور غریبی بود. توی حال خودش نبود. اولش نفهمیدیم، اما بعد متوجه شدیم که بچه، اوتیسم دارد. بچه که بود؟ معلوم نبود. کمی طول کشید تا خانم فرهمند فهمید که این پسربچه بیمار، نوه صدیقه خانم است. بچه همان پسرش که مُرده بود. مادر پسرک بعد از چند سال ازدواج کرده بود و شرط آن یارو که عروس صدیقه خانم را به زنی اختیار کرده بود، این بود که بچه شوهر قبلی توی زندگیاش نباشد. زن هم دست بچه را گرفته بود و آورده بود تحویل صدیقه خانم داده بود. بچه، سنجاق روی پیراهن صدیقه خانم بود. همهجا باهاش بود. هر ماه که میآمد ساختمان ما را جارو بزند و تمیز کند، پسربچه هم میآمد و توی پارکینگ یک گوشه کز میکرد تا کار صدیقه خانم تمام شود و برگردند. بچه همیشه یک گوشه کز کرده بود؛ آب از دهانش آویزان بود، گاهیوقتها از گلویش صدای خرخر درمیآورد، گاهیوقتها همانطور که نشسته بود روی پله ورودی ساختمان به خودش میلرزید و بیشتر وقتها به زن، به صدیقه خانم خیره شده بود. صدیقه خانم همانطور که با دستمال دیوارهای سنگی راهروها را تمیز میکرد، همانطور که راهپلهها را تی میکشید، همانطور که پلهها را با دستمال تازه خشک میکرد، همانطور که در واحدها را تمیز میکرد، همانطور که کف آسانسور را با وایتکس میشست، به بچه هم میرسید: از توی کیفش نان و پنیر لقمهشده بیرون میآورد و میگذاشت توی دهن بچه، بچه را میبرد توالت، بهش رأس ساعتهایی مشخص دارو میداد و هرازگاهی، شکلاتی، آبنباتی از توی جیبش میچپاند توی دهان بچه.
صدیقه خانم روزهای دیگری هم به آپارتمان ما آمد و روزهای دیگری بچه را آورد. خانم فرهمند که میدید بچه بیآزار است، نپیچید به پای صدیقه خانم، تا بفهمد بچه، کیست و از کجا آمده. هرکه بود، خویش صدیقه خانم بود و هر چه بود، به کسی آزاری نمیرساند.
* * *
حالا سه ماه است که صدیقه خانم دیگر نیست. یعنی دیگر نمیآید خانه ما. همه ما از خانم فرهمند سراغش را گرفتهایم و خانم فرهمند زنگ زده است خانه صدیقه خانم. صدیقه خانم توی یکی از خانههایی که کار میکرده، از پلهها افتاده و لگنش شکسته. دیگر نمیتواند راه برود؛ حتی نمیتواند بنشیند. یک توده گوشت است که خوابیده کنج خانه و هرازگاهی پزشکی میرود معاینهاش میکند. دیروزترها، توی راهپله مرد جوانی را دیدم، با صورتی آفتابسوخته و لباسی چرکمرده و نخنماشده، داشت کار میکرد. من را که توی راهپلهها دید، با خجالت سلام کرد. توی چشمهایش چیزی بود که توی چشمهای صدیقه خانم هم بود. تُن صدایش، صدای مردانه صدیقه خانم بود انگار و تکیه کلمهها را هم همانجا میگذاشت که صدیقه خانم تکیههای کلام را در جملاتش میگذاشت. سلامش را جواب دادم و آمدم توی پارکینگ تا سوار ماشین شوم و بروم بیرون. گوشه پارکینگ، همان پسربچه بیمار کز کرده بود و با چشمهایی گنگ من را نگاه میکرد. همان پسربچه که با صدیقهخانم میآمد خانه ما. همان بود. یک گوشه نشسته بود روی زمین، روی تکهای مقوا و داشت با چشمهایی خیره، به آن پسرجوان دانشجو نگاه میکرد.
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه