شرح عملیات نصر 4 به روایت یکی از بسیجیان لشکر 14 امام حسین(ع)

معصومیت گم شده بسیجیان‌




من علیرضا طباخیان، اولین بار اوایل سال 60 در 14 سالگی از اصفهان به جبهه اعزام شدم. قبل از اعزام به منطقه یک دوره آموزشی گذراندم. اما هنگام اعزام یکی از فرماندهان سپاهی من را به همراه 10 نفر دیگر از اتوبوس پایین کشید. به دلیل اینکه خیلی کم سن و سال و کوچک بودیم. هرچه گریه کردم فایده‌ای نداشت و اتوبوس رفت. می‌گفت وقت برای خدمت به اسلام بسیار است و نگذاشت همراه بقیه برویم. اما من دست از تلاش نکشیدم تا آنکه نظر فرماندهان را جلب کردم. اولین بار ما را به کردستان بردند برای تأمین راه‌ها. آن زمان در کردستان وضعیت به گونه‌ای بود که جاده‌ها 4 بعدازظهر به بعد از طرف گروه‌های کومله و دموکرات کمین ‌گذاشته می‌شد و ناامن بود. تا سال 62 کردستان بودم. در این سال یکی از فرماندهان لشکر امام حسین (ع) به کردستان آمد و گفت شما دیگه دینت را به کردستان ادا کردی بیا برو جنوب و به این ترتیب سال 62 اولین بار به لشکر امام حسین (ع) رفتم و تا دو ماه بعد از اینکه جنگ تمام شد، جنوب بودم. در این مدت در 17 عملیات حضور داشتم که ان شاءالله خدا قبول کند. در یکی دو عملیات هم مجروح شدم که یادگارهایش را همراه دارم. بزرگترین عملیات این سال‌ها عملیات کربلای 5 بود. این عملیات اوج و قله عملیات‌ها بود، یعنی از این عملیات مهم‌تر نداشتیم. وقتی عملیات کربلای 5 در سال 65 تمام شد، یگان‌های لشکر امام حسین (ع) را آوردند کردستان، ما نمی‌دانستیم برای چه؟ چون ما فرمانبر بودیم، فرمانده که نبودیم. لابد می‌دانید عملیات در کردستان با جنوب خیلی فرق داشت. عملیات کردستان خیلی سخت‌تر بود. البته تا کسی در این عملیات ها شرکت نکرده باشد، متوجه نمی‌شود من چه می‌گویم. جنوب دشمن روبه‌رو بود. ولی غرب خیلی عملیات‌هایش سخت بود. هر متر مربع در غرب آزاد می‌شد، برابر بود با 10 متر در جنوب چون آزاد کردنش خیلی سخت بود. در کردستان عملیات‌ها دنبال هم بود. یعنی عملیات کربلای 10 مقدمه نصر 4 بود که یکی از فرماندهان بزرگمان به نام محمدرضا تورجی‌زاده را آنجا از دست دادیم. از شهدای معروف اصفهان که بقعه‌اش همیشه شلوغ است. ایشان را ما در عملیات کربلای 10 از دست دادیم. در آن مقطع هدف شهر ماووت بود و این عملیات‌ها مقدمات رسیدن به آن بود. این شهر لجستیک ارتش عراق در غرب بود. گردان ما خیلی خوب عمل کرد و ما توانستیم در کمترین زمان ممکن مأموریت را انجام دهیم. قرار بود طی پنج شب عملیات متوالی یال‌ها را بگیریم، اما ما ظرف ۴۸ ساعت گرفتیم. البته عملیات سختی بود و شهدای زیادی دادیم. مجروحین را مثل جنوب نبود که آمبولانس بیاید به عقب ببرد، با قاطر می‌بایست می‌بردیم. به همین دلیل یک دسته داشتیم به نام دسته قاطرسواران که مجروحین را سوار قاطرها از یال‌ها عبور می‌دادند.
یک پیچ بود به نام پیچ مرگ، اینکه می‌گویم بعد از آن بود که نیروهای مهندسی جهاد آمدند در دل کوه یک جاده درست کردند تا تویوتاها بتوانند غذا و مهمات برای بچه‌ها ببرند. در مسیر این جاده یک پیچ بود به نام پیچ شهادت که هر جنبنده‌ای از آنجا عبور می‌کرد، می‌زدند. از هر 5-4 ماشینی که می‌خواست رد شود، مطمئناً یکی دو تا را حتماً می‌زدند.
