مردی با چشمان حادثه ساز
در جستوجوی یک شمر
محمد بلوری/ روزنامه نگار
در ایوان تکیه، ریشسفیدهای مرادآباد دور هم نشسته بودند تا یکی از مردان آبادی را برای اجرای نقش شمر ذی الجوشن در نظر بگیرند و سراغش بروند تا راضیاش کنند چنین نقشی را در هفته معروف به هفته «شمر کشون» برعهده بگیرد. آنها تاکنون به سراغ چندین نفر رفته بودند تا لباس سرخ شمر را بپوشد و مدت یک هفته سوار بر اسب تزئین شده در کوچه و خیابانهای آبادی گشت بزند تا طی مراسمی که هر سال در میدان اصلی آبادی اجرا میشد، برنامه «شمر کشون» را به نمایش بگذارند.
کدخدای سالخورده که چند روزی از عروسیاش با کلفت جوانش زلیخا میگذشت، با برق رضایتی در چشمهایش، نگاه پرنشاطش را بر چهره مردان پیر گرداند و گفت: آقایان محترم سه روز بیشتر تا شروع هفته مراسم نمانده ولی هرچه گشتهایم تا یکی را راضی کنیم لباس شمر بپوشد، کسی تن نداده و بهانه آورده که حاضر نیست عمری تف و لعن مردم آبادی را به جان بخرد و اهل و عیالش را بدنام کند. حیف، آن درشکهچی یک عمر هر سال نقش شمر را برعهده داشت و با فوتاش فکرش را هم نمیکردیم که گرفتار چنین مشکلی میشویم.حالا میخواهیم ببینیم نظر آقایان چی هست. آیا کسی را برای هفته شمرکشون در نظر گرفتهاند؟ یا مصیبتمان همچنان بهجاست؟از میان شش ریش سفید جمع تنها عطارباشی خبر امیدوارکنندهای در جمع داشت. باد در غبغب شل و آویختهاش انداخت، با تکیه به دیوار ایوان، طبل شکم برآمدهاش با نفس عمیقی، چنان ورم کرد که با فشاری دکمههای روی شکم را از جا پراند. او کت گله گشاد و چرب و چیلیاش را که بوی گیاهان صحرایی داشت روی شکمش آورد و گفت: آقایان من کسی را پیدا کردهام که حاضر شده لباس شمر به تن کند اما به یک شرط.مردان پیر با خرسندی، چشمان پرسانشان را به او برگرداندند و کدخدا پرسید: - کی هست؟ شرطش چی هست؟
عطار باشی گفت: همین دیروز بود که این مرد را پیدا کردم. حتماً رضی خرکچی را میشناسید. - میرزا صالح، دعانویس پیر که تسبیح ریزدانه شاهمقصودی را لای انگشتان حنابستهاش میگرداند پرسید: - رضی خرکچی کی باشد؟ عطار باشی هیکل فربه و سنگینش را جابهجا کرد و با رضامندی جواب داد: - نمیدانید چقدر برایش زبان ریختم و وعده دادم تا حاضر به قبول شد و گفت به یک شرط. پرسیدم چه شرطی؟ جوابم داد: من بهجای اینکه سوار بر اسب مخصوص «تکیه» باشم، باید سوار خرک و قاطرم شوم و با همین خرک در آبادی گشت بزنم و در مراسم میدان اصلی هم حاضر شوم.
میرزا صالح طالعبین با شنیدن این شرط چرخش تسبیح شاه مقصود را در میان انگشتان سرخاش تندتر کرد و با تعجب پرسید:
- شمر خرسوار؟ چطور ممکنه حاجی؟ عطار باشی جواب داد:
- حالا به این شرطش ایراد نگیرید میرزا، مهم این است که راضی شده نقش شمر را داشته باشد. تازه میشه راضیاش کرد سوار اسب اش کنیم.
کدخدا که از شنیدن خبر پیدا شدن یک داوطلب شمر برق خرسندی در چشمانش میدرخشید با هیجان خاص رو به رمال پیر گفت:
شمر خرسوار خوبست حاجی، منظور این است شمر ذی الجوشن ملعون را مسخره کنیم! بعد با اشتیاق به عطار باشی رو گرداند و پرسید: - این رضی خرکچی کجاست؟ عطارباشی بادی به غبغباش انداخت و با حالت ظفرمندانهای جواب داد: این رضیخان از نظر ریخت و هیکل مناسب نقش شمر است آقایون یعنی طینت و بیرحمی شمر حرامزاده را نشون میده. صورت گنده، سیاه با هیکل خپلهاش مناسب نقش شمر است. بچهها شبها خوابش را ببینند وحشت میکنند. کدخدا پرسید: این هیولا چکاره است؟
عطار باشی جواب داد: این مرد کارش این بود که میرفت شهر، خرده ریزهایی مثل کش و جوراب و زینتآلات زنانه و سرخاب و سفیدآب، وسمه و اینجور چیزها بار الاغش میکرد و تو کوچهها میگشت. هفتهای یک روز پیدایش میشد که زنها و دخترها روزش را میدانستند و با عربدهای که برای مطاعاش تو کوچهها سر میداد خانمها از خونهها میریختند بیرون تا چیزهایی را که هفته پیش سفارش داده بودند بخرند.اما از روزی که سگهای هار پیدایشان شده کارش کساد شده حالا تصمیم آقایان درباره این مرد چی هست. قبول میکنید برای نقش شمر ملعون انتخابش کنیم؟کدخدا نگاه پرسانش را چهره به چهره حاضران گرداند و همگی رضایت به انتخاب او دادند و عطارباشی مأموریت یافت با این شمر انتخابی وارد گفتوگو شود...
ارسال دیدگاه
- ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
- دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
- از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
- دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
ویژه نامه