دختری که در زندان‌زاده شد



محمد بلوری- قسمت چهاردهم/ از یادداشت‌های دوران خبرنگاری من؛ یک روز صبح که در گروه حوادث روزنامه  سرگرم تنظیم خبرهای تهیه شده خبرنگاران بودم، سردبیر از من خواست به دیدنش بروم. صفحه اول روزنامه  روی میز مقابلش بود. عکسی از مهتاب در این صفحه به چشم می‌خورد که قنداق نوزادش را در آغوش گرفته بود با یک تیتر درشت با این عنوان:
«ده‌ها خانواده خواستار سرپرستی نوزاد مهتاب شدند»
طی چند روز با بررسی و تحقیق درباره مشخصات این زوج‌های داوطلب سرپرستی نوزاد ، پنج زوج را از میان طبقات مختلف اجتماعی برگزیدیم و دادستان تهران با تشخیص گروه مددکاران اجتماعی یک زوج جوان را بیش‌از دیگر داوطلبان صالح برای سرپرستی نوزاد شیرخواره مهتاب انتخاب کرد.
آن روز سردبیر با نگاهی سرشار از خشنودی و رضایت خاطر گفت: انتخاب این عکس و تیتر چه هوشیارانه بود در روزنامه  دیروزمان با استقبال خوانندگان روبه‌رو شده و با آنکه بر تیراژمان اضافه کرده بودیم، از قسمت توزیع به من خبر داده‌اند که حتی یک نسخه از روزنامه برگشتی نداشته‌ایم. امروز هم تصمیم دارم تیراژ روزنامه‌مان را بالاتر ببرم. شرطش این‌است که همین حالا در زندان به دیدن این زن  بروی، ضمن معرفی زن و شوهر پیشنهادی دادستان تهران برای سرپرستی فرزندش به‌عنوان پدرخوانده و مادرخوانده  گزارشی از زندگی شخصی اش تهیه کنی و هرچه زودتر به روزنامه برگردی تا این گزارش را در شماره امروزمان چاپ کنیم. تأکید این است از میان بچه‌های عکاس‌مان «حسین پرتوی» را همراه خودت به زندان ببر که برای سرویس حوادث شما عکس‌های زنده‌ای از صحنه‌های مختلف تهیه کرده....
برای انجام پرشتاب این مأموریت همراه عکاس جوان روزنامه راه افتادیم تا هرچه زودتر به زندان زنان برسیم.
در سالن مخصوص که محل نگهداری بچه‌های مادران زندانی بود با مهتاب روبه‌رو شدیم که پای گهواره‌ای نشسته بود و برای خوابیدن نوزاد دخترش، زیر لب لالا‌یی زمزمه می‌کرد.
این صحنه برای یک خبرنگار عکاس که در پی شکار لحظه‌هایی جذاب است، فرصتی بود تا بسرعت دست به‌کارشود و من به آغاز گفت‌وگو می‌اندیشیدم تا سر صحبت را با مهتاب بازکنم. خواستم از آن زن و شوهر بگویم که مهتاب با اشاره دستش مانع سخنم شد. می‌خواستم با نشان دادن عکس از این زوج داوطلب سرپرستی فرزند شیرخواره‌اش شرحی از زندگی‌شان بدهم که گفت:
- قرارمان این بود که نام و نشان و عکسی از  زن و شوهر داوطلب سرپرستی دخترم نبینم و ندانم همان قدر که دادستان تهران صلاحیت‌شان را برای سرپرستی بچه‌ام تأیید کرده برایم کافی است.
گفتم: هر جور که بخواهید اما خوانندگان روزنامه در تماس تلفنی با ارسال نامه‌هایی اصرار دارند درباره زندگی مشترک‌تان با مهندس مهرداد و جزئیات قتلش  تعریف کنی. مهتاب از پنجره سالن نگاه اندوهباری به باغچه حیاط کرد و گفت:
-‌ اولین روزی را که من و دوستم مهری در خانه مهرداد ساکن شدیم، فراموش نمی‌کنم. اولین شبی که از شرکت به خانه برگشت، یکراست به سراغ‌مان آمد تا از رضایت ما به‌خاطر شروع زندگی در خانه ویلایی‌اش مطمئن شود. ویلای کوچکی که در قسمت با صفایی از باغ  برای سکونت من و مهری انتخاب شده بود، ویلایی دور از ساختمان اصلی محل زندگی مهرداد بود و وقتی پا به ایوان می‌گذاشتیم، پنجره اتاقش از میان انبوه درختان پیدا بود. در طبقه پایین آن بنا فخری‌خانم هووی مادر خوانده خدا بیامرز مهرداد با پسرش زندگی می‌کرد، مردی که با سن و سالی بزرگتر از مهرداد هنوز ازدواج نکرده بود. مردی بیکاره و خوشگذران که بخشی از ثروت به‌جا مانده از پدر را شبانه در عیاشی و هوسرانی به باد می‌داد و بیشتر شب‌ها در حال مستی و عربده‌کشی به خانه بر می‌گشت و ساعتی بعد صدای داد و فریاد و مشاجره او و مادرش فخری خانم بلند می‌شد.
فخری خانم در ولنگاری و بدخلقی و هوسرانی چیزی کمتر از پسر بیکاره‌اش نداشت. زن ولخرج و خوشگذرانی که هنوز با داشتن سن و سالی پول‌های بی‌حساب شوهر خدابیامرزش را پای میز‌های قمار شبانه‌ با زنانی از خانواده‌های ثروتمند به باد می‌دهد یا خرج میهمانی‌هایی با حضور همین زنان عیاش و خوشگذران می‌کند یا در مزون‌ها و نمایشگاه‌های کفش و لباس در اروپا بخشی از ثروت شوهر خدابیامرزش یعنی پدرخوانده مهندس مهرداد را به‌ باد می‌دهد.
از مهتاب می‌پرسم: مهندس مهرداد دوست و همبازی و در حقیقت مونس دوران پرورشگاهی شما چگونه به‌عنوان فرزند خوانده این خانواده نابسامان انتخاب شد؟
مهتاب گفت: حاجی دلگشا چهره قابل احترامی در بازار قدیمی تهران بود و به‌خاطر خلق و خوی انسانی، امانت‌داری و کمک به بازاریانی که با ورشکستگی، نیاز به یاری داشتند، قابل احترام همگان بود. مردی با خدا و نیکوکار که  همسر بدخوی و زیاده‌خواهش یعنی همین فخری خانم  زندگی را برای این مرد تلخ می‌کرد. بعد هم بی‌آنکه طلاق بگیرد حاجی دلگشا را واداشت خانه‌ای ویلایی در منطقه خوش آب‌ وهوای شمیران آن زمان به‌نام او بخرد تا جدا از او با پسر بیکار و بی‌عارش در آن خانه زندگی کند و ماهانه مبلغی گزاف هم بابت گذران زندگی‌اش بگیرد. حاجی به‌خاطر نجات از دست آنها، تن به خواسته اش داد و  با زن نسبتاً جوانی ازدواج کرد و این زن یعنی مریم‌بانو  سعادت و آرامش را به او رساند. تنها مشکلی که سایه غم‌انگیزش را بر این خانه می‌گستراند نداشتن فرزند بود و مریم‌بانو به‌خاطر عقیم بودن نمی‌توانست زندگی را سرشار از شادی کند. تا اینکه حاجی دلگشای مهربان و مریم‌بانوی وفادار تصمیم گرفتند برای رونق شادی در خانواده به پرورشگاه کودکان بی‌سرپرست سرراهی بروند و کودکی را به‌عنوان فرزندخوانده انتخاب کنند... و مهتاب با شرح این ماجرا آن روز غم‌انگیز را به یاد آورد که زن و مردی، مونس و همبازی‌اش را از میان بچه‌ها جدا کردند و شادمانه او را با خود بردند....
ادامه دارد
 



آدرس مطلب http://old.irannewspaper.ir/newspaper/page/7573/12/570361/0
ارسال دیدگاه
  • ضمن تشکر از بیان دیدگاه خود به اطلاع شما رسانده می شود که دیدگاه شما پس از تایید نویسنده این مطلب منتشر خواهد شد.
  • دیدگاه ها ویرایش نمی شوند.
  • از ایمیل شما فقط جهت تشخیص هویت استفاده خواهد شد.
  • دیدگاه های تبلیغاتی ، اسپم و مغایر عرف تایید نمی شوند.
captcha
انتخاب نشریه
جستجو بر اساس تاریخ
ویژه نامه ها