از این جهات کردستان مثل جنوب نبود، چون معلوم نبود از کجا می‌زنند. یک یال را که می‌گرفتیم، یک یال دیگر دست عراقی‌ها بود و از آنجا می‌زدند. لطف خدا بود که عملیات ظرف 10 روز تمام شد و شهر ماووت را گرفتیم. قبل از عملیات فکر می‌کردند گردان ما ۴۰۰ شهید بدهد اما توانستیم به لطف خدا با 20 شهید عملیات را انجام دهیم. وقتی داخل شهر ماووت شدیم، رزمنده‌ها یک حالت شعف خاصی داشتند و سختی‌ها یادشان رفت.
حسین خرازی، فرمانده لشکر امام حسین (ع) تازه شهید شده بود و سردار زاهدی به جای وی فرمانده شد. بچه‌ها وقتی سردار زاهدی را در شهر ماووت دیدند، خیلی ذوق کردند، او را در آغوش گرفته و می‌بوسیدند. در پادگان شهر ماووت سلاح‌ها و تجهیزاتی بود که هنوز از کارتن هم در نیاورده بودند. معلوم بود برای منطقه ما یک برنامه درازمدت داشتند. باورتان نمی‌شود که در این پادگان چقدر مهمات، اسلحه، دوشکا، تفنگ، نارنجک صوتی و غیره بود. در نهایت عملیات سختی بود و ما نیروهای زیادی را در این منطقه از دست دادیم. شب عملیات نصر ۴ سردار زاهدی آنفلوانزا گرفته و تب و لرز شدیدی داشت، بیماری‌‌اش به حدی حاد شده بود که نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. از دو شب قبل از عملیات ایشان تب و لرز کرده بود، همه عزا گرفته بودند که چکار کنند. مسئول بهداری برادری بود به نام آقای سلیمانی که ایشان با آمپول و قرص و سرم به کمک‌مان آمد. بچه‌های حفاظت اطلاعات گفتند یکی باید پیش ایشان بماند، قرعه به نام من افتاد. شدت تب ایشان به حدی بود که هر ساعت یکی دوبار بیدار می‌شد و می‌پرسید «من کجا هستم؟» آن شب هر طور بود، تا صبح بالای سرش توی سنگر بیدار بودم. یکی از همرزمان‌مان برادری بود به نام سعیدی، ایشان قرار نبود به خط مقدم بیاید، اما نمی‌دانم چطور از دست فرمانده گردان در رفته و به خط آمده بود. چون تک فرزند بود و پدرش هم شهید شده بود. به همین خاطر قرار نبود به عملیات بیاید، قرار بود در شهرک دارخوین که عقبه لشکر امام حسین (ع) بود، بماند و به کارهای خدماتی و تبلیغی بپردازد، اما نمی‌دانم چطور توانسته بود خود را به خط برساند. وقتی او را در خط دیدم، تعجب کردم و پرسیدم: تو اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: داستان دارد فعلاً ولش کن! من آنجا خدا را شکر می‌کردم که او هنوز زنده است، چون عملیات سختی را پشت سر گذاشته بودیم. ولی وقتی دو روز بعد داشتیم برمی‌گشتیم روی قاطر جنازه‌اش را دیدم، خیلی لحظات سختی را گذراندم و نگران فرمانده گردان بودم چون به مادر سعیدی قول داده بود که نمی‌فرستمش خط، با خود می‌گفتم او چه جوابی برای مادر سعیدی خواهد داشت. تا روزی که ماووت را گرفتیم زنده بود، اما نمی‌دانم کجا شهید شده بود. وقتی پیکر بی جانش را دیدم، خیلی متأثر شدم. الان هم بعد از 33 سال وقتی آن صحنه جلوی چشمم ظاهر می‌شود، معصومیت بکر و خلوص بی‌مانندش جلوی چشمم قرار می‌گیرد.‌‌

آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7522/15/563883/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها